خداوندا کنون گو تا گناهش چیست چیست؟
که درمان و علاجی بهر دردش نیست نیست؟
شعر سفر
شب و روزم چو یلداست همه تاریک و بی فردا است
بهاری در نظر نیست بدل پاییز وبی برگی است
هجوم باد و باران
نوید از رفتن جان
دو پایم سست و لرزان
توانم رفته از جان
نبردی نابرابر
چه تنها و چه بی باور
گرفت از من همه کس را همه چیز
همه دوستان،یاران شورانگیز
بجایش برنهاده وهم و نفرین
دروغ و خشم و حسرت،نفرت و کین
سراسر همدلی از یاد بردم
نوای بی سرانجامی سرودم
عزیزان جملگی از یاد رفتند
همه خوبان به یکباره گسستند
گهی خسته،گهی رنجور و نالان
غمین از حال و روزم گشته حیران
دعای هر شب و روزشان بود
نماز صبح و ظهر و شامشان بود
به ناکرده گناهی، زخم خورده
جفا از خیل نااهلان بدیده
خداوندا کنون گو تا گناهش چیست چیست؟
که درمان و علاجی بهر دردش نیست نیست؟
برش بار دگر فرصت عطا کن
دری بگشای و لطفت را عیان کن
از این زندان تن او را رها کن
بیا و چاره این ناتوان کن
ندا آمد بهیکباره سحرگاهی
اثر کرده به درگاهش دعایی
زجا برخیز و عزم یک سفر کن
جهان را هم نه اینگونه،دگرگونه نظر کن
نترس از رفتن و دل را سپردن
بترس از ماندن و در خود شکستن
نترس از این نبرد نابرابر
که پیروزی در آن رؤیاست،نیاید هم باور
سلاحی پرتوان ساز از جنس دانش
به گردش هم تفکر تجربه نیز آموزش
بنا گه زان میان بگرفت دستم
همی گفتا که همدرد تو هستم
در این ره تا به هر جایی که هستم
کران تا هر کران وادی به وادی با تو هستم
همان اول محبت رشتهای شد
میان من و او سرّ عمل شد
سراسر در وجودش شوق دیدم
همه اندیشه ایثار دیدم
صبوریها و خوشرویی بدیدم
که قبل از آن ز کمتر کس بدیدم
به گفتا ازاینپس برنوایم بسپار گوش
به بیرون راندن بد گفتهها بسیارمی کوش
به گاه نومیدی سکون،چون زهر است ما را
که از پا تا به سر،آفت به هر بند است ما را
به اول مشکلی کامد پدیدار
تفکر کن زپی آور به کردار
نبرد ما نبرد نور و تاریکی ست
نبرد ما نبرد جهل و دانایی ست
زهر چه بد در این هستی حذر کن
دلت را معبر نور خدا کن
فروبر خشم خود از این و از آن
که آرامش ز پی آید به سامان
صبوری بایدت بر عزم و ایمان
تحمل بایدت بر این و بر آن
قدم مگذار در هر مکانی
که باشد رسم و آیین اش به شیطانی
چو عزم این سفر کردی
به دل اندیشه پرواز کردی
ندای اهریمن هر سو روان است
گهی پیدا و گاهی هم نهان است
لباسش چون عروس بخت،زیباست
فریبا و فریبنده،چو نقشی هم دلآراست
گذشت آن شب یلدایی و دمید آفتاب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب
همه دست برداشته بر آسمان
که جاوید بادا چنین جشنمان
شاعر:کمک راهنما محسن نجفی
تایپ:مسافر رضا لژیون21
قبل از تبریک به جناب آقا محسن نجفی بنده نخست به خودم تبریک و تهنیت خواهم گفت که چه سعادت و نیک یمنی مرا بوده است که راهنمایی این چنین شایسته،فهیم ودانا و عاشق پیشه بر سر راهم نهاد، آنکه فقان وناله هایم را شنید ونویدم داد که پس از شب سیه صبح سپیده است.
جناب آقا محسن ،بنده به خود میبالم که شاگردی شما را میکنم و تا آخر عمر اگر لایق باشم در سلک ومرام شما تلمذ خواهم کرد.
چه سعادتیست