دو انو ز مشرق میزند سر
یکی خورشید و آن یک ماه انور
یکی ختم رسل نامش محمد
یکی صادق که بر دل هاست دلبر
یکی عبد خدا فخر دو عالم
یکی همزاد زهرا و حیدر


http://www.dl2.mobfa.org/winter89/dl/milad-nabie%20akram.jpg





تاریخ : شنبه بیست و هشتم دیماه سال 1392 | 19:30 | نویسنده : ترنم باران | نظرات

در این صفحه 4 تا سوال هستش باید اون ها رو سریع جواب بدی حق فکر کردن نداری حالا بگذار ببینم چقدر باهوشی؟


سوال اول :

فرض کنید در یک مسابقه ی دوی سرعت شرکت کرده اید. شما از نفر دوم سبقت می گیرید حالا نفر چندم هستید؟

 

برای پاسخ به سوال دوم، باید زمان کمتری را نسبت به سوال اول فکر کنی .

 

سوال دوم :

اگر شما توی همان مسابقه از نفر آخر سبقت بگیرید، نفر چندم خواهید شد؟


سوال سوم رو فقط ذهنی حل کنید. از قلم و کاغذ و ماشین حساب استفاده نکنید.

 

سوال سوم :

عدد 1000 رو فرض کنید. 40 رو به اون اضافه کنید. حاصل رو با یک 1000 دیگر جمع کنید. عدد 30 رو به جواب اضافه کنید. با یک هزار دیگر جمع کنید. حالا 20 تا دیگر به حاصل جمع، اضافه کنید. با 1000 تای دیگر جمع کنید و نهایتاً 10 تا دیگر به حاصل اضافه کنید. حاصل جمع بالا چنده؟

 

سوال چهارم :

پدر ماری، پنج تا دختر داره :

1- Nana

2- Nene

3- Nini

۴- Nono

5- اسم پنجمی چیه؟

   

برای اینکه بدونید چقدر باهوشید به بقیه داره.... برید.




بقیه داره.....
تاریخ : چهارشنبه بیست و پنجم دیماه سال 1392 | 18:39 | نویسنده : ترنم باران | نظرات
یکی بود و یکی نبود

غیر از خدا هیشکی نبود…

اون قدیما… توی یه شهر سرد دور… 

دوتا بودن، یکی نبود…

حال غریبی بود برای اون دوتا…

چشم به راه… دست به دعا…

منتظر لطف خدا…

همش می‌گفتن زیر لب، کاشکی که اون یکی بیاد…


چند سال بعد… یه روز سرد…

پنجم اسفند هزار و سی‌صد و شصت وچاهار…

صدای هلهله تو کوچه اومد…

از توی خونه‌ی کوچیک اون دوتا،

صدای گریه‌‌های یک بچه اومد


این‌جوری شد که بعد از اون…

سه تا شدن… سه تا بودن…

سه تایی که مثل فرشته‌ها بودن…

غرق محبتا و مهربونی خدا بودن.

یه سال کم و بیش گذشت…

یکی از اون دوتای اولی که گفتم واستون…

رفت به جنگ… رفت پیِ یه آخر و عاقبت خیلی قشنگ…

رفتش و دیگه برنگشت…


دوباره قصمون یه جور دیگه شد…

تاریکی قصه‌ی ما غرق یه نور دیگه شد.

از اون به بعد…

یکی بود و یکی نبود…

اون قدیما سه تا بودن…

یکی از اون سه تا که رفت…

شدن هزار هزار هزار…

هیچی دیگه…

اون دوتا بابا و مامان من بودن…

اون یکی‌ام خودم بودم…

اونم بابام بود که یه روز رفت به جنگ و برنگشت…

بابایی که با این‌که نیست، من همیشه می‌بوسمش.

خلاصه که…یکی بود و یکی نبوداین منم و

کاشکی شما بیاین هزار هزار هزار من بشید.

عبدالله روا....

اقای عبدالله روا  ۲۲دیماه سالروز شهادت پدر بزرگوارتان را به شما و خانواده 

 محترمتان تبریک و تسلیت عرض میکنم........

شادی روح بلند معلم شهید جهانگیر روا بروجنی صلوات...




تاریخ : یکشنبه بیست و دوم دیماه سال 1392 | 15:23 | نویسنده : ترنم باران | نظرات

امروز به عشاق حسین، زهرا دهد مزد عزا

یک عده را درمان دهد، یک عده بخشش در جزا

یک عده را مشهد برد، یک عده را دیدار حج

باشد که مزد ما شود، تعجیل در امر فرج



تبریک ماه ربیع الاول, اس ام اس تبریک ماه ربیع الاول


برید بقیه داره  عیدیتون اونجاست


بقیه داره.....
تاریخ : پنجشنبه دوازدهم دیماه سال 1392 | 19:23 | نویسنده : ترنم باران | نظرات

شب یلدا قدم آهسته بردار
کمی هم احترام ما نگه دار
تو میبینی ربابم غصه دار است
بنی هاشم هنوز هم داغدار است
صدای العطش هر گوشه مانده
بدن ها بی کفن هر گوشه مانده
شب یلدا تو هم چله نشین باش
سیه پوش غم سالار دین باش







تاریخ : پنجشنبه بیست و هشتم آذرماه سال 1392 | 18:58 | نویسنده : ترنم باران | نظرات

«اگر این‌جا گم شوی و من را پیدا نکنی چه می‌کنی؟ اندیشه‌ی گم‌کردن پدر، بیش از ترسِ گم‌شدنِ خودم اضطراب در دلم افکند.» علی‌اکبر کسمایی، مترجم و نویسنده‌ای که قدیمی‌ترها بیشتر با آثارش آشنا هستند در این متن از پدری نوشته که در همان کودکی او را برای همیشه گم‌کرده است.

پدرم هنوز نیامده بود و من گوشه‌ی حیاطی که رفته‌رفته در تیرگی و خنکی آخرین شب‌های بهار فرو می‌رفت، با اسبم خداحافظی می‌کردم و پیش از آن‌که هوا کاملا تاریک شود، به اتاقی که هنوز بوی چراغِ تازه روشن شده می‌داد می‌رفتم. اسبم تنه‌ی تنومندِ درخت مو بود که از باغچه‌ی گوشه‌ی حیاط‌مان درآمده، کمی روی زمین خزیده و از زاویه‌ی دو دیوار به سوی پشت‌بام بالا رفته و شاخ‌وبرگ خود را روی دیوارِ مشترک ما و همسایه پراکنده بود. اسبم راهوار نبود ولی من با خیال‌های کودکانه سوارش می‌شدم و به همه‌جا می‌رفتم. از روی سر همه‌ی بچه‌های گذر می‌پریدم. به میدان مشق می‌رفتم، به نقاره‌خانه. نقاره‌خانه در خیال کودکانه‌ی من، جعبه‌ی همه صداها بود که آدم‌هایش از اشعه‌ی زرین صبح و تیغه‌های ارغوانی آفتاب غروب ساخته شده بودند!





تاریخ : پنجشنبه بیست و یکم آذرماه سال 1392 | 17:32 | نویسنده : ترنم باران | نظرات
همون طور که قولشو داده بودم. باید بریم سراغ یه هنرمند دیگه...
این دفعه نوبت یه بازیگره.........چون طبق نظر سنجی که انجام دادیم بازیگر رای بیشتری آورد.
اگه میخواین نتیجه ی نظر سنجی رو ببینین تو قسمت نظر سنجی( بزن) رو بزنین

حالا بریم سراغ .....


بقیه داره.....
تاریخ : چهارشنبه سیزدهم آذرماه سال 1392 | 16:59 | نویسنده : ترنم باران | نظرات
سلام 
سمت راست وبلاگ اون آخرا یه نظر سنجیه 
خوشحال میشم جواب بدین


تاریخ : پنجشنبه سی ام آبانماه سال 1392 | 20:01 | نویسنده : ترنم باران | نظرات

مطالعه محققان مرکز ملی قلم نشان می دهد دستخط هر فرد می تواند نشانگر شخسیت فرد باشد.
این محققان توانستند به  5هزار شخصیت مختلف بر اساس نوع دستخط / فاطله میان خطوط و امضای هر فرد دست یابند.
نتایج این تحقیق نشان می تواند برای شناسایی بیماری های بالقوه چون فشار خون بالا و همچنین میزان انر ژهر فرد به کار رود.
بر اساس نتایج این تحقیق کسانی که دستخط ریزی دارند به طور معمول انسان های خجالتی هستند و درس خوان و دقیق و در مقابل کسانی که دستخط درشت 
دارند بیشتر از دیگران علاقه دارند جلب توجه کنند. در این میان کسانی که دستخط متوسطی دارند انسان هایی سازگار ومتعادلی هستند.
کسانی که هنگام نوشتن نوک مداد را ه شدت فشار میدهند افرادی اند که مساءل را جدی می گیرند اما از انتقاد شنیدن بیزاراند و آن هایی که نوک مداد را خیلی کم روی کاغذ فشار میدهند افرادی با احساس و کم انرژ هستند.
افرادی که تند مینویسند وقت کشی و هدر رفتن وقت را دوست ندارند و کسانی که کند مینویسند
عتماد به نفس بیشتری دارند.
.

یادی از دست و قلم

دست خط سهراب سپهری


تاریخ : جمعه بیست و چهارم آبانماه سال 1392 | 13:30 | نویسنده : ترنم باران | نظرات
کنار خیابون ایستاده بود
تنها ، بدون چتر ،
اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم ،
در عقب رو باز کرد و نشست ،
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ،
- ممنون
- خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،
- چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
- نه .. ببخشید ،
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود
بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود .
با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ،
با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ،
خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،
برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،
پرسید :
- مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،
صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ،
قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،
به چشمام جراءت دادم ،
از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،
دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ،
سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ،
روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود ،
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،
به خدا خودش بود ،
به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ،
خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من ... خدای من ....
با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ....
زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ،
به ساعتش نگاه کرد ،
روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس ...
چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟ می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی کارا رو خراب می کرد ،
توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و ... نبود ،
بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،
بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ،
تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،
خل بودم دیگه ،
نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،
عاشقی کنم براش ،
میگفت : بهت نیاز دارم ...
ساکت می موندم ،
میگفت : بیا پیشم ،
میگفتم : میام ...
اما نرفتم ،
زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،
دلم می خواست بسوزم ،
شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ،
قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،
مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .
صدای بوق ماشین پشت سر، منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،
آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،
آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ،
یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،
هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،
و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ،
تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ،
چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،
- همینجا پیاد میشم .
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
- بفرمایین ...
دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ،
با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..
- لازم نیست ..
- نه خواهش می کنم ...
پولو گذاشت روی صندلی جلو ... صدای باز شدن در اومد
و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .
برای چند لحظه همونطور موندم ،
یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ،
تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،
برای فریاد کردنش ،
برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ،
دیدمش ... چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و ... دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .
صدا توی گلوم شکست ...
اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .
رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز ...
دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد ...
سر خوردم روی زمین خیس ،
صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد ...
مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم ...
منو بارون .. ، زار زدیم ،
اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ،
بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم ...
بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.
خل بودم دیگه ..
یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
نه ..
عاشق تر شده بودم
عاشق تر و دیوانه تر ... چه کردی با من تو ... چه کردی ...
بارون لجبازانه تر می بارید
خیابان بهار ، آبی بود .
آبی تر از همیشه ...


تاریخ : چهارشنبه پانزدهم آبانماه سال 1392 | 01:25 | نویسنده : ترنم باران | نظرات
 تا قیامت ز قیام تو قیامت برپاست
از قیام تو پیام تو عیان است هنوز
همه ماه است محرم ، همه جا کرب و بلاست
در جهان موج جهاد تو روان است هنوز . . .




تاریخ : یکشنبه دوازدهم آبانماه سال 1392 | 22:13 | نویسنده : ترنم باران | نظرات

صاحب عشق

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه‌ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد، شاگرد لب به سخن گشود و از بی‌وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه‌اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج با دیگری را پذیرفته است.
شاگرد گفت که سال‌های متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می‌کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.

شیوانا با تبسم گفت: اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد؟
شاگرد با حیرت گفت: ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود.
شیوانا با لبخند گفت: چه کسی چنین گفته است؟ تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است، این ربطی به دخترک ندارد! هر کس دیگری هم جای دختر بود، تو این آتش عشق را به سمت او می‌فرستادی. بگذار دختر برود! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست؛ مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دختر اگر رفت با رفتنش پیغام دادکه لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند.

نویسنده: فرامرز کوثری

احساس بی وفایی شیوانا عشق معشوق


تاریخ : چهارشنبه هشتم آبانماه سال 1392 | 20:40 | نویسنده : ترنم باران | نظرات

عکس های خنده دار

بقیه داره هاااااااااااااااااااااا

بقیه داره.....
تاریخ : یکشنبه بیست و هشتم مهرماه سال 1392 | 16:26 | نویسنده : ترنم باران | نظرات

  عید قربان عیدی که یاد بود خاطره است

خاطره یک پدر و قصه یک پسر

عیدی که یادبود ابراهیم خلیل است

عیدی که قصه ایثار اسماعیل

بیائید به یاد بود بابای ابراهیم به قربان گاه برویم

و الله اکبر را زمزمه کنیم




تاریخ : سه شنبه بیست و سوم مهرماه سال 1392 | 18:02 | نویسنده : ترنم باران | نظرات

جام کشکول:

تا همین چند سال پیش خیلی از کسانی که از تفریحات معمول و همیشگی خودمان خسته شده بودند، راهی امارات و ترکیه و مالزی می‌شدند تا تمام هیجان خود را آنجاخالی کنند. پارک‌های آبی کشورهای همسایه و برنامه هیجان‌انگیز بالون‌سواری و انواع و اقسام پروازها بود که به رخ مان کشیده می‌شد و صف طولانی مسافرانی را ایجاد می‌کرد که راهی می‌شدند تا جیب این کشورها را پرپول‌تر کنند اما در این چند سال اخیر اوضاع تا حدودی متفاوت شده است.

 

حالا تمامی تفریحات اماراتی‌ها و ترک‌ها، در 2قدمی تهران و جزیره کیش و شهرهای رنگارنگ خودمان آمده تا کسانی که دنبال هیجان و شادی هستند، در همین ایران به هیجان برسند اما تمام این تفریحات برای خیلی‌ها از دور قشنگ است. هزینه‌های بالای آنها باعث می‌شود تا بسیاری قید تفریح و خوشگذرانی را بزنند و در خانه فیلم تماشا کنند یا با سایت‌ها و فضاهای مجازی خود را سرگرم کنند. البته از طرف دیگر همین تفریحات پاتوق بعضی‌ها هم ست. برای اینکه تفریحات پرهیجان و پرخرج خودمان را بشناسیم 

 

پول خرج کردن در آسمان



بقیه داره.....
تاریخ : پنجشنبه هجدهم مهرماه سال 1392 | 09:21 | نویسنده : ترنم باران | نظرات
تعداد کل صفحات : 9 :: ... 4 5 6 7 8 9
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات