دست نوشته های بهارونه!

این نیز بگذرد

یکی از تفکرات من از بچگی این بود که یه روز یه مهندس معمار بشم.
_سرم درد میکنه_

دوست داشتم الان بچه بودم.البته دوران کودکی طلایی نداشتم.اصلا.فقط همین که نمیفهمیدم دور و برم چی میگذره میگم.

همیشه تشویق میشدم چون درسم ازش بهتر بود.مدارس خاص قبول میشدم و تشویق میشدم.مامانش پشت سرم صفحه میذاشت و کلی حرف جور واجور که بهار فلانه و معدلش فلانه و بزور راهش دادن تو فلان مدرسه.من نمیدونم ازمون یکسانی که من و بچش میدادیم و من قبول میشدم چه ربطی به زور و اجبار داشت!:(

حالا امروزی رسید که سرم داره سوت میکشه.من از مقایسه بدم میومد و میاد و اون رتبش شده500.
کلا ازش خوشم نمیومد و نمیاد چون از بچگی با هم لج داشتیم.مثلا با اون دختردایی دست به یکی میکردن.فقط یه بار بهم لطف کرد اونم وقتی بود که من تو یه بازی مسخره باختم و جریمم شد یه توپ محکم که با فاصله  کم بزنه بهم.و پنج تا محکم بزنه رو دستم!!دوتا به دستم زد و سرخ شد دستم.یکم نگام کرد و گفت بیخیال!

_سرم درد میکنه_

یا مثلا یکی دیگه از تفکراتم این بود که یه روز به بچه هایی که نیاز به محبت دارن محبت کنم!

یا خدا منو بخاطر تمام گناهام ببخشه و یه روز گرم و افتابی جمعه برم پیش خدا.

یکی دیگشونم این بود که با دستام اشک کسایی رو که غمخوار ندارن پاک کنم.

یا دلداری و محبت بی دریغ به ناراحتا و زخم خورده ها.

من یک دختر لوسم.از اونایی که وقتی نمره دوستشون 25صدم بیشتر میشه گریشون میگیره که خدا بهشون بیتوجهه
من لوسم از اون نوعش که تا یکی بگه بالای چشمت ابروئه گریش میگیره.

من لوسم از اون مدل خاصی که اشکش لب مشکشه!

یا از اونا که وقتی شاده بی نهایت مهربونه و وقتی ناراحته خیلی زیاد اخمو!

از اونا که گاهی با خدا هم حتی،قهر میکنه.قهر که نه!دلخوریم نه!نمیدونم اسمش چیه!

من قبول دارم که یک دختر لوسم.قبول دارم که گاهی بیش از حد مهربونم گاهی بیش از حد از خودم مایه میذارم.
گاهی بیش از حد عصبانی میشم گاهی بیش از حد اخم میکنم.

_سرم درد میکنه_


این نتیجه هام اومدن و من و دوستم که همیشه دوهزار تا از من بدتر میشد حالا دوهزار تا بهتر شده
یا مثلا دوست متاهل که هنوز نتیجشو نگرفته!شاید روز اخر بگیره!!!!

ناراحتم چون بابام ناراحته.چون ازم انتظار بیشتری داشت.
ناراحتم فقط بخاطر بابام.فقط به خاطر اون هی اشک تو چشمام جمع میشه و سر میخوره رو گونه هام.

باورم نمیشد انقد بهم زنگ بزنن و بگن رتبت چند شده.کسایی که فکرشو نمیکردم بدونن کنکوری بودم.یا مثلا از یه خانواده دو یا سه بار تماس گرفتن.عجیب بود برام!


اما من نگفتم به هیچکدومشون.تا ببینم خدا برام چی میخواد.
شکر



[ یکشنبه 12 مرداد 1393 ] [ 08:57 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات