خدای من؟
+خدای من؟
منتظر نگاه تو ام..منتظرم ها..بدجور حالم..
+صدف اس داده فردا هم نمیتونم بیام دنبالت بریم بیرون!
دوست دارم تابستون برم اموزش رانندگی و یه ماشین یهویی از اسمون برام بیوفته پایین: )
++++در اتاق و باز میکنم.
سرده.ژاکت سبز و تنم میکنم..
از صبح که مامان گفت"دلم میگیره حالا که باران و بابا نیستن و تو و بهنامم تو اتاقاتونید..خب بیاین تو هال.."
نرفتم تو اتاق..
کفشامو از کنار بخاری برمیدارم..خشک شدن.
صبح زود رفتم حرم.بالاخره برای اولین بار تو سال94..
کفشام خیس خیس شدن..زیر بارون..با یه چتر که به زور مهارش میکردم تا باد نبرش..
چشمام اما،خیلی بارونی نشدن..به خیلی دلایل.
اولینش این بود که سعی کردم این اولین بار واسه یه سال و پر انرژی برم حرم و از امام رضا بخوام امسال و برای من و همه پر خوشی بکنه..
حالا..ساعت11شب..چند دقیقه پیش باران زنگ زد..
گوشی و برداشتم.طبق معمول بدون سلام با توپ و تشر و عصبانیت گفت"گوشی رو بده به مامان"
یعنی یه سلام انقد سخته؟
دلم گرفت.گفتم مامان نیست و گوشی و قطع کردم.
خاله کنارم بود.گفت چرا قطع کردی؟
دوباره زنگ زد.مامان هنوزم نبود.گوشیو برنداشتم..زنگ زد به گوشی مامان..
میدونستم اگه بردارم میگه"مگه مامان نیست که تو گوشی رو برمیداری؟"
عایا واقعا این طرز رفتار با خواهر درسته؟
اخرش نفهمیدم گناه من چیه که مادرشوهرش بده.
یادمه شب عقد باران،دخی دایی ها ریخته بودن سرم که خوووب تعریف کن داماد چه شکلیه؟
گفتم ندیدمش.واقعا ندیده بودمش.
امشب،به مامان گفتم.گفتم که نمیخوام در اینده حسرت چیزایی رو بخورم که میتونستم داشته باشم و نداشتم.
خندید.
خدا،اون اقاهه تو روز شهادت حضرت فاطمه میگفت حضرت علی گفتن فرزند زمان خود باش.
من به حال فک میکنم.
حال ای که یه بهاره با پر آرزو،چیزایی که برای خیلی ها،کاملا روتین و معمولیه..
خدا؟از اونجایی که هیچکسی رو تو این دنیا ندارم که باهاش حرف بزنم،از اونجا که خواهرم هیچ حرفی با من نداره،مامانم حوصله نداره،بابام کار داره،بهنام سر بازی کامپیوتریشه،دوستام اونطور نیستن که باهاشون حرف بزنم،تنها و تنها خودت میمونی برام.
خودتی تنها گوش شنوا برای من.پس خواهش میکنم حرفامو به ناشکری نگیر.بزار پای تنهاییام.
+کنارت حس تنهایی ندارم..
بجز تو هیچ دنیایی ندارم..
[ جمعه 7 فروردین 1394 ] [ 09:57 ب.ظ ] [ بهار ]