تمام آدمهای دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها
یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم میتوانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم
خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می
شود".
شاه پیکهایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن
که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر
سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد
بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای
یک شب، پسر شاه از کنار کلبهای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر
دارد چیزهایی میگوید. "شکر خدا که کارم را تمام کردهام. سیر و پر غذا
خوردهام و میتوانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری میتوانم بخواهم؟"
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیکها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!