عصر بارانی
باد شدید قطره های بارونو پرت میکنه تو صورتم
...
هوا سرده و دلم نمیاد پالتومو که دستم گرفتم بپوشم!
دوست دارم یخ بزنم!!
نزدیک کتابخونه سرمو میارم بالا،یهو..
یه رنگین کمون محشر ...
دلم میخواد ازش عکس بگیرم.
گوشیم خاموشه..
تو راه برگشت گوشیمو روشن میکنم اما رنگین کمون قشنگ و رنگی رنگی با اون همه ابهت،حتی به نقطه هم ازش نمونده..
آه میکشم و میگم حیف شد!
+به در ماشین تکیه دادم،کتاب استاتیک که تازه گرفتمش و باز میکنم و ورق میزنم..
چقدر عجیب غریبه!
لبخند میزنم..
اه بهار جدی جدی داری مهندس میشی
+اخه یعنی یکی نبود بهم بگه روز اول شروع ترم نباید بری دانشگا؟
نههه خداایی یکی نبود بمن بگه؟
چیییشش هیچکدوم تشکلیل نشد جز همین استاتیک
یک استاد کچل ریزه میزه ی خشک جدی
+اون پسره ی خونوک،که کلی زرنگ بود و دک و پز داشت و باهام بد حرف زد،ریاضی 1افتاده!
خودمم متعجبم!
امروز یکی از دخترا گفت..طفلک،ایشالا معجزه شه یهو همشون پاس بشن!:(
اون یکی دیگشون که کلی عذرخواهی کرد و گفت منظوری نداشته با نمره خوبی پاس شده.ایشالا همه موفق باشن:)
+از لحظه لذت ببر
+تو برگرد بااااز
تو جات اینجاااس
+لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم:)
[ شنبه 11 بهمن 1393 ] [ 07:21 ب.ظ ] [ بهار ]