عشق دوران بچگی
خیلی بچه بودم.5-6ساله و بعدش بیشتر..
پسرعمه خیلی مهربون بود.خیلی مظلوم بود.
..
سامان،تو اون بلوز شلوار مخمل کبریتی سبز یشمی،خیلی خوشگل میشد.با همون چشمای آبی!!با همون موهای فرفری بامزه
همینکه قدش از من بلند تر بود،معنیش این بود ازم بزرگتره.
از پسرعمه2که حامد باشه،بدم میومد.
همیشه منو اذیت میکرد و تو بازی ها نامردی میکرد..
انقدر از حامد بدم میومد که دیگه حاضر نمیشدم باهاش بازی کنم.خیلی شر بود خیلی اذیت میکرد همه رو.اشک خواهرشو در میاورد.
اما سامان همیشه مظلوم بود.
به خاطر میارم اون سیزده به در رو..مدرسه نمیرفتم..نهایتا6سالم بود..
عمه داشت یه رژبی رنگ میزد که لباش خشک نشه.
ایستاده بودم و نگاهش میکردم.
بلند شد و منو بوسید..
از اون رژ بیرنگ زد رو لبای غنچه ی کوچولوم.منم کلی ذوق کردم و فکر میکردم چقدر خوشگل شدم و تغییر کردم!
چه قدر خوشحال شدم جدا!هنوز طعم شادی اون موقع ام رو میتونم مزه مزه کنم..!:)
رفتم پیش هانیه و سامان و حامد.
تو مشتای کوچولوم دوتا شکلات جا گرفته بود.یکیو دادم به هانیه.پسرا اومدن جلو.
حامد با اخمای تو هم_خیلی خیلی تو هم!_گفت:اینارو از کجا اوردی؟
...
داشتن بالهای پروانه های خوشل ناز رو که من ازشون میترسیم،میکندن!
و باز هم شیطنت های بی مزه ی حامد!
دستامو زدم به کمرم و گفتم چرا بالشونو میکنی؟دردشون میاد نمیفهمی؟!
حامد گفت تو برو تو دختری!
سامان کاره ای نبود.همچنان مظلوم!:|
...
چند سال بعد..بزرگتر شده بودم،بزرگتر شده بود،
قد کشیده بودم..قد کشیده بود!
چشماش از رنگ آبی به سبز مایل به آبی!تغییر رنگ داده بود.
حدود9-10ساله بودم.
تو بازی اسم و فامیل،تو حیوان از الف مونده بودم!
گفتم اخه حیوان مگه هست؟؟حامد گفت ساکت باش!!
نگاهم خورد به سامان.آروم بهم گفت"آهو"
...
فکر کنم چشمای سامان الان سبز مایل به خاکستری باشه!چند ساله چشماشو نگاه نکردم!
کاملا بی دلیل،بعد یه خواب که ازش دیدم حدود5سال پیش،ازش بدم اومد!ازش متنفر شدم!
هانیه از من دوسال بزرگتره.ازدواج کرد و باردار شد و بچه شو سقط کرد و طلاق گرفت و پدرش فوت شد و..الان با خانوادش تنها زندگی میکنن.خودش مادرش و خواهرش..
حامد فکر کنم23سالی داشته باشه!خیلی درس خون شد یهویی.رتبه دو رقمی اورد و رفت تهران درس بخونه.هانیه رو دوست داشت..حیف..(دخترعمه ش میشد)
سامان هم فک کنم22سالشه.داره مهندسی کامپیوتر میخونه.خیلی خوشتیپ شده و یه دختری عاشقشه.
دختره هم خوشگله خواهر عروسشونه.از من ی سال کوچکتره.اما ظاهرا سامان ازش متنفره!
من هم که:)ظاهرا19سالمه..دارم مهندسی عمران میخونم و اعتراف میکنم تا حالا هیچ پسریو دوست نداشتم!و تنها عشقم عشق بچگیم بوده که اونم اصلا عشق نبود.ولی اون تو ذهن سامان موند..
+پر حرفم.لبریزم امروز.
اصلا میخواستم از ی چیز دیگه بنویسم اما یهو اومد اینا.
فردا صب،پامیشم تنهایی میرم بیرون دور دور..
+امشب عروسی دخدر بداخلاق!!و ما نرفتیم.
اونایی که رفتن بهشون خوش میگذره.طبق معمول،باران نذاشت بریم..بگذریم..:)
+شکر خدا
لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم
[ پنجشنبه 7 اسفند 1393 ] [ 05:06 ب.ظ ] [ بهار ]