تو را می خوانمـ
از لحظات هاشور خورده ای در عدمـِ ساعاتِ یک شبِ تابستانی می نگرمت
این اقتضایِ وجودمـ است بگذار ببینمت
با نگاهمـ لمست کنم بند بند وجودت را
می خوانمت امشب
این همان نُت هایِ با فراز بی فرود است
معلق در فضایِ نفس هایت مانده امـ
فرو نبند نگاه هایِ لرزانت را
بگذار تا آخرین جرعه ی افکارت را بنوشمـ
ادراک کنمـ فلسفه ی آفرینشِ تو را برایِ من
در آخرین دقایق
+ نوشته شده در 1392/05/13 ساعت 23:06 توسط مآریا | قلمی بچکان بر تاریکی()