این یک قانون است در هستی؛ اگر ما در کارهای روزمره خود نگاه کنیم می بینیم یک نفر اگر بخواهد مهندس بشود باید در قالب یک محصل قرار بگیرد و از یک سری فرمان پیروی کند و یک سری قوانین را رعایت کنند تا یک پتانسیلی در درونش به وجود بیاید و یکسری آموزش ها و تجربیات هم به دست بیاورد تا بتواند در ادامه مهندس و یا دکتر بشود و یا به جایگاه های دیگری که مدنظرش است برسد. پس نیاز است؛ این نیاز کائنات هستی است، هر جایگاهی یک پتانسیل مخصوص خودش را میخواهد، ظرفیت خودش را می خواهد، آموزش خودش را می خواهد، اما در ادامه یکی از اضلاع مثلث جهالت که اسمش منیت است می آید و بر ما غلبه می کند و نیروهای منفی از این ترفند استفاده می کنند تا من از آموزش باز بمانم. منیت در مقابل آموزش قرار می گیرد و آنجایی که می گفتم خودم بلدم، می توانم و می دانم همانجا باعث شکستمان می شد، من از آنجا درس گرفتم که باید فرمانبردار باشم چون یک عمر با منیت درگیر بودم، هر چیزی که می خواستند به من یاد بدهند کلمه اولش را میگفتند می گفتم من بلدم، من که می دانم. گفتند اعتیاد خوب نیست گفتم من می دانم. گفتند فلان کار را نکنید گفتم من می توانم، من با بقیه فرق دارم و این منیت باعث شد از یک سری ترس ها که ترس نگهدارنده بود عبور کنم. ترس نگهدارنده همان مصرف نکردن مواد، ترس از مواد این ترس نگهدارنده است. اما ترس از مشارکت کردن ترس بازدارنده است. پرش از ارتفاع ترس دارد، این ترس من را در حفظ جان نگهداری می کند. منیت آمد و باعث شد که من از یک سری از این ترس ها بگذرم و یکسری تجربیاتی به دست بیاورم که فکر کنم خودم برتر از بقیه هستم و دچار کبر و منیت بشوم، دچار کفر بشوم و به آن جایی برسم که آقای امین در سی دی کفر میگویند: این قدر انرژی کم می آورید که این انرژی را مجبورید از دیگران به سرقت ببرید یا به زور بگیرید.
یک موقع به
جایی میرسید که توانایی اینکه این انرژی را سرقت بکنید هم ندارید. در ادامه به
جایی رسیدم که دیدم هیچ چیزی در بساط ندارم، انرژی من هم به آخر رسیده است.
فهمیدم که اگر من میدانستم و میتوانستم حال و روز من خیلی بهتر از این بود و
دچار اعتیاد نمی شدم. آنچنان درگیر مشکلات زندگی بودم که متوجه نشدم که خودم
نتوانستم از پس مشکلات برآیم و خودم باعث شدم که به اینجا برسم. انسان یا از
آموزگار میآموزد یا اینکه روزگار به شما می آموزد دقیقا این است. آموزگار میخواست
یادم بدهد گفتم نه، درگیر شدم 15 سال طول کشید که روزگار چنین به من آموخت و آمدم
و تمام ممنوعیتهای دیگر خورد شد؛ شخصیت اجتماعی من خورد شد و به جایی رسیدم که
خودم هم از خودم بدم می آمد. این باعث شد که به کنگره بیایم و آن منیت و آموزشی که
ازقبل داشتم را زیر پا بگذارم و چشم گفتن را یاد بگیرم تا به این پتانسیل برسم که
حالا بتوانم یک فرمانده بشوم، برای جسم خودم فرمانده بشوم، برای شغل و خانواده
خودم و همه اینها در گرو چشم گفتن و فرمانبرداری است. یک نفر که می خواهد یک جایی
شاگردی بکند استاد کار باید چشم گفتن و فرمانبرداری او را ببیند تا در ادامه آموزشهای
لازم را به او یاد بدهد و در کنگره نیز همین گونه است. روز اول که تو می آیی
راهنما به شما می گوید یک سی دی را کامل بنویسید. این سی دی نوشتن برای راهنما هیچ
سودی ندارد ولی راهنما می خواهد ببیند واقعاً خواسته درمان در رهجو وجود دارد یا
نه، حاضر است هزینهای برای درمان شدن پرداخت کند یا نه، اگر می گوید صبح ساعت ۶ بیایید پارک می خواهد ببیند تو می خواهی برای درمانت
هزینه پرداخت کنی یا نه، از خواب شیرین صبح می توانی بگذری، اگر توانستی
بگذری هزینه پرداخت کردی تا به این رهایی برسی، تا بتوانی فرماندهی جسم خود را در
دست بگیری، این خودش می شود برای ما آموزش تا درادامه بتوانیم پتانسیل را به وجود
بیاوریم. انشاالله بتوانیم با فرمانبرداری در کنگره به فرماندهی جسم و زندگی و شغل
و همه مقاطع زندگی مان برسیم.