من زمینی نیستم...!

* به نام او... *

نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/03/22-08:00


آغاز می کنم با عنوانی از دوران نوجوانی و با هدفی خاص...




بالاخره کار خود را کرد این هجوم رنگ و فکر


هجوم که می آرند منحل می کنند هر چیزی غیر از خودشان را...




*******



...سلام...



سه نکته کوچیک:


1-  کپی از مطالب حتی با ذکر منبع، به هیچ عنوان مجاز نیست. چون دست نوشته خودم و از زندگی خودم و یا زندگی دیگرانه و طبیعتا نباید کپی بشه.
2-  من نه دیده شدن می خوام و نه بالا رفتن آمار وب. من می خوام خونده بشم، فهمیده بشم، فکر بشم...
3- لطفا کامنت های خصوصی و تبلیغاتی نذارین. اکثر کامنت های تبلیغاتی رو تایید نمی کنم.


...ممنون
...





نظرت...؟!() 

* آینده *

نوشته شده توسط :Sun
پنجشنبه 1391/08/18-09:00



در آن تاریکی سایه خویش را می دید!

چراغ ماشین چشمک زنان رقص افکار در ذهنش راه انداخته بود!


باید عوض می شد

یک تغییر اساسی!


صدایش را می شنید

از درون او را فرا می خواند!

او را بیدار می ساخت...


سال ها بود خود را گم کرده بود.

اسطوره بودن خود را!

الگو بودن خود را!

کبیر بودن خود را!


علتش را نمی دانست!

باید به خودش می آمد...


یک تلنگر نیاز بود که شاید بتوان گفت امشب دید!

عجب شبی بود امشب!


به سایه اش نگاه کرد.

کوچک بود...

باید بزرگ می شد!

باید بزرگش می کرد!


باید دست ها می گرفت، تا دستش بگیرند!


باید انقلاب راه می انداخت...!!!


خوب گوش کن

به صدایش گوش کن!

او تو را می خواند

او تو را می خواهد


"او" تولد دوباره توست!

آغازی زیبا و نو...


تکبیر بگو... میعاد ببند... تعهد بگزین... پا پیش بگذار...


انقلاب در راه است...



91/8/5

شب دیدن ِ آه ِ آن بانو...

شب دیدن سپید شدن موهای آن مرد...

شب تشنج یک خانواده...

شب ِ بی شبی ِ او...




*******



* نمی دونم چی شد وارد این قشر شدم.

پشیمون نیستم، اصلا...

اما منی که توانایی دیدن یک آه، یک درد، یک زخم، یک زجر رو ندارم، چجوری بعدا چندین آه، چندین درد، چندین زخم، چندین زجر رو تحمل کنم؟

امشب فهمیدم باید سنگ باشم تا ناجی باشم!

یک سنگ ِ عینکی...!!!

91/8/5

*******

** خدایا یاری ام کن که نشوم مغرور!

نشوم کسی که نفرینش کنند!

خدایا لااقل بخشی از اندیشه فعلی ام را برای آینده نگه دار...

کمترینش این است دیگر!

91/8/9

*******

*** دومین تلنگر هم روز گذشته بود!
وقتی به ناچار، 6 تا و یا دقیق تر 8 تا داروخانه رو زیر پا گذاشتیم...





نظرت..؟!() 

* تو یا من؟! *

نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/08/15-09:00



وقتی آب قند درست می کنی و می دهی دستم، به چهره ات نگاه نمی کنم تا ناخوشی ات را نظاره گر نباشم!


ناخوشیمان یکی ست اما خوشی من تویی...


به عشق تو آب قند دستپختت! را می خورم تا بدانم تویی هست که مردانه کنارم می ماند


تویی هست که مرا می شناسد

مرا آرام می کند

مرا تنبیه می کند

مرا امید می دهد

مرا می خواهد

مرا...


بی کسی هم عالمی دارد!


ممنونم خودم جان...



*******


* حساس شدم

خیلی حساس

آنقدر که با یک نگاه، با یک صدا، با یک ندا می شکنم!

نمی دانم قصه چیست!

اما اینگونه اصلا خوب نیست...

*******

 

** کی میگه گذشته ها گذشته؟!

پس این چیزی که مثل سایه دنبال من میاد چیه؟!

گذشته ها فقط برای جبران گذشته!

همین

91/7/17

*******

*** این روزها تناقض زیادی مشهود است.

به چیزهایی که خوب نیستند اما تجربه کردنشان را دوست داشتم و همین طور به چیزهایی که خوبند و به دلیل عدم علاقه فکر نمی کردم سمتشان برم، رسیدم!

خیلی جالبه، مگه نه؟!

این روزها زیاد فریاد تناقض می شنوم...





نظرت..؟!() 

*اینجا بدون تو*

نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/08/8-09:00



Image result for ‫عصا‬‎


و من هنوز  می توانم سالم زمین را در نوردم

شاد غره شوم

و غمی داشته باشم بدل از دردهای خار


و وقتی همچو "تو" هایی را می بینم فقط به یک آه بسنده می کنم.

یک دلسوزی بی مصرف...

همین


ای کاش جای دلسوزی، دلسودی را ارج می نهادیم!!!

واژه غریبی ست؟!


برادرم راست می گفت؛ هر زمان به جای آه ِ خودمان، آه ِ ایشان را بُرد دادیم، آنگاه می توان به زندگیشان نگاه کرد...

چه سودی دارد قبل از آن، جز افسردگی کوتاه مدت خودمان؟!


و چه خوب زمانی بود تماشای "اینجا بدون من" که بدون  وجود دیگران تأثیر بگیرم و پنهان نکنم آن اشک های نگهبانِ پشت ِ سنگر ِ پلک را که با اذن ِ مافوق زندگی هجوم می آورند بر خستگی ِ چشم های لرزان...

انگار نه انگار که جزئی از خودشانند...


از تو ممنونم یلدا نام که اینگونه درد ِ مرا بی درد کردی...


شهریور 91



*******



* یادمه درست چند روز بعد از اینجا بدون من زندگی منم شد مثل یلدای اینجا بدون من اما با دوزی خفیف تر!

حالا از من گذشت، نوبت به عزیزان دیگه رسید، اما با دوزی بالاتر، در حد جراحی، در حد رفتن به محیطی که اصلا دوست ندارم (بیمارستان)...

شاید خدا می خواست تجربه ای کوچک داشته باشیم در قبال حقیقت ممکن زندگی آنها...

شاید کار از دلسوزی به دلسودی کشید...

کار از آه فراتر رفت!

حتی یک گام، فقط یک گام در حد دیدن، در حد سلام!!!

خدا را چه دیدی...؟!


*******

** هر که در این بزم مقرب تر است

جام بلا بیشترش می دهند...

*******

*** بگذشت و بگذشت و بگذشت، ناگهان چهره من برگشت!

از او پرسیدم که: هی او ، این چه دردیست روی ذهن من؟!

او بخندید یا گریست نمی دانم

گفت: فلانی مبارک است صنفت...





نظرت...؟!() 

* واقعیتی تلخ 1 *

نوشته شده توسط :Sun
پنجشنبه 1391/08/4-09:00


Image result for ‫تنهایی بچه‬‎


بیش از 12 سال پیش، 12 ساله بود!

به جرم دنیایی شدن تالاسمی داشت. آن هم از نوع ماژور...

رنگش به سیاهی می رفت. حق هم داشت. در دنیایی که انسان ها اکسیژن را می بلعند و رنگ می گیرند و تازه می شوند؛ او فقط ظاهرا تنفس داشت!

نوجوان 12 ساله ای که باید در اوج شادی و بازی و بی خیالی باشد، به شمارش روزهای باقی مانده ی عمرش می پرداخت!

روزی که خودش رها می شد؛ اما خانواده اش برای عمری اسیر یادش...

کودک بود و پاک. عاقبتش شیرین اما سخت برای دنیایی ها!

مادرِ بیچاره در پی چاره، گوشت خاص و خالص را برایش می پخت و ذکر روزانه اش این بود:  «بخور پسرم تا جون بگیری...»
مادر از جان خود مایه می گذاشت تا پسرش جان بگیرد.

در نوبت بیمارستان برای پیوند مغز استخوان بودند و حاصل این انتظار، امید پدر و مادر به زندگی او. اما...


اما چه سخت است امیدهایی که ناامید می شوند...

و چه بسا انسان هایی که این گونه در انتظار رفتند...


اگر الآن بود؛ یک جوان رعنا، یک نیروی پویای فعال، یک عصای پیری اولیا، یک مغز و احساس انسانی وجود داشت!



مسئولین سلامت؛ اصلا قسم نامه تان یادتان هست؟؟؟!!!


91/4/20



*******

* با اینکه بچه بودم قشنگ یادمه...

حالا یا به خاطر وجود عکساشه یا حافظه تصویری من!

زود دیر میشه

بله......

*******

** در یک کلینیک در غرب تهران، پزشکی هر سال یک سکه تمام از مسئول آزمایشگاه هدیه می گیره.

فقط برای گفتن یک جمله به بیمارانش:

شما باید چکاپ شوید...

متأسفم

همین....

91/6/15

*******

*** انقدر مشکلات دیگرانو شنیدم که مشکلات خودم یادم رفته!

داغ عزیز سخته! مگه نه؟!

عشق چیه اصلا؟!

مرد حسابی مگه نگفتم می شکنی! چرا گوش نمیدی؟!

زن و بچه داری و میای خواستگاری؟!

بچه هات رفتن در پی شادی و تنها موندی؟!

خیانت...!!!

تنهایی بهتر از این شرایطه؟!

نبینم غمتو مادر

.

.

.

هر جمله قصه ایست از زندگی یک انسان!





نظرت...؟!() 

* ظاهر *

نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/08/1-09:00



Image result for ‫آینه‬‎


ننگرید آه که ظاهر آیینه باطل

چیست این نام بی نشان در ذهن؟!


بشنوید جان و مال چیست خرد بهتر است

آه که گوش هایمان امروز بسته است


ظاهر همچو بتی در ذهن ماست

پس خدای عالم دنیا کجاست؟!


ابراهیم شویم و همچو او

بشکنیم این بت های نابجا


حیله است چنین سازی برای شیطان

دور باشیم از حیله آن در امان


رسد روزی که بینند باطن مردمان

گرچه ظاهر زیبا نباشد بی ریاست


من نگویم که بی عار شویم

بلکه از خود بی خود نشویم


این خداست که زیباست ولی

از عشق او همه زیبا می شویم...



توضیح: این اولین شعر که نمیشه گفت اما اولین ریتمیک جدی ای بود که نوشتم.

البته 6 بیت یا خط رو در اینجا حذف کردم.

 6 دی زمانی که 13 ساله بودم نوشتمش...


*******




*  آزارم می دهد نگاهی که برانداز می کند ظاهرم را و نمی بیند روح و دلم را...


*******

**  "پر" را "خالی" نکنید و "خالی" را "پر"

"پر" را "پرتر" کنید و "خالی" را "پر"...

*******


*** یک گردو هرچقدر هم زیبا باشد، اگر درونش پوک باشد، دورش می اندازند...

91/5/19





نظرت...؟!() 

* محبت دروغین *

نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/07/24-09:00


محبت ها دروغین شده اند...

کسی که عزیزمان نیست را راحت عزیزم صدا می زنیم

اما کسی که عزیزمان است را...!!!


اگر هم گفته شده بین این همه محبت دروغی گم شده است...


90/12/11




*******

 


* راستی عزیزم حالت چطور است؟!


*******

**  نیت زبانی بس است!!!

اگر راست می گویید در عمل ثابت کنید!

ورنه من نه عشق شما هستم، نه گل شما و نه عزیز شما...

همین!

*******

*** چیزی شنیدم که تمام روحمو به رعشه در آورد...

داستان زندگی یک دختر بی گناه و محبت دروغی و سرشار از خیانت

ایمان آوردم به آغاز فصل سرد!

بهشت زیر  پای هر مادری نیست!!!

تابستان 91





نظرت...؟!() 

*اصلا مرا یادت هست؟! 2 *

نوشته شده توسط :Sun
پنجشنبه 1391/07/20-09:00

Image result for ‫مرایادت هست‬‎



ترس ِ دوباره ها را کنار گذاشت...


بالاخره دل را به دریا زد

تا شاید فاصله از پشت زمان کم شود!


فشار داد!!!


- سلام...


- سلام؟


.................................................


با اینکه بارها حرفهایی را که می خواست به او بزند دوره کرده بود، اما هیچ کدام در ذهنش نماند.

از اینکه بهانه اش رسوایش نکرد، خوشحال بود.


درست بسانِ بچه ها که شادیِ گرفتن ِ یک شکلات، از ترس ِ دزدیده شدنشان بیشتر است؛ خوشحالی اش از صحبت با او در قیاس با ترسی که به حقیقت پیوسته بود بیشتر بود!!!

او را با کسی دیگر اشتباه گرفته بود که گفت: دلم برایت تنگ است...



91/6/7

 


*******



 حالم را عوض می کرد مستانه خنده هایت

هنوز طعم گس آغوشت را فراموش نکردم

چه شیرینی ِ تلخی بود!!!

*******

سلام بر تویی که نمی دانستی و نمی دانی و نخواهی دانست که این سو دلی همچو دل من هست که به یادت می تپد

و چه ساده رفتی به خیال آنکه هیچ چشمی در انتظارت نیست...


*******

دار بزن خاطرات کسی را که تو را دور زده!

حالم خوب است اما گذشته ام درد می کند...!

(حسین پناهی)


شد آنچه که می خواستم. هرچند فکر نمی کردم خواستن شدن بشه، اما شد!

وقتی آن 4 حرفی زیبا را دیدم، باور نمی کردم!

ناخوش بودم اما زیادی خوشم کرد  آن 9:37 عزیز...!!!

91/7/18





نظرت...؟!() 

*فردا همین نزدیکی ست...*

نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/07/17-09:00


دلم می سوزد برای آن پیرزنی که جوانان پرتوان دستان نحیف ِ پربارش را می بینند و خود را به کوچه علی چپ که سهل به کوچه عطار چپ می زنند!!!

دلم می گیرد از آن میوه فروشی که از طمع سود بیشتر به لرزش دستان این کوه تجربه توجه نمی کند!


فرداهای این جوانان حسابی دیدنیست...


91/6/15



*******



خداروشکر هنوز انقدر بد نشدم که دلم برای کسی نسوزه!

 *******

در شگفتم از شگفتی این زمانه

شگفتا که شگفت زده شده اند همه

 *******

ای جوان مردان دنیا دو روز است بسنده نکنید

اگر دلتان شکست صدایی نکنید...






نظرت...؟!() 

*منثور عاشقانه*

نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/07/10-09:00

Image result for ‫عاشقانه‬‎


من

تو

تاب

باغ

شانه

نسیم

باران


می شود یک منثور عاشقانه...!!!

به همین سادگی...


91/6/3



*******


بیا که عشق تو کشت ما را

سر و دست و دل و جان را

*******

به آنجا آمدم. همان جایی که اول بار تو را در آنجا یافتم من...

کمی گشتم، کمی گشتم، و باز هم گشتم

اما حاصلش از بی حاصلی پر بود

*******

من باشم و تو

یه کوله بار غصه

بعد نوبت گریه ست

در آغوشی خسته...





نظرت...؟!() 

*سفر*

نوشته شده توسط :Sun
پنجشنبه 1391/07/6-09:00

Image result for ‫دریا و طلوع‬‎


زیر پایم خالی می شد

سال ها بود این حس را تجربه نکرده بودم

در آن هوا جالب می نمود

.

.

.

دستم را می گیری، دستت را می گیرم

نگاهم می کنی، نگاهت می کنم

لبخند می زنی، لبخند می زنم

 

و این یعنی یک قصه ساده

یعنی یکی شدن

 

تا روزگار حس دلهایمان را عوض نکرده باید قدر بدانیم...

 

مرداد 91



*******


29 مرداد بود. من و چند تن دیگه تا صبح بیدار موندیم تا طلوع خورشید رو ببینیم. اونم با کلی قضایا... (کلا اون چند شب نمی خوابیدیم!)

یه عکس بی نظیر هم نتیجه بیدار موندن شد...

به محض دیدن خورشید، به لب دریا رفتیم تا این عکس رو از  sun  بگیرم...

29 مرداد 1391... شمال - نشتارود


*******

تا قبل این سفر فکر می کردم جز همون دو سفر سال 84 و سال 89 سفر جالب و خاص دیگه ای نخواهم داشت، اما حالا می بینم شرایط فرق می کنه...

*******

...





نظرت...؟!() 




درباره وبلاگ:



آرشیو:


طبقه بندی:


آخرین پستها:


پیوندها:


نویسندگان:


آمار وبلاگ:





ÊÕæíÑ äæÇí ÇíÇå


ÏÑíÇÝÊ ˜Ï äæÇ ÕæÊí


خدایا رهایمان مکن





The Theme Being Used Is MihanBlog Created By ThemeBox
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات