دست نوشته های بهارونه!

اراجیف ذهنی-_-

جارو رو برمیدارم و درحالی که با دقت نگاه میکنم که اطرافم سوسک نباشه،بلند داد میزنم"باران؟من خونه خودمونو انقد جارو نزدم که خونه تورو زدم!!"
عین مادبزرگا دستمو میگیرم به کمرم ...

نمکدون که حالا یه دختر4ساله شده،میاد جلوم و مثلا گریه میکنه و میگه بهار؟گرسنم!
مامانش از تو اتاق بلند میگه"تو کیفم رنگارنگ هست بهش بده"

پرت میشم به دوران بچگیم..چقد من با رنگارنگ خاطره دارم!!:)

+بعد از تغییر دکوراسیون برای چهارمین بار،فقط دعا میکنم که باز خاندادن شوهر نیان همه چیزو بهم بریزن!

بعد همینجور هی فکر میکنم و به مامان نگاه میکنم که چقدر دلش گرفتس از رفتارای خانواده شوهر باران،با خودم میگم اگه ازدواج اینه که مامانم انقد اذیت بشه،مجرد بمونم بهتره.
اره بهتره من هیچوقت عاشق نشم و ازدواج نکنم!
صرفا یه مهندس موفق!یه مهندس عمران موفق بشم!!:)

+چقد دایی رو امشب بیشتر از بقیه شبا دوست داشتم،چقد خوب بود،چقد کمک کرد و بالاخره داماد و از تنبلی دراورد.عجیبه برام که پنج شنبه عروسیه و هنوز بوفه و لوسترو فردا قراره بیارن!
مرد انقدر بیخیال،واقعا سخته تحملش..

+باران به یه سبد چوبی که شب یلدا براش اوردن اشاره میکنه و میگه"مادرشوهرم گفته اینو بعد دیدن جهزیت بدش به خودم لازمش دارم"

از تعجب شاخام درمیاد!!چقدر یه ادم خسیس ..
زندایی میگه دستشو بشکن بهش بگو عههه ببخشید رفت زیر دست و پا شکست،اگ بکارتون نمیاد بندازینش دوووور

مامان به حدود50میلیون یا بیشتر جهزیه ای نگاه میکنه که داده به اقای داماد و خانوادش یه سبد که مال خود بارانه میخوان ازش بگیرن..

بعد همینجوری تو این گیر و دار،خدای خانواده،بچه خوارشوهر بزرگه،میاد تو و خودشو لوس میکنه .محلش نمیدیم.میره بالا.

+اصلا به اینکه خانوادش نیومدن یه سلام بکنن کار نداریم،کلی ناراحت شدن که چرا باران نرفته دست بوس مادرشوهر و ازش خدافظی نکرده.
چقد برام عجیبه همه چی.ساعت ده شب با اون وضعیت،هعی...

+کلا هدف از گذاشتن این پست،به یادگار موندن احوالات این روزها بود.و اینکه یکم سر و سامون بدم به ذهن اشفتم.

+خدا به مامانم ارامش بده.لطفا

+شکر خدا: )


[ سه شنبه 12 اسفند 1393 ] [ 11:33 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات