تاریخ : یکشنبه 6 دی 1394 | 11:27 ق.ظ | نویسنده : حسام حمیدی
 

 

پیرزن زل زده بود به مردمی که میوه می خریدن پیرزن با خودش فکرکرد چی میشد اگر اون هم می تونست برای خونه میوه بخره چشمش افتاد به میوه های خراب بیرون مغازه با خودش گفت خوبه سالم ترهاشو برداره, تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت:دست نزن برو دنبال کارت.....

پیرزن زود بلند شد چند تا از مشتریها نگاهش کردند خجالت کشید راهش رو کشید و رفت

خانمی صدایش زد:مادرجان ,مادرجان پیرزن ایستاد برگشت و به زن نگاه کرد زن لبخندی زد و گفت: اینها رو برای شما گرفتم سه تا پلاستیک دستش بود پر از پرتقال و موز و سیب پیرزن گفت :ممنون من مستحق نیستم .

زن گفت اما من مستحق هستم مادر من مستحق داشتن شعور انسان بودن هستم و محتاج کمک به همنوع.

اگه اینارو نگیری دلم رو شکستی و میوه هارو داد و سریع دور شد گرمای مهربونی زن تاهفته هاپیرزن رو گرم کرد.

ما همیشه فکرمی کنیم که برخی آدما محتاجند و ما باید به آنها کمک کنیم ...

ولی  یادمان نرود كه ما بیشتراز آنها  محتاجیم که به دیگران کمک کنیم .

بیایید قرار بگذاریم یادمان نرود كه شاید روزی ما جای آنها قرار بگیریم .....

بیایید قرار بگذاریم یادمان نرود كه شاید روزی ما جای آنها قرار بگیریم .....



منبع:مدرسه شهید حاجی نودشه

 



  • paper | قالب وبلاگ | دنیای اس ام اس
  • شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات