دست نوشته های بهارونه!

یک دورهمی ساده
سلام:)
راستش این روزا هر اتفاقی میفتاد با خودم میگفتم چه خوب میشه بنویسمشون!!
همین شد که دوباره اومدم تا بازم بگم.
من خوبم خداروشکر!امیدوارم همه خوب باشید دوستان:))

و موفق تو امتحانات:)

+بچه ها واسم دعا کنین.هم کنکورم هم سر یه ماجرا که داره اذیتم میکنه:(

+حرف ها در ادامه مطلب(طولانیه واسه دل خودم نوشتم.چشماتون خسته میشه :))
==========================================
امروز روزیه که شبش طولانی ترین شب ساله..
به محض ورود به خونه مامان میگه حاضر شو بریم خونه مادرجون

یه ساعتی کارامو انجام میدم و حاضر میشم.میرم جلوی اینه
یه بافت طوسی با بلوز سفید زیرش،یه شال طوسی خوش رنگ با طرحایی ک جذاب ترش کرده و ...من حاضرم!

زود میرسیم.حدود ساغت چهار!هیچکی نیومده.خستم،میرم طبقیه بالا و میخوابم،به یاد ندارم خوابی دلچسب تر از اون خوابمو!

ساعت شش دایی بزرگه میاد.با صدف جوک میخونیم و میخندیم.صدای خنده هامون تو خونه پیچیده..!

زود جمعمون جمع میشه.دایی ها و..خاله ای که تو این شهر نیست!دلم براشون تنگ شده بود زنگ زدن هممون باهاشون صحبت کردیم.
نوبت من ک میرسه پالتومو برمیدارمو میرم تو حیاط
یخ کردم راه میرمو حرف میزنم!میگم فرانک جان یخیدم میگه نههههه یکم دیگه بمون!با هم میخندیمو کل ماجراهای اون چند ساعتو میگم براش.
اونم با فاصله میگه "عجب"

همه چی ساده و پر عشقه...
شام دلمه داریم.یه سفره گنده پهن میکنیم.بعد شامم شیرینی و میوه..
هممون یه انار برمیداریم.میخندم میگم خوووب حالا انار کی قرمز تره؟!
تا انارمو باز میکنم دستم قرمز میشه اخه مال من واقعاااا قرمزه!
همه میخندن بهم.بعدشم مال من یکم ترش بود

حدود دوازده و نیم شب برمیگردیم خونه هامون.
فکر کنم ساعت یک و نیم باشه..خواب تو چشمام نشسته...
========================================

شب اربعین یه دفعه تصمیم میگیریم بریم هیئت نزدیک خونه.هوا واقعا سرده.یخهههه
کلی لباس میپوشیم و چادر سر میذاریم.

دیر رسیدیم.خجالت کشیدم:(
تو راهرو موقع برگشت با ارامش خاصی پایین میام.بی توجه به اطرافم تو فکر شب قبلم.
که یه صدای مردونه میگه اقایون صلوات بفرستین!
سرمو میارم بالا.کلی اقا منتظرن برن بیرون از واحد اقایون.و منم راحت و با ارامش دارم رد میشم

سریع رد میشم و کلی اقای جوان پشت سرم راه میفتن.به دخترعمه اشاره میکنم که زودتر حرکت کنه!:(
=========================================


قرار بود امروز بریم خونه دخترعمم.
رفتیم بد نبود اما من دلم یه بیرون رفتن حسابی میخواد.
این روزا حال و هوام حسابی گرفتس.

الانم واقعا دلم گرفته.یه حالت خاصیه که حتی نمیذاره درسمو بخونم
خدایا امسالو با موفقیت برام بگذرون

دلم برای همتون تنگ شده
تروخدا برام دعا کنین

معلوم نیست بهانه ی نوشتن بعدیم چی باشه.امیدوارم بعد کنکورم باشه و حسابی خوشحال باشم:)
به خدای مهربونم میسپارمتون

 


[ پنجشنبه 5 دی 1392 ] [ 06:35 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات