پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت
به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد
مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند
ولی پیرمرد بی درنگ ...
لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت
همه تعجب کردند
پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد
جمع کمکها به کمپین تهیه نوشت افزار:
1/480/000 تومن
خرید لوازم مرحله اول:800هزار تومن
خرید لوازم مرحله دوم: 630 هزار
شماره کارت: 6063731031849947
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:...
مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو میخواهی
که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمیدانی و به راه
خود رفت. مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن
راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید
چه کسی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمیداند. بهلول فرمود
آیا سخن گفتن خود را میدانی؟ عرض کرد آری.
بهلول پرسید
چگونه سخن میگویی؟ عرض کرد سخن به قدر میگویم و بیحساب نمیگویم و به
قدر فهم مستمعان میگویم و خلق را به خدا و رسول دعوت میکنم و چندان سخن
نمیگویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت
میکنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.
بهلول گفت گذشته
از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمیدانی. پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و
برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع
داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمیدانید. باز به دنبال او رفت تا
به او رسید. بهلول گفت از من چه میخواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن
گفتن خود را نمیدانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟ عرض کرد آری.
بهلول فرمود چگونه میخوابی؟ عرض کرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه
خواب میشوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیهالسلام) رسیده
بود بیان کرد.
بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمیدانی.
خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمیدانم، تو
قربهالیالله مرا بیاموز.
بهلول گفت چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدانکه
اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال
باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب
تاریکی دل شود. جنید گفت جزاک الله خیراً! و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و
نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب
دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس
سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد. و در خواب کردن اینها که گفتی همه فرع
است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد مسلمانان
نباشد
خانمی وارد داروخانه میشه و به دکتر
داروساز میگه که به سیانور احتیاج داره! داروسازه میگه واسه چی سیانور
میخوای؟
خانمه توضیح میده که لازمه شوهرش را مسموم کنه!
چشمهای داروسازه چهارتا می شه و میگه: خدا رحم کنه! خانوم من نمیتونم به شما سیانور بدم که برید و شوهرتان را بکُشید! این بر خلاف قوانینه! من مجوز کارم را از دست خواهم داد...
هر دوی ما را زندانی خواهند کرد و دیگه بدتر
از این نمیشه! نه خانوم، نـــه! شما حق ندارید سیانور داشته باشید و
حداقل من به شما سیانور نخواهم داد.
بعد از این حرف خانمه دستش رو
میبره داخل کیفش و از اون یه عکس میآره بیرون... عکسی که در اون شوهرش و
زن داروسازه توی یه رستوران داشتند شام میخوردند. داروسازه به عکسه نگاه
می کنه و میگه: چرا به من نگفته بودید که نسخه دارید؟!
نتیجهی اخلاقی: وقتی به داروخانه میروید، اول نسخهی خود را نشان بدهید!
شیر نگران معشوق بود و میترسید بوسیله حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ...
گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…
نتیجه
اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه چیز حساب
نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد
کسی بمونید وقتی لازمه .
فوائد متعدد سرکه سیب برای سلامت پوست از درمان آکنه گرفته تا از بین بردن شوره سر و درمان آفتاب سوختگی تایید شده است.
به گزارش ایسنا، همچنین افزودن یک قاشق سرکه سیب به یک سوم فنجان آب و شستشوی دهان با این ترکیب برای مدت زمان ۲۰ ثانیه به برطرف کردن بوی بد دهان کمک میکند. اما در این مطلب بررسی شده که مصرف این خوردنی در هنگام صبح چه فوائدی برای بدن به همراه دارد؟
سایت "مدیکال دیلی" در مطلبی به برخی از فوائد مصرف سرکه سیب به هنگام صبح اشاره کرده که به شرح زیر است:
بهبود هضم غذا: مصرف این ترکیب اسیدی در صبح تعادل PH معده را حفظ کرده و موجب میشود هضم مواد غذایی بهتر انجام شود. همچنین میتواند نفخ معده را کاهش داده و از رفلاکس اسید معده جلوگیری کند.
کاهش سطح قند خون: بررسیها نشان میدهد مصرف دو قاشق از این مایع ترش در کنار یک وعده تنقلات در مقایسه با مصرف تنقلات همراه با آب میتواند به کاهش سطح قند خون منجر شود.
تقویت سیستم ایمنی: یکی از فوائد اصلی مصرف مداوم سرکه سیب تقویت سیستم ایمنی است. سرکه سیب ترکیبی اسیدی دارد بنابراین باکتریها را پیش از آنکه در بدن موجب سرماخوردگی یا سرفه شوند از بین میبرد.
تقویت انرژی: تاثیر سرکه سیب بر میزان انرژی بدن همچون سیستم ایمنی است. این مایع خاصیت قلیایی دارد و میزان انرژی مورد نیاز بدن را تامین میکند.
تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده میکند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل میآورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است، بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب میرسید .
فایدة دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر میشوم، دیوار کوتاهتر میشود.
خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاهتر میشود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر میشوی. هر که تشنهتر باشد تندتر خشتها را میکند. هر که آواز آب را عاشقتر باشد. خشتهای بزرگتری برمیدارد.
مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت:...
من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.
سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.
درویشی نزد پادشاهی رفت.پادشاه گفت :«ای زاهد!» درویش گفت :«زاهد تویی!» پادشاه پرسید :«من چگونه زاهد باشم هنگامی که همه دنیا از آن من است؟» درویش گفت :«نه،وارونه می بینی.این دنیا و آن دنیا برای من است.زمین در مشت من جای دارد.این تو هستی که از این همه چیز،به لقمه ای و جامه ای خرسند شده ای!»....
زاهد آن کسی است که آخر ببیند،دوستاران دنیا آخور می بینند.در هر راهی،این درد است که آدم را با خود می برد.در همه کارها تا درد هوس و عشق در درون کسی بر نخیزد،او در آن کار به جایی نمی رسد.از کار دنیا گرفته تا کار آخرت؛خواه بازرگانی،خواه پادشاهی،خواه دانش،خواه هنر. تا درد زایمان به درون مریم چنگ نینداخت،به سراغ آن درخت نرفت.آن درد،در جان آن درخت نیز پیچید و آنگاه از تن خشک و سترون او،شکوفه ها جوشید و میوه ها زایید.ما نیز در اندرون خود همچون مریم،عیسایی پنهان داریم.اگر در ما،دردی پیدا شود،عیسای ما نیز زاییده خواهد شد وگرنه؛از همان راه پنهانی باز خواهد گشت