منم آن شیخ سیه روز....

 
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر 
لای موهای تو گم کرده خداوندش را 


[ پنجشنبه 8 تیر 1396 ] [ 04:22 ب.ظ ] [ پوریا صادقی ]

خداحافظی تلخ

دخترک توی هوای سرد و زیر هوای ابری منتطر ایستاده بود انقدر عجله کرده بود که یادش رفت پالتویش را بردارد از سرما میلرزید گاهی دستانش را جلوی دهانش میاورد تا گرم شوند نیم ساعتی میشد که ایستاده بود بالاخره اومد مثل همیشه نبود رنگش پریده بود و صورتش آشفته بود آرام قدم بر میداشت دخترک دوان دوان خودش را به او رساند سلام کرد اما پسر در جواب سلام خداحافطی کرد دخترک ماتش برده بود پسر گفت: امروز آخرین ملاقاتمونه من دارم میرم دختر نگران پرسید: چی شده؟ پسر گفت: هیچی ازت زده شدم دیگه نمیخوام با هم باشیم و سرش را پایین انداخت و رفت باران باریدن گرفته بود دخترک همچنان همانجا ایستاده بود دیگر نمی لرزید تنها به پسر نگاه میکرد که هر لحظه از او دور میشد چند روزی گذشت
ادامه مطلب
[ چهارشنبه 7 تیر 1396 ] [ 02:16 ب.ظ ] [ پوریا صادقی ]

دیوونه بازی....

پسر : ضعیفه ! دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم !

دختر : توباز گفتی ضعیفه ؟

پسر : خب ، منزل بگم چطوره ؟

دختر : وااااای . . . از دست تو !

پسر : باشه ؛ باشه ببخشید ویکتوریا خوبه ؟

دختر : اه . . . اصلاباهات قهرم !

پسر : باشه بابا ، توعزیز منی ، خوب شد ؟ آشتی ؟

دختر : آشتی ، راستی گفتی دلت چی شده بود ؟

پسر : دلم ! آها یه کم می پیچه ! ازدیشب تاحالا !

دختر : واقعا که !

پسر : خب چیه ؟ نمیگم مریضم اصلا ، خوبه ؟

دختر : لوووس !

پسر: ای بابا ، ضعیفه ! این دفعه اگه قهر کنی دیگه نازکش نداری ها !


ادامه مطلب
[ چهارشنبه 7 تیر 1396 ] [ 02:08 ب.ظ ] [ پوریا صادقی ]
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات