من زمینی نیستم...!
* به نام او... *نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/03/22-08:00
آغاز می کنم با عنوانی از دوران نوجوانی و با هدفی خاص... بالاخره کار خود را کرد این هجوم رنگ و فکر ******* ...سلام... سه نکته کوچیک: 1- کپی از مطالب حتی با ذکر منبع، به هیچ عنوان مجاز نیست. چون دست نوشته خودم و از زندگی خودم و یا زندگی دیگرانه و طبیعتا نباید کپی بشه. 2- من نه دیده شدن می خوام و نه بالا رفتن آمار وب. من می خوام خونده بشم، فهمیده بشم، فکر بشم... 3- لطفا کامنت های خصوصی و تبلیغاتی نذارین. اکثر کامنت های تبلیغاتی رو تایید نمی کنم. ...ممنون...
نوع مطلب :من نوشته
* عزیزترین *نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/10/11-09:00
به رخ بکش مهربانی ات را آنچنان که حسودی ام شود به خویش از داشتن همچون تویی...! منت بگذار بخشنگی ات را آنچنان که فکر نکنم وظیفه است خدمت بی شائبه ات...! فریاد کن خستگی ات را آنچنان که باور کنیم پنهان کردن ِ ناتوانی ات در تونایی های بی شمارت...! مخفی نکن دردهای گریبان گیرت را آنچنان که بدانیم نوبتی هم باشد نوبت فرمانروایی توست نه دوباره ما...! بشکن سکوت پر حرفت را آنچنان که به گوش همگان رسد؛ منتشر شود ناگفته های کتاب پرتجربه زندگی ات...! افزون نکن آن خوبی های بی همتایت را آنچنان که تلنگری باشد " شاید " کمی قدر دانیم...! . . . آه شرمنده ام عزیزترین همانقدر که تو مـــــــــادر خیلی خـــــوبــــــی بودی، من فرزند خیلی بدی بودم...! ******* * نامادری آزار جسمی میده اما مادر آزار روحی!!! کسی این حرف رو بهم زد! می گفت به مادرش هم گفته! بیچاره مادرش که چنین حرفی شنیده! چرا ما جوونا فکر می کنیم هرچیزی که خلاف حرف و عقیده ما باشه بده؟! چرا انقدر زود ناراحت میشیم و بهمون برمی خوره؟! چرا فکر نمی کنیم مادر و پدر آینه آینده ما هستن؟! چرا فکر نمی کنیم اونا ده ها پیرهن بیشتر از ما پاره کردن، صدها اتفاق بیشتر دیدن و هزارها تجربه بیشتر دارن؟! چرا فکر نمی کنیم اگر حرفی می زنن ناشی از عشق، ناشی از دلسوزی، ناشی از مهر، ناشی از نگرانیه؟! چرا ما جوونا انقدر نسبت به خانواده مون بی وفاییم؟! به فرض حرف اون جوون درست باشه اما خدایا، هیچ خانواده ای رو بی آزار روحی نکن !!!!!!! 91/8/19 ******* ** هر کسی درکشو نداره که تو با سکوتت حرفتو بهش بزنی... این یه نصیحت از عزیزترین بود... یه نصیحت کاربردی... تابستان 91 ********** تولدت مبارک عزیزترینم...
نوع مطلب :من نوشته
* چشم های منتظر *نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/10/4-09:00
وعده دیدار کی؟! آن عطری که فقط برای تو نگه داشتم به نصف هم رسید بی آنکه استفاده شده باشد! اولین و آخرین بار در آن شب در آن محیط امن در آن دیدار استفاده کردم! وعده ی دیدار کی تا تمام نشده؟! 91/8/5 ******* پرسید چند تا دوستم داری؟ گفتم 7 تا! انتظار داشت بگم خیلی، یا اندازه دنیا! ناراحت شد! نمی دونست من 7 رو خیلی دوست دارم، اندازه دنیا!!! 91/8/2 ******* بازگشتن زیباست اگر بدانی رفتنی در پیش نخواهد بود دگر... ******* ای کاش همیشه معنای خداحافظ تا فردا بود نه فرداها... 91/7/30
نوع مطلب :من نوشته
* به خاطر وطنم *نوشته شده توسط :Sun
پنجشنبه 1391/09/30-09:00
به دست هایش نگاه کرد پرورده بودند اما کافی نبود. چشمهای زیادی، دعاکنان منتظر او بودند و اگر نمی شد عشقش بُریده می شد! برقی در وجودش درخشید خدا گویان قدم برداشت به دست هایش نگاه کرد نیرویی عجیب یافته بود: عشق - خدا - مردم - وطن - مردیت - غرور - امید - و باز هم وطن! تیر را در کمان گذاشت. چشم ها رابست و بعد... چیزی یافت نشد، جز یک تیر که جانی را در خود حمل کرده بود... 91/8/10 ******* توفیق اجباری دارم که در هفته حداقل 6 بار ببینم این اسطوره زیبا را! یکی از زیباترین مجسمه هایی که تا به حال دیدم: مجسمه آرش کمانگیر واقع در اتوبان همت، برج میلاد کبیر... ساختار فوق العاده ای داره. حس یکی شدن ِ وجود آرش و تیر رو، عالی منتقل می کنه. انگار که پا و دستش تبدیل به تیر و کمان شده... ******* منم دلبسته این خاک، من فرزند ایــــــــــــــــــــــــرانم! ******* . . . چون منو تحمل کری! راستی یلداتونم پیشاپیش مبارک... قدر کنار هم بودن رو خوب بدونین... بدون شعار گفتم...
نوع مطلب :من نوشته
* بارانی ام کن *نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/09/27-09:00
بیا باران می دانم دل تو هم گرفته از این بی وفایی ها ببار ای برف سپید پاکی ها زمین جای بسی زیباست
گناه ِ آدم هاست که زمین زده اند زمین را
گناه آنهاست که از چشم انداخته اند او را... ******* با سپیدی جالبی رو به رو شدم! برف، خانواده ی بارون... اولین برف پاییزیتون بخیر... خیلی غافل گیر کننده بود اما جدید بود. تهران که تا سفید شدن پیش رفت... اگر در موقعیت مناسبی باشم تو این شرایط فقط راه میرم و فکر می کنم و بعد غرق میشم... اون وقته که جای آهنگ معین خالی میشه که: بزن بارون، بزن خیسم کن، آبم کن، ترم کن کمک کن تازه بارون من غریبم پرپرم کن بزن آتیش به جونم شعله کن خاکسترم کن بذار سر روی دوشم سایه تو تاج سرم کن ******* ** مازیار از باران حس دارد! 17 آهنگ مازیار فلاحی رو بررسی کردم! تو 8تای اون از کلمه بارون استفاده کرده. شاید به قول خودش: یه نفر عاشق ِ عاشق... عاشق ِ صدای بارون... ******* *** تازگیا بارون رو اصلا دوست ندارم!!! ( برف رو ترجیح میدم! ) ازش خاطره خوشایندی ندارم، علاوه بر این بهونه ایه که راه دیگه انتخاب کنه! آخه اهل قدم زدن زیر بارون نیست... . . . گفت چترتو باز کن. یاد حرف سهراب افتادم؛ باز نکردم! لابد دلیلی داشته که گفته چترها را باید بست! نزدیکم شد، چترشو گرفت روی سرم... بارون بهونه ای بود که با هم کوتاه مسیری رو زیر یک چتر بگذرونیم...
نوع مطلب :من نوشته
* عزیزک *نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/09/20-09:00
شیطان کوچولوی عسلی من! وقتی ابروهایت را بالا می اندازی و صدایم می کنی، مبهوت کار نگاره گر ازل می مانم که چگونه یکی را اینچنین فرشته خویِ بی کینه می آفریند... وقتی از همه بریده بودم، نامه های پنهانی ِ تو، کلید نجاتم بود... وقتی چنگال فکر ِ نبودن، گلویم را روزانه بیش از پیش می فشرد، بودن ِ تو، شور ِ زندگی را در من احیا می کرد... چرا به دنبال راه های دور روم؟! یار در خانه و من گِردِ جهان می گردم؟!؟!؟! 91/6/27 ******* امیدوارم اون جور که باید برات می بودم، بوده باشم و در آینده هم باشم... ******* یادت باشه به یادتم هر جا باشی تو یادتم یادم تورو فراموش یادم نکنی خاموش! 90/10/20 ******* نمی دونم چی بگم دیگه. فقط می دونم اگه نبود همه جا خیلی سوت و کور بود...
نوع مطلب :من نوشته
* مهربان ترین *نوشته شده توسط :Sun
چهارشنبه 1391/09/15-09:00
در مقابل ِ تو سر خم می کنم تو ای زیباروی ِ ازلی ِ من ای مسخ کننده آن نگاهت ای معشوق ِ نازکش ِ من بوسه از رخ ِ یگانه ِ تو اکسیر ِ جوانی ِ دلِ من لمس ِ وجودِ نازنینت عشق ِ تمام ِ زندگانی ِ من ای مهربان ترین ِ مهربانان ببخش کوتاهی ِ هماره ِ من 91/8/15 ******* * عاشقانه هایم را بد معنا مکن! حافظ هم دم از می و مستی و پریشانی ِ زلف های نگار می زد! نگار آسمانی کجا و زمینی کجا؟! 91/8/15 ******* ** نبود ِ تو ای مهربان ترین با نبود ِ دیگران فرق داره. آنقدر که نبود ِ تو = نبود ِ من اما نبود ِ دیگران = عادت ِ من معادله ی به ظاهر ساده اما پیچیده ایست!!! 91/8/15 ******* ***دلم نمی خواد انسان باشم! دلم می خواد آدم بشم...! 91/7/28
نوع مطلب :من نوشته
* بی عنوان *نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/09/13-09:00
وقتی اولین بار دیدمت، همان شبی بود که شارژ تلفنم تمام شد! قبل از آن زیاد درباره ات شنیده بودم اما به راستی شنیدن کی بُوَد مانندِ دیدن؟! شاید قبلا هم دیده بودمت اما نفهمیدم!!! بعد تکرار شد! هی تو را دیدم هی حس کردم هی شگفت زده شدم! هر وقت دلم می گرفت صدایت می کردم و تو را با خود به خلوتگاه می بردم و بعد غرق آغوشت می شدم و دیگر هیچ نبود جز آرامش محض... گاهی با خودم فکر می کنم آنقدر که من تو را اذیت کردم و تو صبوری... آنقدر که من اشتباه کردم و تو برطرف سازی... آنقدر که من بد بودم و تو سرشار ِخوبی... آنقدر که من خطا کردم و تو پنهان کاری... آنـقدر که من اشک ریـختـم و تو دلـداری... آنـقدر که من گناه کردم و تـو بـزرگـواری... آنقدر که من بچه بازی کردم و تو خدایی... فعل یادم رفت! " حقا که خدایا، خدایی... " 91/7/17 ******* * عزیزترین از کسی برام نقل کرد که همیشه 2 بار خدارو شکر کن. یک بار برای نعمت هایی که بهت داده... یک بار برای اینکه لیاقت شکر رو در وجودت قرار داده... خدایا شکرت، خدایا شکرت ******* ** همه دم می زنیم از عشق تو ولی یک لحظه نداریم مهر تو... 91/7/28 ******* *** زندگی فعلیم شده مثل فیلم های پلیسی و ترسناک و پرخطر! چیزی، جایی، روزی گم میشه! کسی، روزی، چیزی می بینه! روزی، جایی، کسی دچار پیشامدی میشه! کسی، روزی، جایی مخفیانه وارد میشه! چیزی، جایی، روزی دست کسی پیدا میشه! کسی، روزی، کسی رو به بازی می گیره! روزی، کسی، دچار حادثه ای میشه! کسی، روزی، جوری خیانت می کنه! و.... روزی، مسئله مشترک بین این ماجراهاست! آه. پلیس بازی رو بی خیال. از خیر سرنخ ها گذاشتم! اصلا خدایا سلیقه فیلم دیدنم عوض شده؛ نه فیلم پلیسی دوست دارم و نه به هیچ وجه ترسناک!!! میشه زندگیم بشه یکنواخت و بدون هیجان های اینجوری؟!؟!؟!؟ درسته که هر کدوم از این جملات، یه داستان حقیقیه اما می دونی خدا جون، من که گفتم تو امتحان دنیات تنبل ترین شاگردتم! خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا .............. دیگه مـــــــــــردش نیستم...!!! اما بی انصافی هم نکنم گاهی هم بی نهایت غرق خوشبختی میشم! 91/7/23
نوع مطلب :من نوشته
* خیاط ازل *نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/09/6-09:00
روزی زنی خیاط با عشق پیراهن زیبایی برای فرزندش دوخت. بچه عاشقانه هنر مادرش را دوست می داشت.
بعد ازگذشت مدتی نخ های پیراهن شروع به سر شدن کردند. اما مادر به موقع متوجه شد و با زدن گره ای ساده، مانع از بین رفتن لباس شد. غافل از آنکه...
فرزند وقتی گره را دید، گمان کرد جز زشتی و بیهودگی چیزی ندارد و آن را به هر ترتیبی بود باز کرد. تا اینکه از لباس دوخته شده با عشق جز تکه ای نخ بی ارزش باقی نماند... . . . هیچ وقت برای گره های زندگیت گله نکن! یا حتی گاهی اوقات سعی نکن با چنگ و دندان آنها را باز کنی. شاید خدا آن گره ها را زده تا لباس زندگیت از بین نره.
ما نمی دانیم... "خیاط ازل" خود آگاه تر است! یادمان باشد
کاری نکنیم از زندگی داده
شده با عشق، جز روزگاری بی ارزش باقی بماند...
بهمن 89 توضیح نوشت: این نوشته رو از یک خواب الهام گرفتم! از یک خوابِ مسخره درس گرفتم! از چیزهای پوچ و بی معنی هم میشه درس گرفت! برای خودم که جالب بود! ******* جایگاه اون سرهای عزیز رو دیدم! جایگاه شستشوی سرها! پیش بهترین خواهر تاریخ رفتم! آخ که چقـــــــــــــــــــــــدر غریبه! روزای اصلی تموم شد. به این سرعت! یه روزی هم چشم باز کنی می بینی عمرت تموم شده! به همین سرعت...! با خودت خلوت کن... اونقدر که بایـــــــــــــــد، استفاده کردی؟! اونقدر که بایـــــــــــــــد، کشـــــف کردی؟! اونقدر که بایـــــــــــــــد، صداشون کردی؟! اونقدر که بایـــــــــــــــد، آبرو جمع کردی؟! اونقدر که بایـــــــــــــــد، به کمــال رفتی؟! من که نه... اصلا... حتی یه کم...!!!!!!! یه جمله جالب یکی از دوستان برام میل کرد که: " منتظران مهدی(عج) به هوش باشند که حسین را منتظرانش کشتند... " ******* ** وقتی خیلی خسته میشم، وقت ِ خواب، بالش ِ زیر سرم رو بر می دارم! طعم سفتی، خواب ِ جالبی برام رقم می زنه! بمیرم آقا! چقدر خسته بودی که سفتی ِ نیزه رو بالش ِ زیر سرت کردی؟! ******* *** شهید ِ پیروز، حسین ِ مظلوم اسطوره ی صبر، بانو زینب آقای بی دستِ دستگیر، عباس ِ عزیز جوان ِ شیرمرد، علی اکبر ِ دلیر بیمار ِ خسته، سجاد ِ قوی تنهای ِ اسیر، خانوم رقیه نوزاد ِ کبیر؛ علی اصغر ِ حبیب و... رهایم نکنید... خیلی روسیاهم اما انسانم!
نوع مطلب :من نوشته
* آقا دستم را بگیر *نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/08/29-09:00
صدای جالبی در آن سیاهی ِ شب به گوش می رسید!
صدایی شبیه " نِی " سوزناک اما دلنشین... گوش هایش را تیز کرد عجیب جالب می مانست! به پشتی صندلی اش تکیه داد. دستانش را زیر سرش قلاب کرد. چشمانش را بست! . . . چشم که گشود در برهوت ِ بیابانی گم شده بود. احساس تشنگی ِ بی سابقه ای می کرد اما آبی نبود؛ حتی سرابی هم دیده نمی شد! زیر آفتاب ِ سوزان عرق می ریخت اما سایه ای نبود! فریادش در سکوت ِ گوشخراش ِ بیابان مثل آهی در تنهایی بود! مثل صدای یک ماهی در دریا! ترسید... راه افتاد از تپه ای عبور کرد... از چیزی که می دید خشکش زد ! ترسناک ترین و خشن ترین و جنایی ترین فیلم ها دیگر برایش کمدی ای بچه گانه جلوه می کرد! صدا به فریاد بدل شده بود...! . . . اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتى مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ آمین ******* این ایام برای بیرون اومدن و هیئت رفتن نیست! این ایام برای از این تکیه به اون تکیه رفتن، برای خوردن نذری ها نیست! این ایام برای دنبال دسته های عزاداری رفتن نیست! این ایام برای لباس ِ مشکی پوشیدن نیست! این ایام برای آدمـــــــــــــــــــــــــــــــــــم شدنه! برای کشف اشک ریختنه نه خود اشک ریختن! برای مشکی پوش شدن ِ دل، نه لباس ِ ظاهر! برای فکر کردنه، برای به کمال رفتنه، برای آبرو جمع کردنه! این ها همه تلنگری هستن که به خودمون بیایم. خود ِ واقعیمون... خود خداییمون! خواهشا لااقل این ایام بیشتر حواستون باشه! بیشتر رعایت کنید... خیلی آزارم میده دیدن جوونایی که تو این ایام دست از بعضی کارا بر نمی دارن! دنبال دسته های عزاداری راه می افتن اما نه برای عزا بلکه... بگذریم... یادتون نره اون دنیایی هم هست و وقتی میگن حتی مادرت(نزدیک ترین و دلسوز ترین انسان ِ دنیاییت) کاری برات نمی کنه؛ پس فقط این عزیزان می مونن... قدرشونو بدونین، از الآن پیششون آبرو جمع کنین. مراقب باشین زود دیر نشه...! این حرفا رو در درجه اول به خودم گفتم. خود ِ خودم... به امید شفاعت همه! التماس دعا... ******* از قیام تو پیام تو عیان است هنوز... یه درس بزرگ از آقا: این جمله رو اگه اشتباه نکنم توی یه اتوبان دیدم... "امام حسین: مبادا بر کسی که جز خداوند یاوری ندارد، ستم کنی!" مبادا! مبادا! مبادا! چه صبری داره دل ِ شکسته ی بانو زینب... به راستی این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟! ******* فیزیکال فارماسی! چند نمره پایان ترم این درس در گرو امتحانیست که فردای عاشورا برگزار میشه! اون هم درسی که سختی برخی سوالاش مثال زدنی شده! شما بگید؛ واقعا این انصافه؟! این روزا وقت و حواسی برای درس خودندن هست؟! دلم گرفته از این بی انصافی... دعا کنید... دعــــــــــــــا...
نوع مطلب :من نوشته
* جادوی لمس *نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/08/22-09:00
دستمو بگیر، گم نشم! نگاهت کردم! در دل خندیدم! به شباهت حرف تو با بچه ها! دستت را گرفتم!!! نگاهت کردم! شباهتی بین تو و بچه ها نبود! از چیز جالبی پر شدم! غوغای درون... 91/7/23
******* بال ندارم، اما دست دارم دستمو بگیر تا بال در بیارم 91/7/25 ******* ابراز محبتت را می بینم! سعی می کنی پنهانی باشد اما غافلی از اینکه من خودم عمری در پنهان کردن محبت تلاش کردم. طوری که گاهی انگ بی احساسی و سنگ بودن خوردم!!! نزدیک شدنت؛ تماس های مثلا بی قصد یا گهگاه حرف هایت دیروز که گفتی کم پیدا شدم درحالی که زیادی پیدا هستم! درست مثل آن اتفاق نادر و ناگهانی و جالب کنار آسانسور؛ گرفتن دست، گفتن اینکه پشتتم هر چند شوخی گانه، سر گذاشتن روی شانه!!! با تو نبودم؛ با شما بودم! خواستم بگم دل به دل راه داره... 91/7/17 ******* 3 محبتِ یکسان از 3 کس در 1 زمان در حالی که فقط و فقط میتونستم به یکیش پاسخ بدم و می دونستم 2 نفر دیگه ناراحت خواهند شد! هر چند بعدش از انتخابم پشیمون نشدم...! اصلا شما بگید چی کار می تونستم بکنم؟! 91/7/27
نوع مطلب :من نوشته
The Theme Being Used Is MihanBlog Created By ThemeBox
|