یه گوشه ازقلبم هست که همیشه فقط برای بابام میمونه ، همون جایی که خاطرات کودکی ام هنوز زنده اند حتی وقتی بزرگ میشم ...
عاشق نگاهش بودم،عاشق قامتش بودم،عاشق خنده هاش بودم ...
خدایا ؛ ممنون که ما رو با هم تنها گذاشتی ...
من و خاطرات پدرم ...
عاشق نگاهش بودم،عاشق قامتش بودم،عاشق خنده هاش بودم ...
خدایا ؛ ممنون که ما رو با هم تنها گذاشتی ...
من و خاطرات پدرم ...
طبقه بندی: جملات و اشعار،
برچسب ها: پدر، پدر و مادر، جملات زیبا درباره پدر و مادر، متن برای پدر،
مادر مثل مدادیست که هر روز تراشیده شدن و کوچک شدنشو میبینیم و حس میکنیم
تا وقتی که تموم بشه
و
پدر مثل خودکاریست که هرچقدر هم که باهاش بنویسیم تغییری در ظاهرش احساس نمیشه چون از درون خالی میشه ، فقط یه روز باخبر میشیم که دیگه نمینویسه …
و
پدر مثل خودکاریست که هرچقدر هم که باهاش بنویسیم تغییری در ظاهرش احساس نمیشه چون از درون خالی میشه ، فقط یه روز باخبر میشیم که دیگه نمینویسه …
طبقه بندی: جملات و اشعار،
برچسب ها: خودکار و مداد، پدر و مادر، والدین، جملات زیبا برای پدر و مادر،
مرد جوانی ، از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود که ماشین اسپرت
زیبایی ، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته
دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود
که برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که
پدر توانایی خرید آن را دارد .
هنگامی که به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد . اوراق و کاغذ های مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا ، همان انجیل قدیمی را باز یافت . در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد . در کنار آن ، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .
بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند.
و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد . پسر ، کنجکاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا ، که روی آن نام او طلاکوب شده بود ، یافت . با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال و دارایی که داری ، یک انجیل به من می دهی ؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد .
سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده . یک روز به این فکر افتاد که پدرش ، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود . اما قبل از اینکه اقدامی بکند ، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید .هنگامی که به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد . اوراق و کاغذ های مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا ، همان انجیل قدیمی را باز یافت . در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد . در کنار آن ، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .
طبقه بندی: داستان،
برچسب ها: پدر و مادر، والدین، دو فرشته از طرف خداوند، داستان نیکی به والدین، داستان پدر و مادر، داستان کوتاه، نیکی به والدین،