چورس روستای تاریخی و گردشگری
دست در دست هم دهیم به مهر میهن خویش راکنیم آباد

مرتبه
تاریخ : سه شنبه 31 تیر 1399
و او گفت: خدایا با من حرف بزن.
و پرنده ای شروع به آواز خواندن کرد ولی او متوجه نشد...

دوباره فریاد زد خدایا بامن حرف بزن...
و رعد وبرقی در آسمان به صدا در آمد ولی او نفهمید...

سپس به اطراف نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار ببینمت و ستاره ای پرسو درخشید. و او متوجه نشد .

پس دوباره فریاد زد خدایا به من معجزه ای نشان بده و زندگی متولد شد ولی او نفهمید...

با ناامیدی گریه کرد و گفت:
خدایا مرا لمس کن،
و بگذار بدانم که اینجایی...

در نتیجه خدا پایین آمد و او را لمس کرد ولی پروانه را با دستانش از خود دور کرد و رفت...



ارسال توسط یوسف غیورزاده چورسی
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
پیوند های روزانه
امکانات جانبی
blogskin

قالب وبلاگ

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات