من زمینی نیستم...!
* به نام او... *نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/03/22-08:00
آغاز می کنم با عنوانی از دوران نوجوانی و با هدفی خاص... بالاخره کار خود را کرد این هجوم رنگ و فکر ******* ...سلام... سه نکته کوچیک: 1- کپی از مطالب حتی با ذکر منبع، به هیچ عنوان مجاز نیست. چون دست نوشته خودم و از زندگی خودم و یا زندگی دیگرانه و طبیعتا نباید کپی بشه. 2- من نه دیده شدن می خوام و نه بالا رفتن آمار وب. من می خوام خونده بشم، فهمیده بشم، فکر بشم... 3- لطفا کامنت های خصوصی و تبلیغاتی نذارین. اکثر کامنت های تبلیغاتی رو تایید نمی کنم. ...ممنون...
نوع مطلب :من نوشته
* تغییر *نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/12/7-09:00
دلم کسی را می خواهد که قبولش داشته باشد! که کاسه صبرش لبریز شده باشد! که با یک سیلی مرا به خود بیاورد! خودِ واقعیم... خود ِ گذشته هام! فریاد بزند: چرا عوض شدی؟! چرا بد شدی؟! چرا بالت را شکستی؟! چرا " این " شدی؟! به خودت بیا...!!! تاریکی ِ ذهنت را شخم بزن! مثل سهراب دروگرانِ پگاه راه بینداز... دلم از تنبلی مغزم به ستوه آمده! 91/9/26 11:43 ******* * روزهای تعطیل رو دوست ندارم! به ویژه که فعلا مصادف شده با 5شنبه و جمعه! دقیقا دو روزی که غروب هاش آزارم میده! آزار واقعی ها! بودن کنار دوستام منو از این مهلکه نجات میده! دوستانی که آشنایی با آنها باعث شده برخی از بی عدالتی هارو تاب بیارم... با برخی از سختی ها و مشکلات راحت کنار بیام... دوستانی که وجودشان گرم است! به دست های برخیشان بدهکارم! دوستانی که جایگزین های خوبی هستن برای بود های دیروز و نیست های امروز... 91/12/3
** یعنی چی شده؟! یه چیز ساده کش دار شد و حالا هر کاری می کنم درست نمیشه! می دونم حرفهاش بی منظوره اما پس چرا من به منظور می گیرم؟! یعنی چی شده؟! چرا دیگه مثل قبل نیستم؟! 91/12/4 *** خیلی دوست دارم یه روز دستت رو بگیرم و بیارمت پیش اونها! همونهایی که 20 شهریور اون سال برای وجودشون اخطار دادی! بعد بگم در محفلشون ساعتی بنشین و برم!!! که خودت ببینی دل کندن از همین اونها چقدر سخته! و تو هم در این اوضاع بد -از دیدگاه خودت- غرق شی! از اون غرق شدن های دوست داشتنی! ببینی همین هایی که یک روزی در رابطه باهاشون از من پرسیدی که فکر همه چی رو کردم؟! حالا شده اند همه فکر من...!!!
نمی دونم چرا انقدر تصور عامیانه اشتباست. البته خود من هم قبلا چنین تصوری داشتم اما چقدر خوب شد که بی تأثیر از افکار عامیانه ی غلط به آنجا قدم گذاشتم!!! اصلا پشیمون نیستم! اصـــــــــــــلا........... 91/12/4 ******* **** ستاره نوشت 4! اونقدر ارزششو داره که یک استثنا در سبک من نوشته وبم ایجاد کنم: عصر روز چهارشنبه 2 اسفند!
نوع مطلب :من نوشته
* ناجی *نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/11/30-09:00
یک او لازم دارم یک او که تو را با آن بُکُشَم! همان طور که بعد از من تو آمدی، باید بعد از تو او بیاید! (مگر دستور زبان این را نمی گوید؟! این چه دستوریست که اجرا نمی شود؟!) یک او ی مجنون وار که حرف هاش را بیرون نیامده ببلعم یک او که مرا برای همیشه خلاص کند، شاید پرواز کردم! یک او که خودش دردی نشود روی دردهای من؛ بلکه مرهمی شویم هر دو برای هم یک او که پس از این چرخه ی پرهیاهو، بشود ما؛ نه یک او مثل همه ی او های دیگر... 91/6/2 23:55 ******* * اطرافم پر شده از "تو" ها و "او" های رنگارنگ هر زمان مخاطب آن ها را شناختی امر بفرما اطاعت می شود! چون می شوی بسان خدای رازها... 91/6/3 ******* ** ای کاش آدمیان می دانستند، آنچه در سر دارد این دل بیچاره من... ******* *** به قول جلد کتاب اخوان ثالث: روزگار غریبی ست نازنین...
نوع مطلب :من نوشته
* هنوز عاشق نشده ام *نوشته شده توسط :Sun
پنجشنبه 1391/11/26-09:00
پر از عاشقانه های بی مخاطبم نگران نیستم! به هر حال روزی مخاطبی می یابم که عاشقانه هایم را عاشق کند! اگر هم یافت نشد چنان عشق بازی ای برایشان راه می اندازم که خاصه شود بین من و خودشان و خودت و خدا...!!! 91/6/3 ******* * من و تو می شویم او تو و من می شویم ما رقص واژه ها را می بینی ؟ ******* ** هی کجا با این عجله؟! برو حرفی نیست، اما اول برگرد و عطرت را بردار هوای زندگی ام را مسموم کرده! آدم که جلوتر از نشانه هایش حرکت نمی کند! ******* *** حکم دل من دیگر دل نیست پیک حکم کرده تا سپری باشد برای آن کس که دل حکم می کند...
نوع مطلب :من نوشته
* مرد کوچک *نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/11/23-09:00
پاهایش یخ کرده بود! کم کم داشت از سرمای ِ شدید احساس ِ بی حسی می کرد! بیش از این توانایی نداشت... شکمش مالش می رفت! یادش نبود آخرین بار کِی غذای خوبی خورده بود! مادرش مریض بود. در بستر دراز کش... روز و شب! شب و روز! خواهر کوچکش سال دیگر به مدرسه می رفت! سال دیگر پر هزینه
می شد! سال دیگر بزرگ می شد! پدر هم... نبود که نبود!!! ناچاراً درس را کنار گذاشت صبح ها مکانیک بود و شب ها نگهبان شاید پس اندازی جمع کند برای روز مبادا! به سختی کار شبانه پیدا می کرد کسی هیکل نحیفش را نمی خواست! یک آرزو بیشتر نداشت! دیدن خواهرش در لباس دکتری!!! دستانش زمخت شده بود سیاه شده بود زشت شده بود اما دستان ِ یک "مرد" بود! . . . در زمانی که مردیت با جنسیت یکی شده، مـــــــردی از جنس پسر یافتم... 91/7/26 ******* اولین پست تخیلی من!!! پستی که فعلا منشأ بیشترش از ذهن خودم بوده نه چیزی که از زندگی خودم و یا دیگران به عین ِ دیدم و یا تجربه کردم! البته تخیلی که یقین دارم واقعیت داره... این جمله رو دوستی برام میل کرده بود. شاید اقتضا میکنه تو این پست قرار بدمش:
دیروز کودکی در امتداد
کوچه های پر از بی کسی
این شهر شلوغ
دست تمنایی به سویم
دراز کرد
خالی تر از تمامی
آرزوهای کودکانه
دنیا عوض شده است
کودکان به دنبال نان
اند و ما به دنبال عشق …
مردیت به جنسیت نیست...! زن هایی رو دیدم که از چند مرد، مردتر بودن!!! زن امروزی باید اون قدر مرد باشه که دیگه نامرد نشه!!! در روزگاری که که مرد نایاب شده و مردنما فراوان، خواهشا بیشتر مــــــــــــــــــــــــــــــــــرد باشید... شاید جا داشته باشه این متن رو هم در ادامه حرفام بیارم. یه متن زیبا از وبِ ː̗̀☀̤̣̈̇ː̖́. ː بےخـیآل ☀̤̣̈̇ː̖́. این بار اگر زن زیبا رویی را دیدید :
- جای شماره به او امنیت بدهید - او را به مقصد مورد نظرش برسانید (نه به مقصد مورد نظرتان) - بگذارید زن ایرانی وقتی مرد ایرانی را در کوچه ای خلوت میبیند احساس امنیت کند نه ترس - بیایید فارغ از جنسیت کمی مرد باشید... ******* شاکر داشته هایت باش؛ داشته های تو نداشته های کس دیگه ست... ******* ایام دهه فجر منو به دوران کودکیم برگردوند... یه جور عجیبی دلم برای دوران روزنامه دیواری درست کردن ها تنگ شده...
نوع مطلب :من نوشته
* بازگشت *نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/11/16-09:00
بازگشتن زیباست... اگر بدانی رفتنی در پیش نخواهد بود دگر... همین! تابستان 90 ******* * گاهی باید به دور خود یک دیوار کشید! نه برای اینکه تنها باشی، برای اینکه بفهمی برای چه کسانی اهمیت داری که این دیوار را بشکنند.................... دیگر نوشته ای در دل من نوشته م! جمله بسیـار زیبـا و مصداق حال! احسنت بر نویسنده ش... بهم یاد داد که دیگرانو خوب تر بشناسم... *******
**بالاخره تموم شد... با همه سختی ها ! با همه دردسرا !! با همه عذابا !!! اما دو تفاوت اساسی با قبل داشت: یکی ضریب سختی؛ بعد از 26 شهریور امسال و اون ماراتون دوباره! و دیگری یک تجربه جدید از یک چیز جدید! از سال گذشته که این سفید کوچولو رو شناختم، مور مور شدن ِ ته وجودم برای تجربه ش هم شکل گرفت! طبق تعاریف دیگران؛ مصداق بارز فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه بود! از افزایش حافظه و تمرکز گرفته تا کاهش خواب و بازدهی بیشتر ِ فعالیت های روزانه و...! تجربه جالبیه، نیست؟! اما مشکل پر فایده ش! کم یاب بودنش بود. و اینکه به هر کسی نمیدنش!!! تا اینکه به طرز جالبی به دستم رسید! دوست داشتم بدونم کدومشون برنده میشن! قرص کوچولو یا افکار ذهن من! خوردم... گذشت. گـــذشـــت.. گــــــذشــــــت... نخیر ؛ این سفید کوچولو هم از پس من برنیومد...! 91/10/27 23:30 ******* *** وبلاگمو دوست دارم! حتی اگر هیچ خواننده ای نداشته باشه! البته تا الآن هم دو خواننده حقیقی بیشتر نداشته: یه دوست حقیقی و یه دوست مجازی! گفته بودم آمار برام مهم نیست. خلوت ساده بــِه از ازدحام ِ بی فایده ... مهم اینه که حرفامو مـی شنوه و منم طبـیـعتـا حـرفـاشـو مـی خونم... مهم اینه که اولین جایی بوده که خیلی از ناگفته هامو توش گفتم... خیلی از مشکلاتـمو توش در میون گذاشتم... خیلی از درس های زنگیمو توش یاد گرفتم... خیلی از اتفاقات زندگیمو توش ثبت کردم... خیلی از شناخت هامو توش انجام دادم... خیلی از ترس هامو توش سرکوب کردم... خیلی از تجربیاتمو توش گسترش دادم... خیلی از رویـاهـامو تـوش پـرورش دادم... خیـلی از رازهـامـو تـوش فـاش کـردم... خیلی از جواب حالت چطوره های روزانه مو "حقیقی" توش جواب دادم... فعلا که هستم... هر چند سرم شلوغه اما هستم! از جنگ پیروز برگشتم!!! فعلا زوده رفیق نیمه راه شدن... قول داده تنهام نذاره، قول دادم باهاش ادامه بدم تا... تا رو الآن تعیین نمی کنم؛ هر چند مطمئنا یک "تا"یی داره اما الآن صحبت سلامه، با خداحافظی تلخش نمی کنم... دوستان بابت لطفتون ممنون... به ویژه دو همراه حقیقی که قطعا خودشونم می دونن... وب عزیزم و همراهان عزیز، مجدد ســــلــــــام... 91/11/8 17:15 . . . هر چقدر من نوشته کوتاه بود ستاره نوشت ها جبرانش کردن... اصن نمیشه ؛میام اینجا باید تخلیه کنم خودمو
نوع مطلب :من نوشته
* غرور *نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/11/2-09:00
تنش که ایجاد شد؛ شده... مثل گره SA قلب با ایمپالس های سریع، تند و قوی پیش می رود! انتشار می یابد در بطن وجودت و نهایت فرستاده می شود به خارج ِ تو... به اطرافیانت! یک نوع آریتمی ِ روانشناختی ِ بدون دارو! و چه بد که این تنش، شریانی داشته باشد به غرور! رگی به نیاز!! و وریدی به گیر بودن ِ کارت، آن هم به بنده ی خدا!!! اما خوشبختانه یا متأسفانه... غرور دارم کرور کرور نمی شکنم به هر سبو 91/10/24 ******* ساعت 7:30 صبح دریافت یک SMS دلهره آور سریع حاضر شدن و با لباس کم بیرون زدن با اضطراب و فکر ذهنی خودت رو به مقصد رسوندن 30 دقیقه در سرمای شدید زمستانی ایستادن و منجمد شدن تـمـاشای آب هـای یـخ زده و اسکــی بـازی کــردن کـلاغ هـای سیـاه و بعد تو... لبخند ژکوند تو مرا به حدی رساند که حاضر بودم تمام چیزی که این سه سال ساختم - از هزینه مالی گرفته تا وقت و جان - فدای آن غرور مردانه ام کنم، اما به تو ثابت کنم که جز یک دلیل برایم پشیزی ارزش نداری! و حیف که آن دلیل آنقدر عظیم هست که " ناچارم " افسار ببندم بر آن غرور ِ سرکش، تا باشد؛ اما رام... ******* می دونی چند نفر از شما دوتا ضربه خوردن؟! می دونی من تا به حال خیلی کم به حد ماکزیمم عصبانیتم می رسم و تو چقدر ساده مرا به این آستانه رساندی؟! می بخشمت... من جز عاملان آن دو معمای لعنتی هر کس و هر چیزی را همان لحظه می بخشم... اما به قول آقای کشاورز بی عدالتی بود! همین و همین قدر که باز هم بر من ثابت شد که ارزش ِ توجه مهربان ترین را دارم، بس است... مهربان ترینم! کار ِ کسی را گیر ِ بنده های گره سازت نکن! ******* تلخم! این روزها بهترین حالتی که دارم گس است که باز خیلی ها نمی پسندند! این روزها، روزهای بی روزی ام زیاد شده! ناگفته هایم تلخ شده... وقتی در ذهنم شکل می گیرند، مثل قدیم نه تنها پر و بالشان نمی دهم که هیچ سرکوبشان هم می کنم! همان بهتر که ناگفته بمانند... این روزها ماسک ِ قوی ترم را از صندوقچه خاک گرفته تظاهر بیرون آورده ام... لبخند پهن تر... حرف های بامزه تر... بی خیالی های ظاهری تر... این روزها منبع انرژی من شده آهنگ " من میجنگم " یاس: بشکاف برو جلو، این زندگی بهت میگه بدو بدو تا پاهات از خستگی ذوق ذوق کنن و، به دیوار ِ مرگ سوک سوک کنن و یکی نیست بگه چته ، یکی نیست یه امیدی به دل تو بده میمونی تک و تنها با یه دنیا گله، یه روح تو زندون با بدنی که وله تو دل دنیایی که بهش داری میگی بی رحم، از اول داری میگی سیرم من هر دردی که دیدی دیدم، با این کوله بارها به سمت پیری میرم میبینی پس حتما یه تیریپی هست، تو باید ببینی دردها رو تا بگیری درس یه روزی درد از بخت تو میچینی پس، واسه ی هر دره بسته کلیدی هست وقتی غرب و شرق در جنگ گرم و نرم، مرد و زن در نقش رهگذرو در گذر از مرز مرگ و خسته از تفنگ تق تق کمک کمک دختر و پسر سر مست الکلن، تا درد رو در هر لحظه حل کنن هرج و مرج در بطن و سطح شهر و، مردمم سرگرم ضرب و شتم این حرفا قابل درکن، ولی من قاتل مرگم چشمامو یه مشتی خاطره تر کرد، ولی بازم منم عامل حرکت پس من میجنگم میدونم تو هم هستی پر از درد، ولی بگو بلند تر بلند تر، با صدای برندت، مرتب بگو من میجنگم بگو مجدد مرتب، بگو بلند تر بلند تر، با صدای برندت مرتب بگو من میجنگم یاس، با دلی که مثل دریاست کسی که، تنها دوست و رفیق فرداست من از تو دل زده ترم، به امید لذت هدف تو این جو مه زده قدم زدم رسیدم به نهضت قلم اینو میخونم و قلبم به تاپ تاپ افتاده با ضربان هزار تا مغزم پره حرکت شتاب دار، لحنم همه کلمات رو شکاف داد جاودانه میمونیم و هستیم پیشت، بالاخره دشمن اسیر میشه یه سرباز وقتی که میرسه به ته خط، تازه تبدیل به وزیر میشه من میجنگم بی سنگر، سر دره این جنگل رو میبندم اونایی که بینندن دیدن من، که چطور بی همدم میرفتم به سمت هدف و اون پلی که ساختم و، گذشتم از حتی اونی که باختم فردا بهم میده امید تاختن و، منم از قوام یه کمیته ساختم من دلم به طرفدار پشتم،گرم همه هدفهای دشمن مثل برگ و علفهای خشکن، که له شدن با قدمهای محکم اونا دنبال شر میگردن، بازندن اینو شرط میبندم اگه دشمن نداشتم، باید به قدرت خودم شک میکردم منم جزو همون عده ام، که پر از درد و غم تموم سنم رو سر کردم ولی حالا با قدرت، میتونم بگم که هنوز زندم من میجنگم میدونم تو هم هستی پر از درد، ولی بگو بلند تر بلند تر، با صدای برندت مرتب بگو من میجنگم بگو مجدد مرتب، بگو بلند تر بلند تر، با صدای برندت مرتب بگو من میجنگم . . . دارم میجنگم اما دیگران چه تقصیری دارند تلخ بشنوند؟! پس... تا اطلاع ثانوی -اینجا- تعطیل...
نوع مطلب :من نوشته
* تفاوت *نوشته شده توسط :Sun
پنجشنبه 1391/10/28-09:00
دنیای من و تو سرشار شده از تفاوت ها نمی گویم از زمین تا آسمان انسان ها فراتر از آسمان را هم درنوردیده اند! اما با یک تمثیل بچگانه دنیای انسان ها و مورچه ها را به تصویر می کشند، این دو دنیای ما... تو غرق دنیای خویش مرا نمی بینی و من در دنیای خویش تو را بزرگ می بینم. درست مثل آن 3 بامداد مخوف و حرف های تو! یا آن روز آن خیابان معروف آن پیاده رَوی ِ 40 دقیقه ای ِ
متداولِ نادر شده ی دوست داشتنی ِ همراه ِ دوستان! آن لحظه که جزء اولین ها ثبت شد! اولین دیدار تو... و تو بی خبر از نگاه من، با رقیبی در پشت سیم ها حرف می زدی همان روز که دنیای ما برای لحظه ای به هم پیوند خورد و من به ناچار از تو دور شدم دور ِ دور ........................... اصلا این ویژگی من است؛ دورتر می شوم از هر کس که دوست تر بدارمش! و این روزها حرفم را می شنوی، بدون آنکه جوابی دهی! آه؛ چرا "هیچ کدام از اطرافیانم" نمی دانند چقدر به گرفتن جواب حساسم؟! از کسی قدیسه نمی سازم، اما دل است دیگر گاهی وسوسه می شود برای لمس دست کسی، بی آنکه عاشق شده باشد...! 91/6/14 ******* * می بینمت هستی ولی هستی نمی بینی... ******* ** دلم برای خودم تنگ شده... چقدر زود خودمونو فراموش می کنیم... *******
***
هر کسی آمد و دستی به دل ما زد و رفت...
نوع مطلب :من نوشته
* ای کاش نمی یافتمت *نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/10/25-09:00
قلقلکم می دهند آن هیچ های مسخره هیچ هایی که همه چیز شده اند! آن دو نزدیک؛ نا خواسته مرا به بازی گرفته اند یکی از یکی دیوانه کننده تر!!! می دانی داستان چیست؟! از تو بدم می آید؛ به همان اندازه که دوستت دارم!!! " ترین "ت جلوی چشم هایت را گرفته! حق هم داری واقعا برایت " ترین " هست اما آیا فرصت " ترین" شدن را نباید به دیگران هم داد؟! گناه تو نیست! گناه دستور زبان است که " ترین " را یکی می داند می دانم این نیز بگذرد اما تا بگذرد... هی فلانی دوست داشتن تو آزارم می دهد! دستــــــ از ســــــــــرم بــــــردار... 91/6/2 ******* * خیلی بهت سر میزنم، شده یه بار بهم سر بزنی؟! این روزا حس بهتری دارم، انگار از دستت دادم...!!! هرچند آخر سر دیدم اون گل سرخ رو ... اما دیر شده... خیلی دیر... ******* ** امر به معروف و نهی از منکر با ضرب المثل معروف: هر کس رو تو گور خودش می ذارن تعارض داره! فکر کنم بدونی کدوم برتره عزیزم! 91/6/15 ******* *** سخته همه بشناسنت و نتونی حرف اضافه بزنی!
نوع مطلب :من نوشته
* دلم تنگ نیست! *نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/10/18-09:00
دلم تنگ نیست! چه کسی گفته که پیغام ها برایت دارم؟ حرف ها برایت دارم؟ درددل ها برایت دارم؟ دلم تنگ نیست! فقط گهگاه بهانه می گیرد که بگوید من هم هستم! دلم تنگ نیست! بچگی می کند که پا می کوبد. تازگی ها خوب تنهایش گذاشتم، شاید مستقل شود! دلم تنگ نیست! فقط لحظه ها می آیند و من به فکر اینکه تا از دست ندهی قدر نمی دانی! دلم تنگ نیست! فقط هوایش عوض شده! غریبی می کند، هی می گوید هوای تو را کرده! دلم تنگ نیست! باور می کنی؟! مهر 91 ******* * دلم برایت خیلی تنگ شده، اما ترجیح میدم دیداری ترتیب ندم! مسخره ست، مگه نه؟! 91/7/28 ******* ** شاید ناز مرا خریدار باشی اما ناز تو را خریدار نیستم! یک وقت دیدی زدم زیر همه چیز... بیا نه نازی باشد و نه نازکشی. فقط منی باشم و تویی! 91/7/28 ******* *** کلی حرف برایت نوشتم، فقط می فهمی و به دیگری نسبت می دهی و رد می شوی. ای بابا! چرا یک لحظه فکر نمی کنی این حرف شاید درباره خودت باشد! آری خودِ خودِ خودِ تو...! 91/7/28
نوع مطلب :من نوشته
* روزِ ِ بی روزی آدمها *نوشته شده توسط :Sun
پنجشنبه 1391/10/14-09:00
بعضی از روزها، روز ِ تو نیستند! هر کاری هم کنی از آنت نمی شوند! گویی تک تک سلول های دنیا اتحاد پیشه کردند؛ اما نه برای تو بلکه علیه تو!
از صبح که بیدار می شوی متوجهِ روز ِ بی روزی ات می شوی! لبخند می زنی که شاید خودت و عالم را متوجه این تفکر اشتباه کنی! پیش می روی... حتی اگر " هیچ " اتفاقی هم پیش نیاید، باز هم از آن ِ تو نخواهند بود! نمی دانم می دانی چه می گویم یا نه؟! اما یادت باشد چه بخواهی و چه نخواهی روز تمام می شود خورشید می رود و شاید اراده بر محک ِ صبر تو بوده! . . . هیچ گاه لبخندت را نگیر! لبخند تو یعنی توکل! مهربان ترین گفته اگر با او باشی حتی اگر تمام عالم هم علیه
تو متحد شوند کاری از پیش نخواهند برد...! 91/8/21 یکی از آن روز های بی روزی ِ من!!! ******* * هی شما عاملان آن دو معمای لعنتی! حتی اگر توبه کنید و فرشته های روی زمین هم شوید به خدا سپردم "به حق الناس من بهشت بر شما حرام باشد" تا روشن شود قضایا برایم! بازی با "وجود" کسی خیلی سرگرم کننده ست؟! . . . وقتی اون اسم نابود کننده رو دیدم خشکم زد! ماتم برد، فقط چند لحظه توی خیابون به اون اسم خیره شدم! مغزم کار نمی کرد!!! ذهنم دوباره مسموم شد! نمی دونین چقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر «دردم» اومده! نفهمیدین... نمی دونین... و نخواهید دونست...! 91/8/30 ******* ** کسی رو می شناسم که مشکلی غیرقابل بیان و نادر داره! پس از گوش دادن به ویسی به بیماریش پی برد! مشکلی که شروعش به حدود 10 سال پیش برمی گرده! یک مشکل روانی ِ خاص، عجیب، پنهان که یاد گرفته چطور پنهان ترش کنه، در نتیجه درمانی هم براش انجام نمیشه! البته اگر درمانی وجود داشته باشه! وای خدا نگرانشم! کی فکرشو می کرد؟! نگران الآنش نیستم! نگران آینده شم که احتمال نابودیش وجود داره...!!! 91/8/18 ******* *** یه گوشه ای از این شهر بزرگ کوچولویی به دنیا میاد و خانواده ای رو غرق شادی می کنه و گوشه ای دیگه بزرگی از دنیا میره و چشم های خانواده ای رو غرق اشک! و این بین خبرهاست که میرسه... و تو می مانی که خوشحال باشی یا ناراحت! سیاه بپوشی یا شاد! به آن دوست تسلیت بگویی و یا به آن عزیز تبریک! عجب هفته ای بود هفته ی گذشته! یک هفته و انقدر اتفاق؟! شاید بهتر باشه بگم عجب سالی بود سال 91...!!! یک سال و انقـــــــــــــــــــــــــــــــــــدر اتفاق؟! هفته گذشته سه عزیزی از دو عزیزی از من از دنیا رفتن! حتی فکرشم نمی کردم که دقیقا دو دوستی که سال گذشته به خاطر از دست دادن عزیزی از من در مجلس ختم شرکت کردن، امسال، من، به خاطر از دست دادن عزیزی از آن ها در مجلس ختم شرکت کنم... چقدر روزهای بی روزی زیاد شده! چـقدر بازی روزگار سخـــت و پیچیده شده!!! و این قافـــله ی عمــــر عجـــب می گــذرد...!!!! مثلا چهل شب به این سرعت گذشت!!! اربعین حسینی تسلیت...
نوع مطلب :من نوشته
The Theme Being Used Is MihanBlog Created By ThemeBox
|