درباره وبلاگ

چون گوش شنوایی نیافتم حرفایم رو مینویسم
مدیر وبلاگ : محمد نوریزاده
نظرسنجی
ایا تا به حال عاشق شدید








جستجو

آمار وبلاگ
کل بازدید :
بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید این ماه :
بازدید ماه قبل :
تعداد نویسندگان :
تعداد کل پست ها :
آخرین بازدید :
آخرین بروز رسانی :

محمد نوریزاده

محمد رسول الله


کد اهنگ جدید برای وبلاگ
عشق
زندگی بدون عشق هیچ معنایی ندارد
دبستان و راهنمایی را به خوبی پشت سر گذاشتم سال اول دبیرستان بودم سال اول هم داشت تموم میشد ولی اول اردبهشت 91 از جلوی مدرسه دخترانه پیامبر اعظم مشگین شهر عبور میکردم راه هر روزم بود و هفته ای چند بار هم به خاطر دوس دختر هم کلاسیم به اونجا میرفتیم دخترای همسایمون هم اونجا در میخوندند بیشتر دخترا منو میشناختن اول اردیبهشت یه دختره بنام مریم از پنجره طبقه سوم سرشون بیرون ارود به من گفت محمد این دختره دوستت داره میخواد باهات دوس بشه منم نگاهش کردم همین که نگاهش کردم دلم ریخت مثل اینکه چن سال بود میشناستمش ساعت کلاس رسید رفتم کلاس امتحان ریاضی داشتیم امتحانو دادم از معلم اجازه گرفتم رفتم بیرون مدرسه اونا هم نزدیک مدرسه ما بود. رفتم بیرون ساعت 2.20دقیقه بود اون فنی بود یه سال از من بزرگ تر بود داشت میرفتن مدرسه رفتم بهش شماره دادم اولین باری بود که به یه دختر شماره میدادم و دوس میشدم شماره را دادم اون هفته هم چند روز تعطیل بود من رفتم روستا فردای اون روز زنگ زد با هم اشنا شدیم اسمش (فرزانه) بود خلاصه کلی باهم اشناشدیم

امتحانات خرداد رسید امتحانات تموم شد دیگه عاشق هم دیگه شده بودیم برا همدیگه کادو میخریدیم و...

اون قد صمیمی بودیم که باید هر روز باهم حرف میزدیم حرفمون هم فقط (عشقم،میمیرم برات،زندگیمی، نفسمی و...) بود.

یک هفته مونده بود به ماه رمضان که بهم زنگ زد گفت: دیشب برام خواستگار اومده پسر خوبیه میخوام باهاش ازدواج کنم منم گفتم: اگه میخوای بهش بله بگی و با هاش ازدواج کنی باید فردا جنازه منو ببینی گفت: اشکالی نداره من میخوام باهاش ازدواج کنم من فک میکردم شوخی میکنه ولی مثل اینکه جدی بود بهم گفت اخرین دیگه به من زنگ نزن بعد قطع کرد. منم پیش بابام کار میکردم فردای اون روز پیش بابام ناهار نخوردم دو سه بسته قرص برداشتم خوردم بعد از ظهر حالم خیلی بد شده بود ولی به بابام نگفتم. اومدیم خونه داشتیم شام میخوردیم مامانم ابگوشت درس کرده بود حالم خیلی بد بود افتاده رو سفره مامانم گفت پاشو بریم دکتر گفتم نه زیاد کار کردم خوابم میاد. خلاصه خوابیدم فردا ساعت 10 صبح بیدار شدم دیدم حالم داره خوب میشه برداشتم سه چهار بسته دیگه قرص انداختم تا خودمو بکشم قرص هارو خوردم خوابیدم ساعت 4 بعد از ظهر دیدم تو بیمارستانم میخواستن به معده ام شلنگ بکشن با هزار زحمت این کارو کردن ولی از بخت بد من این بار دکترا نجاتم دادان چن روزی بستری بودم بعد از مرخصی با مامانوم تموم کادو هاشو بردم دادم بهش تا فراموشش کنم بعد یه ماه تاقت نیاوردم دوباره بهش زنگ زدم اونم جواب داد خوشحال شد که زنگ زدم دوباره دوستیمون شروع شد من علاقه ام بهش کم شده بود ولی دوباره دلمو به دست اورد.این بار بیشتر از قبل عاشقش بودم نوروز 92 اومد خیلی خوش بودیم اول اردیبهشت سالگرد دوستیمون بود که گوشیم زنگ خورد خودش بود یه کمی حرف زدیم گفت منو فراموش کن گفتم چرا؟ گفت من سرطان دارم!! یک دفعه دنیا جلو چشام سیاه شد اشک چشامو گرفت رفتم تحقیق کردم دیدم درست میگه انقار خدا نمیخواد ما مال هم دیگه بشیم این بار باید راس راسی از هم جدا شیم به نظر من اول اردیبهشت بد ترین روز دنیاست چون بد ترین خبر دنیا بهم رسید.

امروز هم به تاریخ 1392/2/8 یکشنبه دیدمش اونقد دلم سوخت که نتونستم برم مدرسه و اومدم این داستانو بنویسم.

شرمنده اگه غلط املائی یا غلط های ادبیاتی وجود داره اخه من نویسنده نیستم.





نوع مطلب : داستان عاشقانه و زیبا، 
برچسب ها : داستا عاشقی جدید اردیبهشت 92 دختر پسر مشگینی.،
لینک های مرتبط :
نظرات پس از تایید نشان داده خواهند شد.


   
 
   
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات