...

قسم خورده ام دیگر نخواهم نوشت 
روحم را بر دروازه های جاودان زنجیر کنید 
دروازه های جهنم این دنیا 
نفرین بر هر آنچه که بودم 
آتش بیفروزید
باید بسوزانید 
همه را 
تمام نگاشته هایم را 
بسوزانید
حتی حرف هایم را که 
بر فضای هر ثانیه حک شده
باید که این اندیشه های ملعون
باطل شود 
مرا بسوزانید هیچ نَمانَد از من , هیچ نَمانَد , هیچ نَمانَد
بگذار بگویند نبود 
در هیچ زمان هیچ کجا هیچ نبود


+هیچ هم فضایی اشغال می کند اما بگذارید راحتر بگویم "خالی شده ام"
 همان عاقبت نهایی تمام نویسندگان نمیدونم چه مسیری 
می خوام برم اما همیشه یه راهه بازگشتی هست 
+بر میگردم با تاخیر :)






+ نوشته شده در 1392/10/2 ساعت 22:46 توسط مآریا |  نظرات()



مرا تا به اخر همینطور کشیده اند

پایان عصب کشی جسمی من 
انها با کارد و چنگال بر بالایِ کالبدِ من نشسته اند
همان آنهایی که اسم شان را نمی آورم
چه دهشتناک است 
قیافه ی مغموم اشان 
فشرده شده لای برگه هایِ کتاب تاریخ کتابخانه ی مجهولاتِ من 
ذهن من را تکه پاره کرده اند
می خورند همه را میاشامند
من مینویسم هنوز از دیوان روانیاتِ خود 
از مدرن چرتیسم هایِ خود
از پایه هایِ ارکان هیچیسم آغازین خلقت ها 
تا ایمرتالیسم ابدی نابودی بشر های تابع شده
 توسط گریت کینگ سایرس
مینویسم از هجوم به دایره ی 
فمنیست مریسم 
که هر روز حمله وارم بر خود و اندیشه هایم 
من میدانم اومانیسم انسان دوستی افریننده ی فریبنده ی 
چکیده شده ی انقلاب رنسانسی ها
در تاروپود سورئالیست نوشت های حکم کافکا تا خورد و گم شد 
و در آخر محو شد در دنیای فراواقع گرایانه ی من 
و من هنوز ندیدم و نرسیدم در این فرهنگ واژگان
به اندیشه های تازه روییده شده ی مریسم خود 
و هنوز غرق در پیدای اول حروف م ر مانده ام
گویی متوقف شده اند واژه های قبل از من 
و می خواهند دیوانه وار به دستان نویسندگی جوان من 
امتداد خود را اغاز کنند در جهان لغات فلسفی ام
من هم بی سرانجام نشدم 
در رساندن اندیشه های نو و همه منتظر اند تا از
ثغور همیشگی قرمز وار خود فرار کنند 
و به سرای جدیدی نقل مکان کنند 
و از حالت انجماد به حالت جامدات شکل گرفته در آیند
و باز مکررانه جمله ی هویت سازم را می گویم
"مرا تا به آخر همینطور کشیده اند"
مریمـ



+ نوشته شده در 1392/10/2 ساعت 22:25 توسط مآریا |  نظرات()



زاده ای از دل خاک


سپیداری را لمس می کنم
تنه ی زبر و نمناک آن در زیره 
باران الهی آرامش دهنده است
بویِ چوب 
رنگ آن
سبک می کند مرا 
با آن زمزمه می کنم
زمان  در میان شیارهای آن نقش بسته 
صدای سکوت آن در هوا میشکند
حسی در آن پنهان است 
می سازم از آن خاطره ای بی پایان 
میتراشانم به نرمی 
آهسته آهسته طرحی نو را 
با او می گویم 
می نمایانم هنری بر روی سبزدانه ی زمین 
ارام دست می کشم بر آن
خورده هایی از دله آن بر اطرافم میریزد
گویی خود را به خاک می خواهد برساند
تا دوباره بروید در میان جنگل مرطوب
تا بچشد یک بار دیگر مزه ی خاک را آب را 
او به دستان من نمی گرید 
شاد و سبک بار است 
برایش می خوانم از هر چه در درونم است 
با تمامه وجودش میشنود
و در آخر به من نشان میدهد 
که چه صبورانه با من هم کلام شد
تا بگوید که خاطره هایت بر من حک شد 


+ نوشته شده در 1392/10/2 ساعت 22:05 توسط مآریا |  نظرات()