**شکسپیر: همیشه به کسی فکر کن که تو رو دوست دارد، نه کسی که تو دوستش داری **

پیغام ماهی ها

دوشنبه 28 شهریور 1390 07:15 ب.ظ

نویسنده : Boolot

رفته بودم سر حوض

تا ببینم شاید ، عکس تنهایی خود را در آب ،

آب در حوض نبود .

ماهیان می گفتند :

« هیچ تقصیر درختان نیست. »

ظهر دم کرده تابستان بود ،

پسر روشن آب ،  لب پاشویه نشست

و عقاب خورشید ، آمد او را به هوا برد که برد .

 

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب .

برق از پولک ما رفت که رفت .

ولی آن نور درشت ،

عکس آن میخک قرمز در آب

که اگر باد می آمد دل او ، پشت چین های تغافل می زد ،

چشم ما بود .

روزنی بود به اقرار بهشت.

 

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ، همت کن

و بگو ماهی ها ، حوضشان بی آب است. »

 

باد می رفت به سر وقت چنار .

من به سر وقت خدا می رفتم .


سهراب سپهری




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

کهنه می پوشم !!!

دوشنبه 28 شهریور 1390 07:13 ب.ظ

نویسنده : Boolot
کهنه می پوشم
نباید کودک همسایه
از برق لباسم
شب کنار سفره ی دلواپسی های پدر ،
نالان و گریان
دست بر صورت
به زیر چانه قطره اشکی از روی ملامت
برچکاند روی بشقاب پر از خالی خود
کهنه می پوشم ، برای کودک همسایه و دلواپسی های خودم


دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

خدا

دوشنبه 28 شهریور 1390 07:13 ب.ظ

نویسنده : Boolot

خدا آن حس زیباییست که،

در تاریکی صحرا،

 زمانیکه هراس مرگ میدزدد،

سکوتت را ،

یکی همچون نسیم دشت میگوید :

کنارت هستم ای تنها !!!


دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

کافیست انار دلت ترک بخورد

دوشنبه 28 شهریور 1390 07:12 ب.ظ

نویسنده : Boolot

لیلی زیر درخت انار نشست

درخت انار عاشق شد، گل داد سرخ سرخ...

گلها انار شدند ، داغ داغ..

هر اناری هزار دانه داشت .

دانه ها عاشق بودند ، بی تاب بودند..

توی انار جا نمی شدند . انار کوچک بود.

دانه ها بی تابی کردند.

انار ترک برداشت...

خون انار روی دست لیلی چکید..لیلی انار ترک خورده را خورد.

مجنون به لیلی اش رسید...

خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است ، کافیست انار دلت ترک بخورد...

خدا گفت : لیلی یک ماجراست ، ماجرایی آکنده از من ، ماجرایی که باید بسازیش   .

لیلی درد است ، درد زادنی نو ، تولدی به دست خویش.

لیلی رفتن است ، عبور است و رد شدن.

لیلی سخت است و دور از دسترس.

لیلی زندگی است ، زیستن از نوعی دیگر..

شیطان گفت:لیلی تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیفتد.

لیلی آسودگی ست.خیالی ست خوش.

لیلی ماندن است و فرو در خویش رفتن.

لیلی ساده است و همین جا دم دست است...

.

.

.

واین چنین دنیا پر شد از لیلی های ساده ی اینجایی ،  لیلی های نزدیک لحظه ای.

و مجنون هایی آمدند که هنوز انار دلهاشان ترک نخورده بود...


عرفان نظر آهاری




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

آخرین سخنرانی چارلی چاپلین در فیلم دیكتاتور بزرگ

یکشنبه 27 شهریور 1390 11:20 ب.ظ

نویسنده : Boolot
... به كسانی كه صدای مرا می شنوند می گویم ناامید نشوید رنجی كه اكنون میان ماست گذر حرص آدمی است، تلخی بشری است كه راه پیشرفت انسان او را می ترساند، نفرت آدمی می گذرد و دیكتاتور ها می میرند و قدرتی كه از مردم میگیرند به مردم باز خواهد گشت ...


دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

شعری برای الان ایران

یکشنبه 27 شهریور 1390 11:19 ب.ظ

نویسنده : Boolot

هم مرگ بر جهان شما نیز بگزرد

هم رونق زمان شما نیز بگزرد

.......................................

زین کاروانسرای  بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگزرد

............................................

باد خزان نکبت ایام ، ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگزرد


سیف الدین محمد فرقانی


دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

تشیع سرخ ... تشیع نه

یکشنبه 27 شهریور 1390 11:19 ب.ظ

نویسنده : Boolot

اسلام دینی بود که با "نه" ی محمدوارث ابراهیم و مظهر دین توحید خدا و وحدت خلقدر تاریخ انسان پدید آمد، "نه" ای که شعار توحید با آن آغاز میشود ، شعاری که اسلام در برابر شرکمذهب اشرافیت و مصلحتبا آن آغاز شد.

و تشیع ، اسلامی بود که با "نه" ی علی بزرگوارث محمد و مظهر اسلام عدالت و حقیقتدر تاریخ اسلام چهره خود را مشخص کرد ونیز جهت خود را ، "نه" ای که در شورای انتخاب خلیفه ، در پاسخ عبدالرحمنمظهر اسلام اشرافیت و مصلحت ! – گفت.

این "نه" ، بعنوان جبهه گیری نهضت شیعی در تاریخ اسلام ، تا پیش از صفویه ، شاخص نقش اجتماعی ، طبقاتی و سیاسی گروهی بود که به محبت خاندان پیغمبر و پیروی علی شناخته می شدند.

نوشته شده از کتاب تشیع علوی و تشیع صفوی مجموعه آثار 9 از شهید زنده دکتر  علی شریعتی




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

چند تا جک باحال

دوشنبه 31 مرداد 1390 04:32 ق.ظ

نویسنده : Boolot

پلیس به غضنفر: اینجا ماهی‌گیری قدغنه!!! غضنفر: ولی اینجا تابلو نزدین!!!
پلیس: نزدیم که نزدیم، زود باش از بالای اون آکواریوم بیا پایین!!!!
=============================================
غضنفر میره کله پاچه فروشی، یارو بهش میگه: قربون چشم بگذارم؟
غضنفر میگه: نه آقا! حداقل صبر کن من برم قایم شم!

=============================================
غضنفر باباش میمیره میخواسته خاکش کنه، جو میگیرتش باراندازش میکنه!
=============================================
غضنفر می ره جبهه بعد از ۲ روز برمی گرده.
میگن چی شد اینقدر زود برگشتی؟
میگه: بابا اونجا به قصد کشت تفنگ بازی می کنن!
=============================================
غضنفر رو برق می گیره، مامانش می گه: ننه جون ولش نکن همین بود که باباتو کشت!
=============================================
غضنفر می ره دزدی تفنگو می ذاره پشت گردن یارو
می گه: تکـون بخوری با لگد می زنم تو کمرت!
=============================================
به غضنفر می گن نظرت راجع به گرون شدن بنزین چیه؟
غضنفر می گه برای ما که فرقی نمی کنه، ما همون ۱۰۰۰تومن بنزین رو می زنیم
=============================================
از غضنفر می پرسند چرا پرنده ها زمستان از شمال به جنوب پرواز می کنن؟
میگه: آخه پیاده خیلی راهه

=============================================
به غضنفر میگن: چی شد مامانت مرد ؟
میگه: رفت پشت بوم رخت پهن کنه افتاد…
میگن افتاد مرد ؟ میگه: نه بابا افتاد رو کولر ، کولر شکـست افتاد.
بهش میگن اون موقع مرد؟؟
میگه:نه آقا جان،بعد افتاد رو تراس ، تراس خراب شد.
میگن:خوب این دفعه مرد ؟ غضنفر میگه: نه بعد افتاد رو سقف گاراژ، سقف خراب شد!
بهش میگن:حتماً ایندفعه مرد ؟
میگه:بازم نمرد، دیدیم داره کُلّ خونه خراب میشه، با تفنگ زدیمش
=============================================

غضنفر انگشتشو میکنه تو نافش، ریست میشه
=============================================
غضنفر جونش به لبش میرسه، تف می‌کنه می‌میره
=============================================
غضنفر میمیره، عکسشو نداشتند بذارن رو قبرش، تا گردن دفنش می‌کنند
=============================================
غضنفر سر سفره داد می زده می گفته: بربری بدین! بربری بدین!
بهش میگن چی شده؟ ، میگه: آب تو گلوم گیر کرده
=============================================
غضنفر رشته‌اش دامپروری بوده، روش نمیشده به کسی بگه.
یکی ازش می‌پرسه: رشته‌ات چیه؟
میگه: دامپیوتر، گرایش پشم افزار!




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

جک های معمایی

دوشنبه 31 مرداد 1390 04:32 ق.ظ

نویسنده : Boolot

میدونی بچه ی قورباغه و لک لک چی میشه ؟

قلک !!!

_______________________

می دونین فرق بین زن ورادیو چیه؟

اره هردوشون هرچی دلشون بخواد می گن ولی هیچی نمی خوان بشنوند !

_______________________

کدام عضو مرد است که هیچ استخوانی ندارد ، پررنگ است ، دوست دارد تلمبه بزند ، و در عشق بازی نقش مهمی دارد؟؟؟؟

.

.

.

اون عضو قلب است ، البته نظر شما هم مهم است…

_______________________

یه کلاغ تو آسمون تخم میزاره ولی تخمش نمی افته پایین اگه گفتی چرا ؟

.

.

.

عوض اینکه مثل گاو همینجوری بری پایین یکم فکر کن

خوب اسکول شورت پاش بوده

_______________________

می دونی miscall چیه؟؟
.

.

.
واحد اندازه گیری زعفروونه دیگه مثلا میگن یه miscall زعفرروون!!!

_______________________

میدونی تفاوت شهرداری با صداوسیما چیه؟!
.
.
.
اولی آشغال جمع میکنه و دومی آشغال پخش میکنه…

_______________________

فرق باتری با مادر زن در چیست ؟
.
.
.
باتری حداقل یک قطب مثبت دارد اما مادر زن هیچ چیز مثبتی ندارد!!!

_______________________

مار و زرافه با هم ازدواج می کنن بچه شون می شه قورباغه !!! اگه گفتی چرا ؟
.
.

.
چون بچه دار نمی شدن بچه شونو از پرورشگاه میارن!

_______________________

پنج دادش یه تاکسی میخرن بعد یک ماه ورشکست میشن میدونین چرا ؟

.

.

.

چون پنج تایی با هم میرفتن مسافر کشی !

_______________________

میدونین چرا زن ها کمتر فوتبال بازی میکنن ؟

.

.

.

چون کمتر زنی حاضر میشه با ده تا زن دیگه یه جور لباس بپوشه !




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

نظر یک ریاضیدان درباره زن و مرد (فوق العاده جالب)

دوشنبه 31 مرداد 1390 04:31 ق.ظ

نویسنده : Boolot

نظر یک ریاضیدان در باره زن و مرد (فوق العاده جالب)

اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =۱
اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰
اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰
اگر دارای (اصل و نسب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰۰
ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست
پس ان انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

داستان خیلی جالب تصادف

دوشنبه 31 مرداد 1390 04:30 ق.ظ

نویسنده : Boolot

یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری می کنه. بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن.

وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان، رانندهء خانم بر میگرده میگه:
- آه چه جالب شما مرد هستید!…. ببینید چه به روز ماشینامون اومده! همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم! این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!

مرد با هیجان پاسخ میگه:

- اوه … “بله کاملا” …با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه!

بعد اون خانم زیبا ادامه می ده و می گه:

- ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملن داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه. مطمئنن خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن که می تونه شروع جریانات خیلی جالبی باشه رو جشن بگیریم!

و بعد خانم زیبا با لوندی بطری رو به مرد میده.

مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حالیکه زیر چشمی اندام خانم زیبا رو دید می زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن.

زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.

مرد می گه شما نمی نوشید؟!
زن لبخند شیطنت آمیزی می زنه در جواب می گه:

- نه عزیزم ، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم !!!




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

داستان مرد زاهد

دوشنبه 31 مرداد 1390 04:27 ق.ظ

نویسنده : Boolot

در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجینش نان بیرون آورد و به اوداد. مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد. نگاهی به زاهد کرد و گفت:

آیا آن سنگ را به من می دهی؟

زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد. مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی نگجید. او می دانست که این سنگ آن قدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند. بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.

چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد در کوهستان برگشت و تا او را دید به او گفت:

من خیلی فکر کردم تو با این که می دانستی این سنگ چقدر ارزش دارد خیلی راحت آن را به من هدیه کردی. بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت:

من این سنگ را به تو بر می گردانم ولی در عو ض چیز گرانبهای دیگری از تو می خواهم.

به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم!




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

چراغ ها را من روشن می کنم

دوشنبه 31 مرداد 1390 03:15 ق.ظ

نویسنده : Boolot

چراغ ها را من روشن می کنم

دلم می خواد برات نامه بنویسم!واقعی واقعی رو کاغذ اصلا با یک مداد که وقتی هر حرفی رو می خوام بنویسم صدای لمس نوک قلم با صفحه رو هم بشنوم.روحم رو لای تک تک واژه هاش بزارم!برات بنویسم و بنویسم بدون اینکه فکر کنم کی کاغذم تموم میشه!
دلم می خواد یک کاغذ سفید بردارم کناراشو با حوصله تموم نقاشی بکشم طراحی کنم،حاشیه بزارم و هر چی بلدم برات رو کاغذ پیاده کنم.یواشکی مداد رنگی های خواهر کوچیکترمو بردارم و برات کلی گل خوشگل بکشم...
دلم می خواد کاغذ رو بو بکشم!بو بکشم ببوسم و لمس کنم.اونقدر به سینه و قلبم بچسبونم که تا همیشه صدای ضربان قلبم رو کاغذ ثبت بشه و تو هم بتونی بشنوی!می خوام اونقدر به کاغذ نگاه کنم که عکس چشمات رو وقتی داری می خونیش ببینم!
می خوام اشتباه ها و خطا های نامه ام رو با اشک هام پاک کنم.می خوام هر چی که دارم رو برات تو نامه ضمیمه کنم.تیکه تیکه روحم رو مثل پازل کنار هم بچینم و تو پاکت بگنجونم!می خوام اشتیاق و شوری که تو وجودم هست رو برات بفرستم.
دلم می خواد از خونه بزنم بیرون.با هر قدم آروم که انگار دارم پرواز میکنم، به سمت یک اداره پست واقعی برم و آدرست رو پشت پاکت بنویسم و وقتی نامه رو برات فرستادم از همون لحظه ی اول لحظه شماری کنم که کی نامه دستت میرسه!همون لحظه زنگ بزنم بگم فرستادم نرسیده؟
می خوام تو اتاقم بشینم و هی خیال بافی کنم که الان پاکتم کجاست؟تو کجایی؟کی میرسه؟وقتی دستت میرسه چه حسی بهت دست میده؟و از شوق دست و پامو گم کنم.شب ها وقتی خسته خسته ام یاد هیجان نامه چشم های خسته ام رو پر از برق عشق کنه!با این فکر که فردا صبح دوباره شروع می کنم به نوشتن نامه یک کم آروم بگیرم ولی وقتی دوباره واژه ها تو ذهنم وول بخورن و حرف های تازه به فکرم برسه باز نتونم بخوابم.بیدار شم و چراغها رو روشن کنم....




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

صاحب خانه

دوشنبه 31 مرداد 1390 03:14 ق.ظ

نویسنده : Boolot

قلب تو خانه من است

آنجایی که آرامشم می دهی ،آنجایی که حرف هایم را جواب می شوی!

* * *

یادت هست که می گفتم دعوتم کن؟آن جستجو برای خانه؟برای یافتن کاشانه؟برای دیدن ان دو چشم روشن عشق؟برای خانه ای که با همه وی وجود جانم را د رآغوش می کشید؟و حالا تو گفتی ،دعوتت نمی کنم،خانه خودت است!

برای تو

قلبت را برایم جا گذاشتی

و صاحب قلبم شدی




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

دوست داشتنی ترین آدم ها

شنبه 22 مرداد 1390 11:37 ب.ظ

نویسنده : Boolot

چیزهای کوچک، مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه قبل از رها کردن دست، با نوک انگشت‌هاش به دست‌هایت یک فشار کوچک می‌دهد ….. چیزی شبیه یک بوسه.

مثلا راننده تاکسی‌ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می‌گوید: روز خوبی داشته باشی دخترم.

آدم‌هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می‌شوی، دستپاچه رو بر نمی‌گردانند، لبخند می‌زنند و هنوز نگاهت می‌کنند.

آدم‌هایی که حواسشان به بچه‌های خسته توی مترو هست، بهشان جا می‌دهند، گاهی بغلشان می‌کنند.

آدم هایی که که هر دستی جلویشان دراز شد به تراکت دادن، دست را رد نمی‌کنند. هر چه باشد با لبخند می‌گیرند و یادشان نمی‌رود همیشه چند متر جلوتر سطلی هست، سطل هم نبود کاغذ را می‌شود تا کرد و گذاشت توی کیف.

دوست‌هایی که بدون مناسبت کادو می‌خرند، مثلا می‌گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتر یادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی.

آدم‌هایی که از سر چهار راه نرگس نوبرانه می‌خرند و با گل می‌روند خانه.

آدم‌های “اس‌ام‌اس”‌های آخر شب، که یادشان نمی‌رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند، آدم‌های “اس‌ام‌اس”های پر مهر بی‌بهانه، حتی اگر با آنها بد خلقی و بی‌حوصلگی کرده باشی.

آدم‌هایی که هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی می‌زنند که مثلا تو را می‌خوانم و بعد هر یادداشت غمگین خط‌هایی می‌نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی‌آوردند.

آدم‌هایی که حواس‌شان به گربه‌ها هست، به پرنده‌ها هست.

آدم هایی که زیبایی درون تو رو میبینن ، وقتی اولین بار باهاشون هم صحبت میشی ، انگار چندین سال دوست صمیمی بودین

آدم‌هایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را به لبخند تعارف می‌کنند که غریبگی نکنی.

آدم‌هایی که خنده را از دنیا دریغ نمی‌کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می‌زنند و روی جدول لی‌لی می‌کنند.
همین آدم‌ها، چیزهای کوچکی هستند که دنیا را جای بهتری می‌کنند برای زندگی کردن.




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

کات

شنبه 22 مرداد 1390 11:34 ب.ظ

نویسنده : Boolot

به نام خداوند دل

گشودم کتاب را و خواندم

اهدنا الصراط المستقیم

تا شاید هدایت شوم

در امتداد یک خط راست

به موازات ایمان

تا برسم به نقطه ی اوج یک عروج

آنقدر بالا که فشار مغزم

برابر شو با رو / ژ / هاش !

آنگاه که میل می کنم به سمت بی نهایت

شاید حد عشقم

برسد به صفر

که بازتابش در آینه ی دل نقش می بندد در بی نهایت !

اما خدای دل

حرف من با تو جنس دیگری ست !

حرفی از جنس پی دوم آر

در حال دوران مستمر بر نقطه ی صفر .

حرفی به بزرگیه ام سی 2 در هیجان و اضطراب سفر با نور

و حرفی به وسعت یک دسی بل

که طنینش پر می کند تمام فضای سرد قلبم را .

و کمی دور تر

حرفی به رنگ سرخ واژه

و رنگی به سپیدی یک شعر

و شعری به زلالی یک آفتاب !

آه ...

اما گویی امروز من گمم در بزرگراه توهم

در خیابان تفکر

و در بنبست دل

که می رسد به خانه های سرد انتظار .

اما خدای دل ،

آسمان دل بارانیم

رنگ باخته است

در محلول ترنوسل زندگی

از ترس هرچه که باید و نباید !

و به امید روزهای پر محصول

مقدار کم اُ 3

بر شوره زار چشمان می پاشم

تا حاصل خیز تر کنم مزرعه ی چشمانم را

با اشک مصنوعی باران .

و امتداد می دهم

مسیر سرگشتگیم را

بر محور ایکس های یک تابع چند مجهولی .

شاید آنگاه بتوانم

از دیوارهای جدول تناوبی بالا بروم و

سرک بکشم

مساحت ذوزنقه ی مغزم را

که از مجموع عشق های نا محلول

در فضای اسیدی کابوس های شبانه ام پر شده است .

خدای دل

هنوز هم حرف من با تو جنس دیگری ست !

حرفی از جنس بلور بنزن

در حال تبلور هستی خویش .

حرفی از جنس سخت ترین قسمت سنگ خارا

در وهم یک مسیر پر سوز و گداز .

و حرفی به غلظت هاش 2 / اس / اُ 4 / نود هشت درصد ( اسید سولفوریک )

که پاک می کند

تمام سیاهی ها را

از پهنه ی لوله ی آزمایشگاهی هستی .

آه ...

واژه ها پی در پی

مثل باران شهابی می بارند

بر دل سپید این کاغذ ها

و تمام حرف هایم

سیر نزولی دارد

روی محور ایگرگ های ذهنم

در سفر با نور .

در تجلی گاه نمره های انشتین با فونت درشت

روی کارنامه ی تلخ تاریخ

در پایین ترین نقطه ی انجماد آب در قطب شمال

زیر خط صفر .

در اوج شعور عقل

در همهمه ی حاظران

در دادگاه هلیاس .

آنگاه

طنین صدایم

در کوهستان فراموشی فراموش شدگان قلبم

گوشم را آزار می دهد !

و کاش می شد

هلزون گوشم را

راهی کنم به سوی مزرعه ی یک رنگی فراموش شدگان !

و در این راه

به یاد خواهم داشت

در گذر از رود زمان

با قایق پارویی کریستوف کلومب

هرگز از تنگه ی سینوسی دل ها

عبور نکنم

و در ترسیم

اطلس تاریخ بشری

خذف کنم

" درک گل هستی را "

از نهاد جغرافیای بشری !

اما خدای دل بارانی من ،

قول می دهم

که در تراکم هوای پر فشار ذهنم

که از نوع مدیترانه ای ست

تو را بخوانم

و به بی نهایت میل کنم

در حد توان

زیر رادیکال خودباوری

تا شاید در جزر عدد اول آزمون n م زندگییم

مشتق هذیانم برابر صفر شود .

و شاید روزی

تلسکوپ فضایی هابل

تمام لحظه های انحتاط فکری مرا

در کهکشان دلتنگی کودکانه ام

در دورترین نقطه ی راه شیری

زیر کوه های یخ مریخ

پشت جو ارانوس

در دل دریایی نپتون

کشف کند

و به سمع و بصر مردم دور از تاریکی

که همه از سر لطف ادیسون

و بخارات سر چون لامپش

در تمام اوقات

نور به همراه دارند

برساند !

یا شاید غم غمگین کودکی ها را

از مسیر پست برق

یا خطوط تلفن

حک کند

بر صفحه ی کوچک رنگی

در دل دنیای مدرن .

و خدایا

تو چه بیهوده

بلم چوبی حیرانیم را

در مصاف آب و باد

در اقیانوس دل دریایی خویش

در پی آسمانی روشن

وا دادی !

وای

و چقدر خسته ترم

از نوک تیشه ی فولادی فرهاد

و چقدر پست ترم

از عرب

در لحظه ی ریختن خاکی سردتر از مرکز خورشید

بر سر کودک خویش .

و چقدر گنگ ترم

در اوج پریدن

با پروانه

آن هم مست

اما نه از بوی گل

بلکه از عطر هزاران فرمول

در دل یک حلب کوچک رنگارنگ !

و چقدر ....

س !

ساکت !

انگار

کسی چیزی گفت !

گوش کن

می شنوی !

کارگردان بود !

گفت :

 

          کات .




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

میراث قبیله

شنبه 22 مرداد 1390 11:31 ب.ظ

نویسنده : Boolot

سر به دیوار گذاشته

خم نه

که ایستاده

مرور می کند

گراز خسته را

و لحظه لحظه راه می رود

کنار آن جنازه های روی اسب

مرور می کند

تمام ته نشین ذهن خویش را

برنوی پیر !




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

لیلی

شنبه 22 مرداد 1390 11:30 ب.ظ

نویسنده : Boolot
خدا گفت: زمین سردش است. چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟
لیلی گفت: من.
خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت.
سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم.
خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش.
لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد.
لیلی گر می گرفت. خدا حظ می کرد.
لیلی می ترسید. می ترسید آتش اش تمام شود.
مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد.
آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد.
خدا گفت: اگر لیلی نبود، زمین من همیشه سردش بود.


دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

اگر مرگ مجالی دهد

شنبه 22 مرداد 1390 11:29 ب.ظ

نویسنده : Boolot

اگر مرگ مجالی دهد

ترا دوست خواهم داشت

باتو خواهم ماند و برای شب هایت

قصه ها خواهم گفت

تا پلک هایت قرار گیرند!

اگر مرگ اندکی فرصت دهد

از زلالی چشمه عشقت جامی خواهم نوشید

از ستاره چشمانت شعرها خواهم سرود

مرگ اگر اندکی دیرتر بیاید،

فرصتی خواهم داشت

برای در آغوش کشیدنت

برای بوییدنت

فرصتی برای دل سپردگی

برای قدم زدنی دوباره، باتو

تنها

اگر مرگ مجالی دهد مرا......




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

مولانا میراث کهن

شنبه 22 مرداد 1390 11:29 ب.ظ

نویسنده : Boolot

نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو

از جنگ می​ترسانیم گر جنگ شد گو جنگ شو

ماییم مست ایزدی زان باده​های سرمدی

تو عاقلی و فاضلی دربند نام و ننگ شو

رفتیم سوی شاه دین با جامه​های کاغذین

تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در رنگ شو

در عشق جانان جان بده بی​عشق نگشاید گرهشد

ای روح این جا مست شو وی عقل این جا دنگ شو

شد روم مست روی او شد زنگ مست موی او

خواهی به سوی روم رو خواهی به سوی زنگ شو

در دوغ او افتاده​ای خود تو ز عشقش زاده​ای

زین بت خلاصی نیستت خواهی به صد فرسنگ شو

گر کافری می​جویدت ور مومنی می​شویدت

این گو برو صدیق شو و آن گو برو افرنگ شو

چشم تو وقف باغ او گوش تو وقف لاغ او

از دخل او چون نخل شو وز نخل او آونگ شو

هم چرخ قوس تیر او هم آب در تدبیر او

گر راستی رو تیر شو ور کژروی خرچنگ شو

ملکی است او را زفت و خوش هر گونه ای می​بایدش

خواهی عقیق و لعل شو خواهی کلوخ و سنگ شو

گر لعل و گر سنگی هلا می غلط در سیل بلا

با سیل سوی بحر رو مهمان عشق شنگ شو

بحری است چون آب خضر گر پر خوری نبود مضر

گر آب دریا کم شود آنگه برو دلتنگ شو

می​باش همچون ماهیان در بحر آیان و روان

گر یاد خشکی آیدت از بحر سوی گنگ شو

گه بر لبت لب می​نهد گه بر کنارت می​نهد

چون آن کند رو نای شو چون این کند رو چنگ شو

هر چند دشمن نیستش هر سو یکی مستیستش

مستان او را جام شو بر دشمنان سرهنگ شو

سودای تنهایی مپز در خانه خلوت مخز

شد روز عرض عاشقان پیش آ و پیش آهنگ شو

آن کس بود محتاج می کو غافل است از باغ وی

باغ پرانگور ویی گه باده شو گه بنگ شو

خاموش همچون مریمی تا دم زند عیسی دمی

کت گفت کاندر مشغله یار خران عنگ شو




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -



تعداد کل صفحات : 26 1 2 3 4 5 6 7 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات