دست نوشته های بهارونه!

روزهایم را،تو باور کن

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

وقتی احساس کردم دندون عقلم داره درمیاد تا چند روز تو فکر این بودم که چقد سیستم بدن جالبه.خودش میفهمه کی 18ساله شده و باید اون دندون عقله درآد!
چمیدونستم اینجوری میشه.

وقتی بعد دو ساعت خونریزی دندونم شدید شد و کاملا از هوش رفتم اولین تجربم بود که از حال رفته بودم.وقتی راه میرم سرم زیاد گیج میره اما وقتی نشستم یا خوابیدم که سرم گیج نمیرفت.اما رفت.افتضاح بود.
اون سه تا بی حسیم اثری نداشت ظاهرا چون حسی از من نرفته بود و همه چیزو حس کردم.چهار ساعت درد کشیدم افتضاح بود افتضاح

من اصن نمیدونستم جراحی چیه الانم که فهمیدم این چیز عادیه اما من اینجوری شدم.یا مثلا اون چند لحظه قبلش که مامان خیلی نگران شد و دوباره رفتیم دکتر و من بهوش اومده بودم و رنگم گچ بود.دکتره اومد و نگران منو برد تو.یا مثلا اونجا چیشد که نمیخوام یادم بیاد:|

من بیحال میشدم اما الان یه هفتس که کاملا بیحالم.از حرص و جوشه نه از دندون!یا مثلا اونجا که احساس میکردم دارم میمیرم فقط تو فکر دکتره بودم که گناه داره طفلک مریضش بمیره کارش کساد میشه:|

اینکه این و اون رتبشون چیشده مهم نیست.اینکه من الان در چه شرایطیم مهمه.یا مثلا اونجا که بابا گفت بهار انقد جوش نزن ببین چی شدی
کاش زودتر میگفت

این روزا پسردایی میره دانشگاه فردوسی واسه اینکه ببینه چه رشته ای خوبه.منم هیچیو نمیدونم نمیشناسم.عمران صنایع شهرسازی اصن نمیدونم چین.با اینکه خواهرم عمران خونده!فقط میگه راضیم همین!:|
مامان میگه تو هم برو با دانشجوهاش صحبت کن راجع به بازار کار!مگه دانشجوها از بازار کارم خبر دارن؟!نمیدونم.
شایدم رفتم.

دوستم صبح زنگید گفت میخوام برم تربیت معلم دبیری ریاضی یا فیزیک.از اولشم اینو میخواست.با رتبه سه رقمی اون میشه رفت خوب.ازموناش20000میشد حالا شده680چون باباش جانبازه.جانبازی که هیچ وقت اینو نفهمید که باباش جانبازه تا وقتی که نیاز شد

اینا جدیه دروغ نیست حسودی نیست فقط غبطس.

این روزا افکارم بشدت در همه و اصلا به کل موندم چکار کنم.

اصلا چرا من بیرون نمیرم.چقد با خودم میگفتم کنکور تموم شه فلان کارو بکنم.
ناراضی ام نیستم از خوندنما.اصلا.اگه برگردم کمتر میخونم ولی بیشتر نمیخونم!


اون یکی دوستمو دیدم تازگی.اونم میخواد بره تربیت معلم اگه قبول شه.
اما من از بچگی دوست داشتم مهندس بشم.از خیلی بچگیام که دایی ها رو میدیدم همیشه میگفتم من یه روز مهندس میشم.

دلم واسه اول دبیرستانم خیلی زیاد تنگ شده.دوست دارم چشمامو ببندم برم اون روزا.
همون روزا که زیست شناسی اولو میخوندم.اصلا دوستش نداشتم ولی نقطه هاشم حفظ میکردم شماره صفحه هاشم حفظ بودم.هنوزم ازم بپرسن یادمه.با این که خیلی اسون بود ینی اینو میگفتن.برای من خیلی اسونم نبود.

نهایی زیست بود اون سال.شدم20ریاضیمو یا فیزیک یکیشو بیست نشدم شدم19.5
بعد اولین اولویتمو زده بودن تجربی که اخمام رفت تو هم و گفتم نه.فقط ریاضی میرم.دبیرمون گفت
دختر تجربی بهتره.

گفتم دختر بودن مگه گناهه!ادم دنبال یه چیزایی که ازش بدش میاد بره حالا هرچی مثلا درس،چون دختره و براش بهتره!مگه جرم کردیم ما؟!

دیگه هوس چیپس و پفک نمیکنم مثلا امروز هوس ویفر کاکائویی و های بای و اب پرتقال و شیرکاکائو کردم!:|
رفتم خریدم با همون کفشای پاپیونی مشکی.همونا که خیلی باهاش راحت نیستم.


حتی دیگه حوصله تمدید لاک هم ندارم.که مثلا گوشه هاش خراب شن.میرم پاکشون میکنم بیخیال.ناخنامم از ته میگیرم.این روزا حس هیچی ندارم.

امروز وب یکی رفتم یادم نیست.عکس ساقه طلایی گذاشته بود.این سوپریه نداشت.دیگه هوسم رفت.



+اشفتگی حال این روزام،نه فقط بخاطر درس و کنکور،بلکه به خاطر مسائل خاص این روزاست.این روزا که باعث شدن خیلی بد باشه حالم.خیلی گرفته باشم.دل گرفته باشم.

+امروز یه چیزی فهمیدم.یه چیز بدی.خیلی بد.سه سال ذهن من چی ساخت و چیشد_کاملا بی ربط به کنکور و درس_

+بخاطر ندارم تا بحال،این قدر پست که میذارم نزدیک به حال واقعی و اشفتم باشه.این نوشته ها برای من خیلی خوب بود چون آرومم کرد
اینو این ارامش و کسی نمیفهمه جز خودم.

این روزا فقط من و خودم هستیم خیلیم تنهاییم.در حدی که انقد تاحالا تنهایی رو حس نکرده بودم.دوستمم گوشیش خاموشه.نمیدونم چشه.نگرانشم.6-7روزی میشه
شاید رفتم سر کوچشون.اخه پلاکشونو بم نگفته:|

+سیما؟یادته میگفتی همه چیز کنکور درس خوندن نیست؟50درصدش شانسه.اون روز نفهمیدم چی میگی.این و از کی یاد گرفته بودی؟!




=======
_دوچرخه سواری_

من بچه که بودم دوچرخه سوای بلد نبودم.دوچرخه هم نداشتم.خواهرمم نداشت که مثلا براش کوچیک بشه و بده بهم.
وقتی داداشم حدود 5ساله شد براش دوچرخه خریدن.یه دوچرخه آبی رنگ.

اونجا بود که من از نزدیک_خیلی خیلی نزدیک_با دوچرخه اشنا شدم.
بهنام نمیتونست بدون چرخ کمکی برونه!یادمه تو کوچه بغلی بودیم که بنبست بود.
بابا پشت دوچرخه رو گرفته بود و بهنامم داشت یاد میگرفت که بدون چرخ کمکی،دوچرخه بازی کنه.

یه پوست خربزه هم همسایه گذاشته بود دم در و یه اکیپ 30-40تایی زنبور دورش جمع شده بودن.بهنام همون اول گفت بابا من تو زنبورا نیوفتم؟!
بابا گفت نه من دوچرخه رو میگیرم.

بابا برای افزایش استقلال بهنام،دوچرخه رو رها کرد و..
بو و و و و ممممم..!
بهنام با دوچرخه آبی رفت تو زنبورا

جیغ زد تا میتونست جیغ زد.بچه بود همون5-6ساله.من8-9ساله.

درد اینکه دوچرخه افتاده بود رو پاش و حس نمیکرد فقط از زنبور میترسید.دلم براش سوخت.

من دوچرخه سواری رو خونه خالم یاد گرفتم.تو حیاط!مثلا یه مسیر 20متری که حتی نمیتونستم دور بزنم.دوچرخه هم برام بزرگ بود.فرانکی بهم یاد داد.

من ترسو بودم.اخه من دوچرخه سواری نکرده بودم.

هی دوچرخه رو با وزنش_کوچولو بودم خووو.از من دختر چه انتظاری میره خووو_برش میداشتم و برعکس میکردم.چند بار رفت و برگشت.
تا اینکه فرانکی بهم اجازه داد دور باغچه دور بزنم.

دور اول خیلی خوب بود با ترس بود ولی خوب بود.
دور دوم اما،من با دوچرخه،تالاپی افتادیم رو درخت انجیر که البته نهال بود

ساقش شکست.
شوهرخاله عاشق باغبونیه و عاشق درختاش.
کسی چیزی بهم نگفت حتی فرانکی.

هنوزم یادم میوفته خندم میگیره

و آخرین دوچرخه سواری من عید92بود.

بازم با فرانکی اما اینبار تو لاین دوچرخه سواری با کلی دوچرخه سوار!!:|

من بازم خیلی وارد نبودم.بازم دوچرخه برام بزرگ بود.تقصیر بهنام بود.

رفت که یکیو برداره گفت این خوبه بهار اینو برش دار.
رو هوا بودم انگار اصن!:|

شب بود.نزدیک ساحل من و فرانکی و کلی آدم دیگه.اولش که سوار شدم بعد5-6سال،شروع کردم پا زدن.
خندم گرفته بود.یاد نهال انجیر و خربزه ها و زنبور،فقط بلند گفتم بسم الله

آدمای جلوم همه با دوچرخه هاشون رفتن کنار.ترسیده بودن بهشون بزنم
بهشون حق میدادم!:))

رفتیم و کلی دور زدیم.پاهام خسته شده بود.عادت نداشتم:|

وقتی میخواستیم برگردیم،فهمیدیم یادمون رفته از خانواده بپرسیم کجا میشینن.

فکرمون تا کجاها رفت!مثلا اینکه خودمون تاکسی بگیریم بریم هتل و بگیم پولشو اونجا بش میدیم!!

ترسیده بودیم.شب بود،

با اینکه اونجا پر آدم بود.
رفتیم رو اسکله.با فرانکی.با دوچرخه هایی که برامون بزرگ بود.
ترسیده بودیم،

حتی با دوچرخه ها رفتیم رو ماسه ها،رو شن ها،من که نمیتونستم رو اسفالت دوچرخه سواری کنمو تصور کنین

شب بود،ترسیده بودیم.

قرار شد فرنکی با دوچرخه ها وایسه و من لب ساحل دنبالشون بگردم.

_دارم میدوئم،ترس از جدا شدن فرانکی حتی،با اینکه چندبار بهش گفتم از جات تکون نخوری!تو وجودمه

سخته تو ماسه ها دوئیدن.
حس بدی دارم.
برمیگردم فرانکی رو میبینم که با نگرانی،با دستش اشاره میکنه برو،بدو!!

دارم ازش دور میشم.

و به فریبا نزدیک.
فریبا دختر خاله2هست.
از دور میبینمش_

وقتی دیدمش اشک تو چشمام جمع شد حتی!:))

دوئیدم بغلش کردم.گفت چرا انقد ترسیدی؟!

خانوادمون هم راحت داشتن خوراکی میخوردن.
با تعجب گفتم چرا شماها نگرانمون نشدین؟!

گفتن:ما بهتون گفتیم همونجا که دوچرخه سوار شدین،میریم لب سحل!

_زود میدوئم،فرانکی هم نگرانه.الهی بمیرم براش چقد دوسش دارممممم_


+خولاصه اینم کوفتمون شد:))))


(
+سیب زمینی هایی رو که با دقت خلالشون کردم تا باریک و ترد بشن و میریزم تو ماهی تابه.یه دفعه روغن میپره بیرون و من با خنده بلند میگم_آروم عزیزم آروم.ببخشید خوب!_
مامانم میگه با کی حرف میزنی؟درحالی که میخنده.
میگم با روغنم.
بعدشم باید سلام برسونم لابد:|

+امروز باران اومد خونه و گفت بهار؟یه چیزی بگم باورت نمیشه!
گفتم چی؟
گفت..

داداش دوستم فوت شده.
خیلی خیلی ناراحت شدم.میگفت متولد68 بوده.
یه دفه گریم گرفت.

غرق شده.
خدایا؟میدونم دریای تو،مقصر نیست.یا اینکه خواهرش بگه نمیتونم اب بخورم.یادم میوفته داداشمو.

خواهش میکنم خواهش میکنم اصن شنا نکنین!اصن مجردی نرین شمال که بعدش یه خواهر ترسو مثل من نباشه که بگه نرو نرو نرو لعنتی

من اون پسرو ندیدمش.ولی خیلی براش ارامش میخوام.
یه لحظه وقتی شنیدم گفتم خدا چرا گرفتیش از خانودش.حتما صلاحه حتما تو یه چیزی میدونی خدا!

+به حرف مامانم رسیدم.اخه چند وقت قبل خوشبختی این خانواده زبانزد بود.


+یه لحظه دلم خواست بهنامو محکم تو بغلم فشار بدم.خجالت کشیدم نمیدونم چرا.


+++الهیییییی.داره بارون میاد!!
بارون مردادی!

بوی بارون پیچیده.بوی خاک،بوی توری خیس شده..!

بیرونو نگاه میکنم..محکم نفس میکشم..

عاشقتم خدااااا

)



[ شنبه 18 مرداد 1393 ] [ 09:45 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات