✾◕ ‿ ◕✾ حرف های دلتنگی ✾◕ ‿ ◕✾

مث ِ ما نیست توی این محدوده ...

کسی هست ؟؟؟؟

بزار ببینم اینجا هنوز کسی هست ؟ 
یک دونه کامنت هم میتونه منو خوشحال کنه حتی


+ نوشته شده در سه شنبه 20 آذر 1397 ساعت 12:41 ب.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



عکس


در آخرین عكسمان
آنقدر دوستم دارى
كه باورم نمیشود دوباره از هم فاصله گرفته ایم..




+ نوشته شده در دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 01:20 ق.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



به خاطر خودم...

به خاطر خودم می‌گویم دوست دارم...
که در سالن انتظار، بلیط سینما را صدبار بخوانم و هول هولکی برویم سر جایمان بنشینیم و دست در دست به تماشای فیلم مشغول شویم. کاری که حتی یک بار هم انجامش ندادیم . 
که در ماشین راحت رانندگی کنم و نترسم که خوابم ببرد . آخر میدانی ، این نیم رخ تو مرا دیوانه کرده است...
که اس ام اس ساده "رسیدم، بخواب"، دلم را خوش کند.
که در مهمانی کسی ناگهان پشت گردنم را ببوسد و من ذوق کنم .
که بتوانم راحت تو را به همه نشان دهم و با افتخار بگویم ، همسرم هستند . نگین خانوم


به خاطر خودت می‌گویم
دوستم داشته باش
که این نوشته ها را با ذوق بخوانی و به همه بگویی ببین عشقم چی نوشته ...




+ نوشته شده در سه شنبه 29 دی 1394 ساعت 12:47 ق.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



جات خالیه

خواستم بگویم "جات خالیه". دیدم خالی تر از "جات خالیه" ست. دیدم جایت بیشتر ازوقت هایی که با موسیقی گوش دادن و کنسرت خواننده ی محبوبش را دیدن ،نمی گذرد خالی ست. دیدم جایت بیشتر از وقت هایی که خیلی ناراحت بودی و از کنارش تکان نمی خوردم ولی باز هم مسخره بازی درمی آورد که یعنی خوبم نگران نباش،خالی است.دیدم که جای خالی ئش پر نمی شود و این را هیچ جمله ای، هیچ کلمه ای، هیچ صدایی نمی تواند بیان کند. دیدم نمی توانم او را،خیابان های نور را یا حتی کافه ی دوتایی مان را- بگذارم توی یک قوطی ِ فلزی و رویشان را پنبه بریزم که در نروند.دیدم بالاخره روزی همه چیز برایش ،برایم خاطره می شود ...

برچسب ها:جات خالیه ، غشق ، عشق ، عاشقانه ، دیدم ، کلفه ، کافع ، مافه ، کافه ، پنبه ، مستی ، زنپگی ، زندگی،
+ نوشته شده در دوشنبه 30 آذر 1394 ساعت 09:30 ب.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



فصل

 ما هردو

 از دو فصل دور به هم رسیده بودیم

نه شوق علف های تازه از پاهای تو رفت

نه ابرهای سیاه از آسمان تاریک من ... 
ما زاده ی دو فصل بهار و زمستان هستیم . هرچه هستیم ، بهار و زمستانش را با هم تقسیم کردیم . 




+ نوشته شده در جمعه 27 آذر 1394 ساعت 11:34 ب.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



بغل

ﻣﻦ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻐﻞ تو رو ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﺒﻠﯿﻢ " ﮔﺮﺑﻪ " ﺑﻮﺩﻡ . همش بغلم کنیا

+ نوشته شده در جمعه 13 آذر 1394 ساعت 01:07 ب.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



کاش میشد

کاش میشد نگین را وقتی با تلفن حرف میزند ، ببینم . 
با من صحبت میکند . یک جای حرفایم ناراحتش میکند . از پشت گوشی صدای خنده هایش را میشنوم اما اخم گره خورده به پیشانی اش را نمیبینم ولی میفهمم .
از من دوستت دارم میشنود ، لبخند به صورتش می نشیند ، همزمان فکرش میرود به اینکه اگر دوستم دارد ، پس چرا فلان روز ، فلان کار را کرد ؟؟
لا به لای حرف هایم اسم یک همجنسش میاید ، میشنوم خونسرد و بی تفاوت به حرف هایم گوش می دهد اما تب تند حسادت و شک و دلهره را که یکباره لرزه به وجوش می اندازد را نمی بینم . 



+ نوشته شده در سه شنبه 10 آذر 1394 ساعت 01:14 ب.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



لابد دوستت دارم

لابد دوستت دارم هنوز
که هنوزه 
وقتی به بازار میروم ، احساس میکنم اول باید برای تو کادویی بخرم و یادم میرود که الان تو نیستی و باید به دنبال لباس مردانه باشم ...
لابد دوستت دارم هنوز 
که هنوزه 
فکر میکنم باید برایت از آن فیلم های کره ای هستند که بارها و بارها به خاطرش به جان هم افتادیم ، برایت دانلود که تو ببینی و به یادم بیفتی و بدانی برای خوشحالی تو ، این کار را کردم .
لابد دوستت دارم هنوز 
که هنوزه 
وقتیاز خواب بیدار میشوم ، اول پیامی میدهم به تو و صبح بخیر میگویم ، شب ها هم قبل خواب ، به تو پیام میدهم . این یعنی شبانه روز ما در کنار هن هستیم ، به یاد هم هستیم . 



+ نوشته شده در یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 12:55 ب.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



هوا...

جایت خالی 
چقدر هوا
برای داشتنت 
خوب است 
امروز...


+ نوشته شده در جمعه 6 آذر 1394 ساعت 01:06 ب.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



عطر

ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺳﺎﺯ ﺷﺒﺎﯼ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﻋﻄﺮﺕ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﺍﺭﻩ ﭘﺮﺳﻪ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ

+ نوشته شده در سه شنبه 3 آذر 1394 ساعت 01:23 ب.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



دست های بی جان

استاد فیزیولوژی داشتیم که میگفت: "دست بیمارهای در حال احتضار را توی دستتان بگیرید!" میگفت: "جان،از دستها جریان پیدا میکند"! قبل ترها،همدیگر را میدیدم بعد تلفن آمد. دستها همدیگر را گم کردند. بغل ها هم همینطور. همه چیز شد صدا. هرم گرم نفس ها،دیگر شتک نمیزد به بیخ گردنمان. اما صدا را هنوز میشنیدیم. حتی صدای نفس مزاحم هایی که فقط فوت میکردند... بعدتر،اس ام اس آمد. صدا رفت. همه چیز شد نوشتن. ما مینوشتیم. بوسه را مینوشتیم. بغل را مینوشتیم. گاهی هم،همدیگر را "نفس" خطاب میکردیم. یعنی حتی نفس را هم مینوشتیم... مدتی بعد،صورتک ها آمدند. دیگر کمتر مینوشتیم. بجایش،یک صورت کج و معوج برای هم میفرستادیم که مثلا داشت میگفت: "هاگ(hug)" یا یک بوسه فرستاده بود یا هر چیزی... چندوقت پیش هم،یکی آدرس کانالش را برایم فرستاد. تا پیام را خواندم،آمدم چیزکی بنویسم برایش. زیر صفحه را گشتم،دیدم نمیشود. یعنی دیگر حتی نمیشد نوشت. همان موقع عضویتم را لغو کردم... ما دست و نفس و بوسه و بغل را قبلا کشتیم. ولی کلمه... من نمیخواهم کلمه را از دست بدهم. این آخرین چیز است.. #کپی

+ نوشته شده در پنجشنبه 28 آبان 1394 ساعت 08:32 ب.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



دلتنگ آغوش تو

امروز هم مثل روز قبل... مثل روزهای قبل تر... یاد تو تلنگری زد بر احساس م... ومن مثل همیشه چشمانم را به روی تو گشودم... امروز هم "دلم یک بغل تو را می خواهد"..

+ نوشته شده در دوشنبه 25 آبان 1394 ساعت 07:01 ب.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



خوش بحالت

خوش به حالت عزیزم ، پیش خودت هستی .

+ نوشته شده در دوشنبه 11 آبان 1394 ساعت 06:45 ب.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻫﺎﯼ یک زن...

ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﺗﻮﺟﻪ ﻋﺎﻃﻔﯽ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﺣﺲ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ، ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ . ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﺗﺮﺍﻓﯿﮑﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ . ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﻥ، ﺩﯾﺪﻡ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺍﺵ، ﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﻔﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﮐﻤﺮﺑﻨﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺣﻤﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺧﺮﯾﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺟﻨﺎﺳﺶ ﭼﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ . ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺳﺨﺖ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻔﺮﻭﺵ ﺑﻮﺩ ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ، ﺗﻮﺟﻬﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﻧﺪﺍﺩ. ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺩﻗﯿﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻟﺤﻦ ﺻﺤﺒﺘﻢ ﻭ ﻏﯿﻈﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻡ . ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺟﻮﺩ، ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺑﺤﺚ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻔﺮﻭﺵ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﻢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﻦ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻩ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ‏« ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺭﻓﺘﺎﺭﺕ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻧﻔﺮﺕ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺑﺎﺷﺪ ‏» ﻭ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﺤﻞ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻡ. ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭﻟﯽ ﺷﺎﻫﺪ ﺳﮑﻮﺗﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﻦ ﮐﻨﺎﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ . ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﻗﻀﯿﻪ ﭼﯿﺴﺖ ﻭ ﺁﯾﺎ ﺍﺧﺘﻼﻓﯽ ﺑﯿﻦ ﺍﻭ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﭘﯿﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟ ﺍﻭ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ : ‏« ﻧﻪ ﺍﺻﻼ، ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ … ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﭘﯿﺶ ﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﻣﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ‏» ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻨﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺷﻮﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺍﺻﻼ ﻫﯿﭻ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﻣﺒﻨﯽ ﺑﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻄﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺳﺮ ﺯﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﻣﻦ ﺑﻼﻓﺎﺻﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮔﺎﺭﺩ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺩﻟﯿﻠﻢ ﭘﺮﺧﺎﺷﻢ ﺭﺍ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺑﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻓﺰﻭﺩ: ‏« ﭘﺮﺧﺎﺵ ﻭ ﻟﺤﻦ ﺗﻨﺪ، ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺭﺍ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺁﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺑﯽ ﻋﺎﻃﻔﻪ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ. ﺩﻟﯿﻞ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺍﺻﻠﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﯿﻦ ﯾﮏ ﮔﻔﺘﮕﻮ ﻭ ﺣﺘﯽ ﻣﺸﺎﺟﺮﻩ، ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﮐﻤﮑﯽ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ﻟﺤﻦ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺍﻧﻬﺎ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﻭ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﺑﺎﺷﺪ ‏» ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻫﻤﺴﺮﻡ، ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻻﯾﻠﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﻫﺪ ﺑﻪ ﻟﺤﻦ ﻏﯿﺮﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺣﺴﺎﺱ ﻫﺴﺘﻨﺪ . ﻫﺮ ﻧﻮﻉ ﻟﺤﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻥ ﺑﯽ ﺍﺣﺘﺮﺍﻣﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻫﻤﻪ ﻫﻮﯾﺖ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ . ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﻭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺭﺧﺖ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﺩ ﻭ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﯾﮏ ﮔﻔﺘﮕﻮﯼ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ. ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺘﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﮔﻮﺵ ﺩﻫﻨﺪ. ﻣﻦ ﺩﻗﯿﺎ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﻭ ﭼﻪ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺤﺜﯽ ﺭﺩ ﻭ ﺑﺪﻝ ﻧﺸﺪ . ﺑﻌﺪﻫﺎ، ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﻇﺮ ﺩﻗﯿﻖ ﺗﺮﯼ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻭ ﻣﺮﺩﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﻣﺤﯿﻂ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎﺷﻢ . ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﯿﺮﻡ. ﻫﻨﻮﺯ ﮐﺎﻣﻼ ﺍﯾﻦ ﺍﯾﺪﻩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺷﯿﻮﻩ ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻓﺮﺻﺖ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪﯼ، ﺗﻼﺵ ﮐﻨﻢ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﺎﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﮔﺎﺭﺩ ﻧﮕﯿﺮﺩ . ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﻧﻈﺮ ﻭ ﺳﻠﯿﻘﻪ ﯾﺎ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎﺕ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﻥ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ، ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﻣﻌﺘﺮﺿﻢ

+ نوشته شده در دوشنبه 11 آبان 1394 ساعت 10:09 ق.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



دیسیپلین

مسیر خانه ی ما تا خانه ی آن دختر و دانشگاه مشترکمان حدودا ده دقیقه بود . مسیر ها را که میرفتم ، یکی از همان روز ها ، هم دانشگاهی ام را دیدم . او را در آن سال ها در حد یک هم دانشگاهی میشناختم . از آن دختر هایی بود که همیشه شیک میگشت . مشخص بود مرز بین شیک بودن با زیاده روی را کاملا بلد است . در روابطش بسیار دقت میکرد . دیسیپلین شخصیتی خاصی داشت . انگار که برای تمام روزش برنامه ریزی میکرد ، که اول صبح چطور وارد شود ، برای وسط کلاس چه برنامه ای داشته باشد ، آنتراک را چکار کند . در کلاس تعداد دختر هایی که از او بدشان می آمد کم نبود . همیشه به این موضوع فکر میکردم که چطور میشود از یک همچین آدمی بدشان بیاید . جواب فقط دو چیز بود . چون نمیتوانستند او را داشته باشند و مانند او باشند .

زمانی که دیدمش ، فکر میکردم آدمم را اشتباه گرفته ام. اما همیشه حافظه ی تصویری خوبی داشتم . آدم ها را از نحوه ی راه رفتنشان هم میتوانم بشناسم چه برسد به چهره . پس به حافظه ی تصویری اعتماد کردم .

شبیه آدم هایی بود که از جنگ یا چیزی شبیه به جنگ برگشته بود . یک مقنعه  در عین سادگی گذاشته بود ، با یک مانتو و شلوار و یک کفش آل استار. چهره اش خسته به نظر میرسید . یک جوری که انگار داشت با روزها بیداری دست و پنجه نرم میکرد .حالا دیگر آن دختر سرزنده ی چشم ابرو قهوه ای، آن آدم با آن دیسیپلین ، آن حجم موهای قهوه ای رنگ زندانی شده در زیر مقنعه ، آن راه رفتن های همراه با غرور دلچسب ، آن نگاه های کاملا به اندازه و به موقع ، آن شادابی لبخندهای به وقتش ، حالا دیگر آن ها برای من شده بود . برای خود خود من .

در تمام مسیر های پیاده روی ام تا خانه به این فکر میکردم که تا به حال چند نفر مرا در این حال دیده اند و سرتاپایشان سوال شده است  ، ما آدم ها چقدر همدیگر را میبینیم ؟ چقدر به یکدیگر توجه میکنیم .؟

این روز ها از سر لطف شبکه های اجتماعی خبر یکدیگر را داریم . عکس های جدید یکدیگر را میبینیم و با یک اشاره پسند میکنیم . اما میدانی عکس ها کی راست گفته اند که این بار دومشان باشد ؟ عکس ها آدم واقعی را زیر چند کیلو خنده و آرایش پنهان میکند . عکس ها کارشان رو خوب بلند ، همیشه میدانند که چکار کنند .




+ نوشته شده در یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 08:41 ب.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



.: تعداد کل صفحات 16 :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ ... ]