مث ِ ما نیست توی این محدوده ...
مسیر خانه ی ما تا خانه ی آن دختر و دانشگاه
مشترکمان حدودا ده دقیقه بود . مسیر ها را که میرفتم ، یکی از همان روز ها ، هم
دانشگاهی ام را دیدم . او را در آن سال ها در حد یک هم دانشگاهی میشناختم . از آن
دختر هایی بود که همیشه شیک میگشت . مشخص بود مرز بین شیک بودن با زیاده روی را
کاملا بلد است . در روابطش بسیار دقت میکرد . دیسیپلین شخصیتی خاصی داشت . انگار
که برای تمام روزش برنامه ریزی میکرد ، که اول صبح چطور وارد شود ، برای وسط کلاس
چه برنامه ای داشته باشد ، آنتراک را چکار کند . در کلاس تعداد دختر هایی که از او
بدشان می آمد کم نبود . همیشه به این موضوع فکر میکردم که چطور میشود از یک همچین
آدمی بدشان بیاید . جواب فقط دو چیز بود . چون نمیتوانستند او را داشته باشند و
مانند او باشند .
زمانی که دیدمش ، فکر میکردم آدمم را اشتباه
گرفته ام. اما همیشه حافظه ی تصویری خوبی داشتم . آدم ها را از نحوه ی راه رفتنشان
هم میتوانم بشناسم چه برسد به چهره . پس به حافظه ی تصویری اعتماد کردم .
شبیه آدم هایی بود که از جنگ یا چیزی شبیه به
جنگ برگشته بود . یک مقنعه در عین سادگی گذاشته
بود ، با یک مانتو و شلوار و یک کفش آل استار. چهره اش خسته به نظر میرسید . یک جوری
که انگار داشت با روزها بیداری دست و پنجه نرم میکرد .حالا دیگر آن دختر سرزنده ی
چشم ابرو قهوه ای، آن آدم با آن دیسیپلین ، آن حجم موهای قهوه ای رنگ زندانی شده
در زیر مقنعه ، آن راه رفتن های همراه با غرور دلچسب ، آن نگاه های کاملا به
اندازه و به موقع ، آن شادابی لبخندهای به وقتش ، حالا دیگر آن ها برای من شده بود
. برای خود خود من .
در تمام مسیر های پیاده روی ام تا خانه به این
فکر میکردم که تا به حال چند نفر مرا در این حال دیده اند و سرتاپایشان سوال شده
است ، ما آدم ها چقدر همدیگر را میبینیم ؟
چقدر به یکدیگر توجه میکنیم .؟
این روز ها از سر لطف شبکه های اجتماعی خبر
یکدیگر را داریم . عکس های جدید یکدیگر را میبینیم و با یک اشاره پسند میکنیم .
اما میدانی عکس ها کی راست گفته اند که این بار دومشان باشد ؟ عکس ها آدم واقعی را
زیر چند کیلو خنده و آرایش پنهان میکند . عکس ها کارشان رو خوب بلند ، همیشه
میدانند که چکار کنند .
.: تعداد کل صفحات 16 :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ ... ]