دلنوشته از مسافر اکبر لژیون
یازدهم
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود،برای
آن خودی که ساده و بیآلایش بود،اما وقتی زمانه انسان را به راهی میکشاند که
ناخواسته به کارهایی باید تن بدهد که از عمق وجودش راضی به انجام آن نیست چه باید
کرد!؟
اعتیاد؛ دامی که همهی وجودم
را در بهترین سالهای عمرم به آتش کشید،همهی هستیام، زندگیام، جوانیم و حتی خانوادهام
را. و من هر بار باوجوداینکه میدانستم در انتهای این راه به تباهی کشیده خواهم شد
ولی ذرهذره وجودم چیزی را طلب میکرد که در آن زمان انجام ندادنش خارج از ارادهای
من بود،
چه شبهایی که در خلوت خود
از کارم پشیمان میشدم و با خودم عهد میکردم که دیگر لب به این کار ناشایست که اینگونه
مرا عذاب میدهم نخواهم زد اما با طلوع دوباره خورشید، آتش در درونم زبانه میکشید
که نهیبش هم خودم و هم اطرافیانم را میسوزاند،
اکنونکه بهروزهای سپریشده
عمرم نگاه میکنم به این فکر میکنم که چه
ساعتهای خوشی که میتوانستم در کنار خانواده داشته باشم اما همه آن ساعات را به
لحظه ایی خوش در کنار اعتیاد فروختم، هر بار که در آینه موهای سفید شدهام را میبینم
با خود میگوییم که ایکاش نیروی عظیمی در من بود تا مرا از این کار بازمیداشت و از عمق وجود به من میفهماند
که این مسیر، مسیر انتخابی من نیست، ولی خوب چه میشود کرد من ناخواسته به دست
نیروهای اهریمنی و شیطانی بودم.
خدا را شاکرم که به لطف کمک
راهنمای بسیار خوبم آقای سعید و دوستان کنگره ۶۰ میتوانم
تا حدی به اشتباهاتم پی ببرم و آنها را جبران کنم و من امیدوارم که هیچکسی مجبور
نباشد برای اعتیاد خجالتزده باشد.
پایان هر نقطه سرآغاز خط
دیگری است.
نوشته: مسافر اکبر
تایپ و ویرایش: مسافر سعید
دلنوشتتون عالی بود باسپاس از شما
ممنون ازدلنوشته های زیبای شما.مثل همیشه عالی
خداقوت
وباتشکرازمسافرآقاسعید
ومن الاه توفیق