داستان

پسره به مادرش گفت با این قیافه ترسناكت چرا اومدی مدرسه؟ مادر گفت غذاتو نبرده بودی،نمیخواستم گرسنه بمونی.پسر گفت ای كاش نمیومدی تا باعث خجالت و شرمندگی من نشی... همیشه از چهره مادرش با یک چشم خجالت میکشید..  

ادامه مطلب
برچسب ها: داستان عاشقانه، حکایت عاشقانه، نامردی، عشق مادرانه،
[ شنبه 12 مهر 1393 ] [ 08:27 ب.ظ ] [ پوریا صادقی ]

منتظر عاشق

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد… پسر قدبلند بود،


صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست


احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می


داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک


سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را؟


یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را

ادامه مطلب
برچسب ها: داستان عاشقانه، حکایت عاشقانه، عاشق ترین ها،
[ چهارشنبه 19 شهریور 1393 ] [ 11:23 ق.ظ ] [ پوریا صادقی ]
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات