زاده ای از دل خاک
سپیداری را لمس می کنم
تنه ی زبر و نمناک آن در زیره
باران الهی آرامش دهنده است
بویِ چوب
رنگ آن
سبک می کند مرا
با آن زمزمه می کنم
زمان در میان شیارهای آن نقش بسته
صدای سکوت آن در هوا میشکند
حسی در آن پنهان است
می سازم از آن خاطره ای بی پایان
میتراشانم به نرمی
آهسته آهسته طرحی نو را
با او می گویم
می نمایانم هنری بر روی سبزدانه ی زمین
ارام دست می کشم بر آن
خورده هایی از دله آن بر اطرافم میریزد
گویی خود را به خاک می خواهد برساند
تا دوباره بروید در میان جنگل مرطوب
تا بچشد یک بار دیگر مزه ی خاک را آب را
او به دستان من نمی گرید
شاد و سبک بار است
برایش می خوانم از هر چه در درونم است
با تمامه وجودش میشنود
و در آخر به من نشان میدهد
که چه صبورانه با من هم کلام شد
تا بگوید که خاطره هایت بر من حک شد