قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ….....
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لااقل ازل حاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش
بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز
مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.
به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از
رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در
وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر
روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی
اش میشد !
اما....
بقیه داره...
همه ی مداد رنگیا مشغول بودن، بجز مداد سفید هیچ کس بهش کار نمی داد،
همه می گفتن تو به هیچ درد نمی خوری و هیچ کاربردی نداری. یه شب که
مداد رنگیا تو سیاهی گم شده بودن، مداد سفید تا صبح کار کرد، ماه کشید،
مهتاب کشید و اونقدر ستاره کشید که کوچک و کوچکتر شد صبح تو جعبه
مداد رنگیا جای خالی اون با هیچ رنگی پر نشد . . .
خوبین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه نظر سنجی به خواست خودتون از بچه های والیبال گذاشته بودم ( ینی الآنم هستا ) که تا حالا آقای ؟؟؟ بیشترین رای رو آوردن.
به چند وقت دیگه هم این نظر سنجی ادامه داره .........به ترتیب رای هایی که آوردن بیوگرافیشون رو میزارم.
( اگه کم و کسری داشت بهم بگین درستش کنم)
حالا تشریف ببرین ادامه ....
بقیه داره...
ﻓﻘﻂ ﯾﻪ آبـــــــــــان ﻣﺎﻫﯽ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ....
ﻣﻐــــﺮﻭﺭ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻣﺎ ﮐﺴﯿﻮ ﺗﺤﻘﯿﺮﻧﮑﻨﻪ...
ﺷﻮﺥ ﻭﺷﯿﺮﯾﻦ ﺯﺑﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻣﺎ ﺍﻫﻞ ﻟﻮﺩﮔﯽ ﻧﺒﺎشه...
ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻭﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻣﺎ ﮐﺴﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯼ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﺶ ﻧﺸﻪ...
ﺗﻮﺍﻭﺝ ﻏﻢ ﻭﻏﺼﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺑﺪﻩ...
همونطور که محکم و وفادار می مونه محکم هم میره….
کَسیه که وفادار میمونه ولی خیانت میبینه.........
محبت میکنه ولی بی مهری میبینه.....
اینو یادتون بمونه
صبح امروز جمعه ۲۳ آبان مرتضی پاشایی بر اثر ایست قلبی جان به جان آفرین تسلیم کرد. خداوند به خانواده محترمش صبر بده. من هم به خانواده مرتضی و به شما هموطنان مهربان تسلیت عرض میکنم. سرنوشت و خواسته خداوند این بود ،خدایش رحمت کند. یاعلی
مراسم تشییع پیکر او یکشنبه ساعت نه صبح از جلوی تالار وحدت
ادامه مطلب
اضافه شده
هنرمندان زیادی در صفحات خود در باره بهبود وضعیت مرتضی پاشایی خبر داده اند و گفته اند که وی امروز یا فردا از ای سی یو به بخش منتقل می شود و به زودی به آغوش خانواده باز میگردد.
علی عبدالمالکی از دوستان نزدیک مرتضی پاشایی امروز ۲۲ آبان در صفحه شخصی اش نوشت : خدایاشکرت مرتضی بازم بهتر شده . هموگولوبین سیزده یعنی من عاشقتم پسر که اینقدر محکمی …. اوضاع جسمانی مرتضی پاشایی به مانند دو روز گذشته مساعد بود و تغییر خاصی در وضعیتش ایجاد نشده. البته امروز کمی بهتر از دیروز بود و این روحیه و مقاومت خوب مرتضی هستش که امیدواریم این روند ادامه داشته باشه. چهارشنبه نیز به مانند روزهای گذشته بیمارستان بهمن شلوغ بود و البته باز شایعات و اخبار پراکنده هنوز ادامه دارد
بهنام صفوی
بقیه داره...
هنگامی كه زینب كبری (ع) را همراه بازماندگان شهدای كربلا وارد مجلس عبیداللّه زیاد (استاندار یزید در كوفه) نمودند. زینب (ع) به طور ناشناس در گوشه ای نشست . ابن زیاد - این زن كیست ؟ گفته شد، زینب (ع) دختر علی (ع) است . ابن زیاد خطاب به زینب سپاس خداوندی را كه شما را رسوا كرد و دروغ شما را در گفتارتان نمایاند.
زینب خطاب به ابن زیاد - تنها آدم فاسق ، رسوا می شود، و بدكار دروغ می گوید، و او دیگری است ، نه ما. ابن زیاد - دیدی خدا با برادر و خاندانت چه كرد؟ زینب - ما رایت الا جمیلا...: بجز خوبی ، ندیدم ، اینها افرادی بودند كه خداوند شهادت را برای آنها مقدر كرد، و آنها به نبردگاه خود شتافتند و به همین زودی خداوند میان تو و آنها، جمع كند، تا تو را به محاكمه كشند، بنگر كه در آن دادگاه ، پیروزی از آن كیست ؟، مادرت به عزایت بنیشیند ای پسر زن بدكاره .
روایت كننده گوید: ابن زیاد با شنیدن این گفتار(كوبنده) به خشم آمد و با كمال گستاخی گفت : با كشته شدن حسین گردنكش و افرادی از بستگانت كه از فرمان من سرپیچی كردند، خداوند دلم را شفا داد. زینب لعمری لقد كهلی و قطعت فرعی واجتثثت اصلی فان كان هذا شفاك فقد شفیت . : سوگند به جانم ، كه تو بزرگ فامیل مرا كشتی ، و شاخه های مرا بریدی ، و ریشه مرا كندی ، اگر شفای دل تو در این است باشد. ابن زیاد - این زن ، چه با قافیه ، سخن می گوید و بجان خودم ، پدرش علی (ع) نیز شاعری بود قافیه پرداز. زینب - زن را با قافیه چكار؟.