هعی..
با یه حالت گرفته،به خورشیدی که نورشو پاشیده رو صورت اخموت لبخند میزنی..
تو راه یونی،دوست 4سالتو میبینی..اخلاقا هم شبیه خودت..
دختر خوبیه اما حرفاش باعث میشه دلت بگیره..
اون وقتی حرف میزنه هیچوقت به این فکر نخواهد کرد که شاید حرفاش دلتو بلرزونه!
چون از تو تصویر دیگه ای داره..
تویی که عوض شدی..
وقتی میرسی سر کلاس و دوستت نشسته تو حلق استاد شریف،خودتو جمع و جور میکنی و میشینی و دلت بیشتر میگیره..
وسطای کلاس میفهمی از اول به درس گوش نمیدادی و فکرت رفته خیلی جاها..
خدا؟این روزا اونقدر حالم یه جوریه،یه جور خاص،که حتی دلم نمیاد دعا کنم.دلم نمیاد صبح ایت الکرسی بخونم و طبق روال هرروز 14صلوات بفرستم..
دلم نمیاد خیلی کارارو انجام بدم.
مامان میگه این دوماهو خوب درس بخون.
اره مجبورم.این دوماه باید خوب بخونم..اما اونقدر بی حوصله و بی رمق هستم که..
خدا؟اینکه امید به اینده ندام به هزار و یک دلیله..یکیش اینکه..
خدا؟امروز برای هزارمین بار بهم ثابت کردی دارم ناشکری میکنم.
خدا؟...
[ شنبه 15 فروردین 1394 ] [ 06:26 ب.ظ ] [ بهار ]