توله سگ
دوشنبه 16 خرداد 1390 02:32 ب.ظ
مغازه داری روی شیشه مغازه اش اطلاعیه ای به این مضمون نصب کرده بود “توله های فروشی”. نصب این اطلاعیه ها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمی رسید وقتی پسرکی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مکث وارد مغازه شد و پرسید: “قیمت توله ها چنده؟”
مغازه دار پاسخ داد: “هر جا که بری قیمتشون از ۳۰ تا ۵۰ دلاره.”
پسر کوچک دست تو جیبش کرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من ۲ دلار و سی و هفت سنت دارم. می توانم یه نگاهی به توله ها بیندازم؟
صاحب مغازه پس از لبخندی سوت زد. با صدای سوت، یک سگ ماده با پنج توله فسقلی اش که بیشتر شبیه توپ های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بیرون آمدند و توی مغازه براه افتادند. یکی از توله ها به طور محسوسی می لنگید و از بقیه توله ها عقب می افتاد. پسر کوچولو بلافاصله به آن توله لنگ که عقب مانده بود اشاره کرد و پرسید:
“اون توله هه چشه؟”
صاحب مغازه توضیح داد که دامپزشک بعد از معاینه اظهار کرده که آن توله فاقد حفره مفصل ران است و به همین خاطر تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر کوچولو هیجان زده گفت:
“من همون توله رو می خرم.”
صاحب مغازه پاسخ داد:
“نه، بهتره که اونو انتخاب نکنی. تازه اگر واقعاً اونو می خوای، حاضرم که همین جوری بدمش به تو.”
پسر کوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست و در حالی که با تکان دادن انگشت سبابه روی حرفش تاکید می کرد، گفت:
“من نمی خوام که شما اونو همین جوری به من بدید. اون توله هه به همان اندازه توله های دیگه ارزش داره و من کل قیمتشو به شما پرداخت خواهم کرد. در واقع، دو دولار و سی و هفت سنت شو همین الان نقدی می دم و بقیه شو هر ماه پنجاه سنت، تا این که کل قیمتشو پرداخت کنم.”
مغازه دار بلافاصله گفت: “شما بهترهً این توله رو نخرید، چون اون هیچوقت قادر به دویدن و پریدن و بازی کردن با شما نخواهد بود.”
پسرک با شنیدن این حرف خم شد، با دو دست لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا کشید. پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و به وسیله تسمه ای فلزی محکم نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی که به او می نگریست، به نرمی گفت:
“می بینید، من خودم هم نمی توانم خوب بدوم، این توله هم به کسی نیاز داره که وضع و حالشو خوب درک کنه!”
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
شفای پادشاه!
دوشنبه 16 خرداد 1390 02:32 ب.ظ
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند»
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت :که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
مردی که تنها یک روز زندگی کرد
دوشنبه 16 خرداد 1390 02:31 ب.ظ
دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است . تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود .
پریشان شد . آشفته و عصبانی نزد فرشته ی مرگ رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد . داد زد و بد و بیراه گفت ، فرشته سکوت کرد ؛ آسمان و زمین را به ریخت ؛ جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، فرشته سکوت کرد ؛ به پر و بال فرشته پیچید ، فرشته سکوت کرد ؛ کفر گفت و سجاده دور انداخت ، باز هم فرشته سکوت کرد ؛ دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد ، این بار فرشته سکوتش راشکست و گفت : بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی ! تنها یک روز دیگر باقی ست . بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن .
لا به لای هق هقش گفت : اما با یک روز...... با یک روز چه کاری می توان کرد......؟
فرشته گفت : آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را در نیابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید ؛ و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : حالا برو و زندگی کن .
او مات و مبهوت به زندگی نکاه کرد که در گودی دستانش می درخشید ، اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود ، نکند قطره ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد !
قدری ایستاد..... بعد با خود گفت : وقتی فردایی ندارم نگاه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد ، بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم .
آن وقت شروع به دویدن کرد . زندگی را به سر و رویش پاشید ، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود ، می تواند بال بزند ، می تواند پا روی خورشید بگذارد و می تواند...
او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی به دست نیاورد ، اما....اما در همان یک روز روی چمن ها خوابید ، کفش دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن هایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آن ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد . او همان یک روز آشتی کرد وخندید و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشید ، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد !
او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود .
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
عجایب هفتگانه جهان
دوشنبه 16 خرداد 1390 02:31 ب.ظ
دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد.
با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره
کرده بودند:
اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و... در میان نوشته ها
کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد. معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی
است؟ یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید:
دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم.
معلم گفت: بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.
در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از :
* لمس کردن ، چشیدن ، دیدن، شنیدن ، احساس کردن ، خندیدن و عشق ورزیدن*
پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت.
آری عجایب واقعی همین نعمتهایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می انگاریم.
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
گفتگوی كودك و خدا
دوشنبه 16 خرداد 1390 02:30 ب.ظ
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی
چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در
نظر گرفتهام. او از تو نگهداری خواهد کرد. اما کودک هنوز مطمئن نبود که
میخواهد برود یا نه: اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز
خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز میخواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد .
تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان
آنها را نمی دانم؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت:
فرشتة تو، زیباترین و شیرینترین واژههایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه
خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت:وقتی میخواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟
اما خدا برای این سؤال هم پاسخی داشت: فرشتهات، دستهایت را درکنار
هم قرار خواهد داد و به تو یاد میدهد که چگونه دعاکنی.
کودک سرش رابرگرداند وپرسید: شنیدهام که در زمین انسانهای بدی هم
زندگی میکنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشتهات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد:اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمیتوانم
شما راببینم، ناراحت خواهم بود.
خدواند لبخند زد و گفت: فرشتهات همیشه درباره من با تو صحبت خواهدکرد
و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو
خواهم بود.
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده میشد. کودک
میدانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشتهام را به من بگویید.
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشتهات اهمیتی ندارد.
به راحتی میتوانی او را مادر صدا کنی
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
مورچه و كندوی عسل
دوشنبه 16 خرداد 1390 02:30 ب.ظ
یک مورچه در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک «جور» به او پاداش می دهم.»
یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«نبادا بروی ها... کندو خیلی خطر دارد!»
مورچه گفت:«بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد.»
بالدار گفت:«آنجا نیش زنبور است.»
مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.»
بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.»
مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.»
بالدار گفت:«ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.»
مورچه گفت:«پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.»
مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه، عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم.»
مورچه گفت:«بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند «حیوان خیرخواه!»
مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت.
مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند.»
مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل، و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند.
مور را چون با عسل افتاد کار ------- دست و پایش در عسل شد استوار
از تپیدن سست شد پیوند او ----------دست و پا زد، سخت تر شد بند او
هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم.»
گر جوی دادم دو جو اکنون دهم -------- تا از این درماندگی بیرون جهم
مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد.»
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
مادر یك چشم
دوشنبه 16 خرداد 1390 02:29 ب.ظ
مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره
خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم
روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت ایی یی یی .. مامان تو فقط یك چشم داره
فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم . كاش زمین دهن وا میكرد و منو ..
كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال كنی چرا نمیمیری ؟
اون هیچ جوابی نداد....
حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداسته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
از زندگی ، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم
تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو
دعوت كرده كه بیاد اینجا ، اونم بی خبر
سرش داد زدم “: چطور جرات كردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!”
گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد : “ اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی
اومدم “ و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار
دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم .
بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی كنجكاوی .
همسایه ها گفتن كه اون مرده
ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم
اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه بدن به من
ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تورو ببینم
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از
دست دادی
به عنوان یك مادر نمییتونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم
بنابراین مال خودم رو دادم به تو
برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو
مادرت.
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
پاداش نیكی
دوشنبه 16 خرداد 1390 02:29 ب.ظ
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است . . . »
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
صبر
دوشنبه 16 خرداد 1390 02:28 ب.ظ
مردی مهربان و بذله گو به مرور زمان به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده بود. زن او هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت ، اما دریغ از این که چیزی عوض شود.
روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود، تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از این رو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعت ها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه راهب رساند. قصه خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد.
راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است.
زن گفت : ببر کوهستان؟ آن حیوان وحشی؟
راهب در پاسخ گفت: بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند . زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت.
نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه کوهستان شد. آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد . از شدت ترس بدنش می لرزید، اما مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد . هر شب چند گام به غار نزدیک تر می شد. تا آن که یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد ، اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد. باز هم زن شب های متوالی رفت و رفت. هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیک تر می شدند.
این مسئله چهار ماه طول کشید. تا این که در یکی از آن شب ها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیک تر شد و شروع به غذا خوردن کرد. زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر این گونه گذشت.
طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند . زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد، به ملایمت به او غذا می داد. هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود. هیچ عیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر مویش می کشید . چند ماه دیگر نیز این گونه گذشت . تا آن که شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه خانه اش شد.
صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت . تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود.
زن، هاج و واج نگاهی کرد . در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد، ماند که چه بگوید. راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت:
”مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، تویی که توانستی با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی، در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دورساز !! “
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
مرد کور
دوشنبه 16 خرداد 1390 02:28 ب.ظ
عصر انروز روزنامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
شناخت خدا
دوشنبه 16 خرداد 1390 02:26 ب.ظ
کودك نجوا کرد: خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در چمنزار آواز خواند ولی کودک نشنید.
پس کودک فریاد زد: خدایا با من صحبت کن ! و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متو جه نشد.
کودک فریاد زد: خدایا یک معجزه به من نشان بده ویک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید.
کودک در نا امیدی گریه کرد وگفت: خدایا مرا لمس کن وبگذار تو را بشناسم ،
پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد ولی کودک بالهای پروانه را شکست و
در حالی که خدا را درک نکرده بو از آنجا دور شد.
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
گربهای كه زمان مرگ بیماران را پیشبینی میكند
دوشنبه 16 خرداد 1390 02:26 ب.ظ
گربهای به نام اسكار قدرت پیشبینی مرگ بیماران را در خانه سالمندان دارد و در ساعات آخر عمر بیماران به آنان نزدیك میشود.
دقت او، كه در 25 مورد مشاهده شده، باعث شده وقتی بیماری را انتخاب میكند، كاركنان خانه سالمندان در پراویدنس، رود آیلند، امریكا، به اعضای خانواده او خبر دهند. بیمار انتخابی گربه معمولا كمتر از چهار ساعت وقت دارد.
گربهای كه زمان مرگ بیماران را پیشبینی میكند
گربهای به نام اسكار قدرت پیشبینی مرگ بیماران را در خانه سالمندان دارد و در ساعات آخر عمر بیماران به آنان نزدیك میشود.
دقت او، كه در 25 مورد مشاهده شده، باعث شده وقتی بیماری را انتخاب میكند، كاركنان خانه سالمندان در پراویدنس، رود آیلند، امریكا، به اعضای خانواده او خبر دهند. بیمار انتخابی گربه معمولا كمتر از چهار ساعت وقت دارد.
دكتر دیوید دوسا، در مصاحبهای گفت: او خیلی اشتباه نمیكند و به نظر میرسد میفهمد چه وقت بیماری دارد میمیرد. دكتر دوسا این پدیده را در مقالهای در نشریه پزشكی نیوانگلند توصیف كرده است.
دكتر دوسا، پزشك سالخوردگان و استاد پزشكی دانشگاه براون گفت: اعضای بسیاری از خانوادهها با این كار تسكین مییابند و قدر فرصتی را كه این حیوان برای آنان و عزیزان در حال مرگشان فراهم میسازد، میدانند.
این گربه 2 ساله خانگی در طبقه سوم واحد بیماران مغزی خانه سالمندان و مركز بازپروری استیرهاوس در پراویدنس، بزرگ شد. این مركز محل مداوای بیماران مبتلا به آلزایمر، پاركینسون و بیماریهای مشابه است.
كاركنان این مركز پس از حدود 6 ماه متوجه شدند كه اسكار درست مانند دكترها و پرستاران سراغ بیماران میرود. بیماران را بو میكند و به آنان خیره میشود، بعد كنار بیمارانی مینشیند كه چند ساعت دیگر به مرگشان مانده است.
دوسا گفت: به نظر میرسد اسكار كارش را جدی میگیرد و رفتارش با دیگران دوستانه نیست و به آنان علاقه نشان نمیدهد.
خانم دكتر جوآن تنو از دانشگاه براون كه در این مركز كار میكند و متخصص مراقبت و درمان بیماران بد حال و مشرف به مرگ است، گفت: اسكار در پیشبینی مرگ این افراد بهتر از كسانی است كه در اینجا كار میكنند.
او وقتی به استعداد اسكار ایمان آورد كه سیزدهمین پیشبینی درست پیاپی خود را به عمل آورد.
تنو گفت: داشتم بیماری را معاینه میكردم او زنی بود كه دیگر غذا نمیخورد، با دشواری نفس میكشید، و پاهایش سیاه شده بود كه همه اینها نشانههای نزدیكی مرگ او بود.
با این حال اسكار در اتاق و كنار او نماند به این دلیل تنو فكر كرد حیوان قدرت پیشبینی خود را از دست داده است. اما معلوم شد كه پیشبینی دكتر زود بوده و بیمار 10 ساعت دیگر مرد. اما پرستاران به تنو خبر دادند كه اسكار دو ساعت مانده به مرگ زن بیمار، خود را به او رساند.
پزشكان میگویند بیشتر كسانی كه این گربه دوست داشتنی سراغشان میرود حالشان به قدری بد است كه متوجه حضور او نمیشوند به این دلیل آگاه نیستند كه او پیك مرگ است. بیشتر خانوادهها برای اطلاع پیش هنگام راضی هستند اگرچه یكی از آنان هنگام مرگ عضو خانوادهاش میخواست گربه در آنجا نباشد.
وقتی اسكار را در چنین شرایطی از اتاق بیرون میبرند عصبی میشود و نارضایتی خود را با میومیو آشكار میكند.
هیچكس مطمئن نیست كه رفتار اسكار از نظر علمی مهم باشد یا دلیلی داشته باشد.
تنو میگوید شاید گربه بوهایی را حس میكند یا از رفتار پرستارانی كه بزرگش كردهاند چیزهایی را میفهد.
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
درویش و زاهد
پنجشنبه 12 خرداد 1390 10:21 ب.ظ
زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.
دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:
«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.»
درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
زمزمه
پنجشنبه 12 خرداد 1390 10:20 ب.ظ
گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟ آنقدر محو که حتی مژه برهم نزنی... مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود ناز چشم تو به قدر مژه برهم زدنی...
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
لبخند خدا (قیصر امین پور)
پنجشنبه 12 خرداد 1390 10:20 ب.ظ
پیش از این ها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد میان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه، برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب، طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
دکمه ی پیراهن او آفتاب
برق تیر و خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچکس را در حضورش راه نیست
پیش از این ها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین از آسمان از ابرها
زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی عذابش آتش است
تا ببندی چشم ... کورت می کند
تا شوی نزدیک ... دورت می کند !!
کج گشودی دست ... سنگت می کند !!
کج نهادی پای ... لنگت می کند !!
تا خطا کردی عذابت می کند
در میان آتش آبت می کند !!
با همین قصه دلم مشغول بود
خواب هایم خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم
در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...
نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا !!
هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ مثل خنده ای بی حوصله
سخت مثل حل صدها مسأله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب ...
دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر این جا کجاست؟؟
گفت این جا خانه ی خوب خداست !!
گفت این جا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند !
با وضویی دست و رویی تازه کرد
با دل خود گفتگویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اینجا در زمین؟!
گفت آری خانه ی او بی ریاست ...
فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش ... روشنی
خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است !!
دوستی را دوست معنا می دهد
قهر هم با دوست معنا می دهد
هیچ کس با دشمن خود قهر نیست ...
قهری او هم نشان دوستی است
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد ...
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود ...
می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست، پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد !!
می توان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت ...
با دو قطره صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند !!
می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد !!
می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت ...
مثل این شعر روان و آشنا
پیش از این ها فکر می کردم خدا...
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
بخند...
پنجشنبه 12 خرداد 1390 10:19 ب.ظ
آدمک آخر دنیاست بخند...آدمک مرگ همین جاست بخند...
دست خطی که تو را عاشق کرد...شوخی کاغذی ماست بخند...
آدمک خر نشوی گریه کنی...کل دنیا سراب است بخند...
آن خدایی که بزرگش خواندی...بخدا مثل تو تنهاست بخند...
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
زندگی
پنجشنبه 12 خرداد 1390 10:19 ب.ظ
زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست امتحان ریشه هاست.ریشه هم هرگز اسیر خاك نیست.زندگی چون پیچكی ست انتهایش می رسد پیش خدا...
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
عجب
پنجشنبه 12 خرداد 1390 10:18 ب.ظ
در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه راهبان، مزاحم تمرکز آنان می شد. بنابراین استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد. این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد
سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت. گربه هم مرد. راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند. سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه!دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
سنگ قبر پروین اعتصامی
پنجشنبه 12 خرداد 1390 10:16 ب.ظ
سنگ قبر پروین اعتصامی
اختر چرخ ادب پروین است
گر چه جز تلخی ز ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است
صاحب آنهمه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بی دوست دلی غمگین است
خاک در دیده بسی جان فرساست
سنگ بر سینه بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقت بین است
هر که باشی و ز هر جا برسی
آخرین منزل هستی این است
آدمی هر چه توانگر باشد
چون بدین نقطه رسید مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آنکس که در این محنت گاه
خاطری را سبب تسکین است
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
حسرت
پنجشنبه 12 خرداد 1390 10:15 ب.ظ
حرف های ما هنوز ناتمام ،
تا نگاه می کنی وقت رفتن است ،
بازهم همان حکایت همیشگی ،
پیش از آنکه باخبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود ،
آی ، ای دریغ و حسرت همیشگی ،
ناگهان چقدر زود دیر می شود...
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
تعداد کل صفحات : 26 ... 5 6 7 8 9 10 11 ...