هر بار که میگویم مسافر، دلم از شوق میلرزد، از شوق سفر، از شوق راهی شدن، خدا میداند و او که نشسته بودم بهگونهای که در تصویر هیچکس نمیگنجید راهی شوم، انگار دیروز بود همچون پرندهای شاد با کوله باری از آرزوهای قشنگ بر بام زندگیام نشستی. حق داشتی باور نکنی عشقم را آنگاهکه آوار کردم تمام زندگیام را وزندگیات را وزندگیمان را، میآمدم و میرفتم بی امید رهایی، آمدی باز بسان پرندهای اما خسته از زخم لا کردار.
من نشئه بودم تو خمار
من خمار بودم تو خمار
من میخندیدم تو خمار
من میگریستم تو خمار
چگونه تاب آوردی اینهمه خماری را که من از ترس یکلحظهاش، یکعمر خطا رفتم. با همان بالهای زخمی هم پرواز مردی شدی که ویرانگر کاخ آرزوهایت بود، چه بزرگی توای زن، از کجا نیرو میگیرد که اینچنین نیرومند بودنم را معنا دادی، مهر مادر، قهر پدر، دلسوزی خواهر، لطف برادر، همراهی دوست، هم دردی یار، همه را یکتنه برایم محیا کردی، سکوت تلخ زندگیام را بانوا و ترانه شاداب کردی تو چه کردی همسفر. خداوندا من از تو هیچ نمیخواهم، جز پرندهای که بودنش همه خوبیها را به بودنم میآمیزد خداوندا مسافر بمانم که او همسفر است.
هفته همسفر را خدمت همسفر مهربانتان خانم مینا کمک راهنمای خوب ودوست داشتی تبریک عرض میکنم .