درباره وبلاگ

چون گوش شنوایی نیافتم حرفایم رو مینویسم
مدیر وبلاگ : محمد نوریزاده
نظرسنجی
ایا تا به حال عاشق شدید








جستجو

آمار وبلاگ
کل بازدید :
بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید این ماه :
بازدید ماه قبل :
تعداد نویسندگان :
تعداد کل پست ها :
آخرین بازدید :
آخرین بروز رسانی :

محمد نوریزاده

محمد رسول الله


کد اهنگ جدید برای وبلاگ
عشق
زندگی بدون عشق هیچ معنایی ندارد
چهارشنبه 3 مهر 1392 :: نویسنده : محمد نوریزاده       
دبستان و راهنمایی را به خوبی پشت سر گذاشتم سال اول دبیرستان بودم سال اول هم داشت تموم میشد ولی اول اردبهشت 91 از جلوی مدرسه دخترانه پیامبر اعظم مشگین شهر عبور میکردم راه هر روزم بود و هفته ای چند بار هم به خاطر دوس دختر هم کلاسیم به اونجا میرفتیم دخترای همسایمون هم اونجا در میخوندند بیشتر دخترا منو میشناختن اول اردیبهشت یه دختره بنام مریم از پنجره طبقه سوم سرشون بیرون ارود به من گفت محمد این دختره دوستت داره میخواد باهات دوس بشه منم نگاهش کردم همین که نگاهش کردم دلم ریخت مثل اینکه چن سال بود میشناستمش ساعت کلاس رسید رفتم کلاس امتحان ریاضی داشتیم امتحانو دادم از معلم اجازه گرفتم رفتم بیرون مدرسه اونا هم نزدیک مدرسه ما بود. رفتم بیرون ساعت 2.20دقیقه بود اون فنی بود یه سال از من بزرگ تر بود داشت میرفتن مدرسه رفتم بهش شماره دادم اولین باری بود که به یه دختر شماره میدادم و دوس میشدم شماره را دادم اون هفته هم چند روز تعطیل بود من رفتم روستا فردای اون روز زنگ زد با هم اشنا شدیم اسمش (فرزانه) بود خلاصه کلی باهم اشناشدیم

امتحانات خرداد رسید امتحانات تموم شد دیگه عاشق هم دیگه شده بودیم برا همدیگه کادو میخریدیم و...

اون قد صمیمی بودیم که باید هر روز باهم حرف میزدیم حرفمون هم فقط (عشقم،میمیرم برات،زندگیمی، نفسمی و...) بود.

یک هفته مونده بود به ماه رمضان که بهم زنگ زد گفت: دیشب برام خواستگار اومده پسر خوبیه میخوام باهاش ازدواج کنم منم گفتم: اگه میخوای بهش بله بگی و با هاش ازدواج کنی باید فردا جنازه منو ببینی گفت: اشکالی نداره من میخوام باهاش ازدواج کنم من فک میکردم شوخی میکنه ولی مثل اینکه جدی بود بهم گفت اخرین دیگه به من زنگ نزن بعد قطع کرد. منم پیش بابام کار میکردم فردای اون روز پیش بابام ناهار نخوردم دو سه بسته قرص برداشتم خوردم بعد از ظهر حالم خیلی بد شده بود ولی به بابام نگفتم. اومدیم خونه داشتیم شام میخوردیم مامانم ابگوشت درس کرده بود حالم خیلی بد بود افتاده رو سفره مامانم گفت پاشو بریم دکتر گفتم نه زیاد کار کردم خوابم میاد. خلاصه خوابیدم فردا ساعت 10 صبح بیدار شدم دیدم حالم داره خوب میشه برداشتم سه چهار بسته دیگه قرص انداختم تا خودمو بکشم قرص هارو خوردم خوابیدم ساعت 4 بعد از ظهر دیدم تو بیمارستانم میخواستن به معده ام شلنگ بکشن با هزار زحمت این کارو کردن ولی از بخت بد من این بار دکترا نجاتم دادان چن روزی بستری بودم بعد از مرخصی با مامانوم تموم کادو هاشو بردم دادم بهش تا فراموشش کنم بعد یه ماه تاقت نیاوردم دوباره بهش زنگ زدم اونم جواب داد خوشحال شد که زنگ زدم دوباره دوستیمون شروع شد من علاقه ام بهش کم شده بود ولی دوباره دلمو به دست اورد.این بار بیشتر از قبل عاشقش بودم نوروز 92 اومد خیلی خوش بودیم اول اردیبهشت سالگرد دوستیمون بود که گوشیم زنگ خورد خودش بود یه کمی حرف زدیم گفت منو فراموش کن گفتم چرا؟ گفت من سرطان دارم!! یک دفعه دنیا جلو چشام سیاه شد اشک چشامو گرفت رفتم تحقیق کردم دیدم درست میگه انقار خدا نمیخواد ما مال هم دیگه بشیم این بار باید راس راسی از هم جدا شیم به نظر من اول اردیبهشت بد ترین روز دنیاست چون بد ترین خبر دنیا بهم رسید.

امروز هم به تاریخ 1392/2/8 یکشنبه دیدمش اونقد دلم سوخت که نتونستم برم مدرسه و اومدم این داستانو بنویسم.

شرمنده اگه غلط املائی یا غلط های ادبیاتی وجود داره اخه من نویسنده نیستم.





نوع مطلب : داستان عاشقانه و زیبا، 
برچسب ها : داستا عاشقی جدید اردیبهشت 92 دختر پسر مشگینی.،
لینک های مرتبط :
دوشنبه 4 شهریور 1392 :: نویسنده : محمد نوریزاده       
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

 سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

 پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…




نوع مطلب : داستان عاشقانه و زیبا، 
برچسب ها : تنها راه رسیدن،
لینک های مرتبط :
دوشنبه 4 شهریور 1392 :: نویسنده : محمد نوریزاده       
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت وکاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:: معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.



نوع مطلب : داستان عاشقانه و زیبا، 
برچسب ها : داستانه عشق ....،
لینک های مرتبط :
یک داستان کاملا واقعی که در چین اتفاق افتاد!!!







な だや羅やわマヤなた 名棚や探したい以下対する 目指し回友人目指し差が愛する なたさるかなだ羅山な滝さやかあ なやマヌらは坂花やまあ傘話間に魚� �らはがやわまぁら花や なたまやかあさらやわはさたなは やなたきたなよいさは早見たかあや� �カにかわ 鼻高なわ谷中あだ名はさなたかなあ� �さやなやまなたあかさ なや帆な肉違耶なだや羅やわマヤな� � 名棚や探したい以下対する 目指し回友人目指し差が愛するなた� �るかなだ羅山な滝さやかあ なやマヌらは坂花やまあ傘話間に 魚玉らはがやわまぁら花や なたまやかあさらやわはさたなはや� �たきたなよいさは早見たかあやバカ� ��かわ 鼻高なわ谷中あだ名はさな たかなあかさやなやまなたあかさ なや帆な肉違耶なだや羅やわマヤな� �名棚や探したい以下対する 目指し回友人目指し差が愛する なたさるかなだ羅山な滝さやかあ なやマヌらは坂花やまあ傘話間に魚� �らはがやわまぁら花や なたまやかあさらやわはさたなは やなたきたなよいさは早見たかあや� �カにかわ 鼻高なわ谷中あだ名はさなたかなあ� �さやなやまなたあかさ なや帆な肉違耶なだや羅やわマヤな� � 名棚や探したい以下対する 目指し回友人目指し差が愛するなた� �るかなだ羅山な滝さやかあ なやマヌらは坂花やまあ傘話間に 魚玉らはがやわまぁら花や なたまやかあさらやわはさたなはや� �たきたなよいさは早見たかあやバカ� ��かわ 鼻高なわ谷中あだ名はさな たかなあかさやなやまなたあかさ なや帆な肉違耶なだや羅やわマヤな� �名棚や探したい以下対する 目指し回友人目指し差が愛する なたさるかなだ羅山な滝さやかあ なやマヌらは坂花やまあ傘話間に魚� �らはがやわまぁら花や なたまやかあさらやわはさたなは やなたきたなよいさは早見たかあや� �カにかわ 鼻高なわ谷中あだ名はさなたかなあ� �さやなやまなたあかさ なや帆な肉違耶なだや羅やわマヤな� � 名棚や探したい以下対

する 目指し回友人目指し差が愛するなた� �るかなだ羅山な滝さや

か あ なやマヌらは坂花やまあ傘話間に 魚玉らはがやわまぁら花や なたまやかあさらやわはさたなはや� �たきたなよいさは早見たかあやバカ� ��かわ 鼻高なわ谷中あだ名はさな たかなあかさやなやまなたあかさ なや帆な肉違耶なだや羅やわマヤな� �名棚や探したい以下対する 目指し回友人目指し差が愛する なたさるかなだ羅山な滝さやかあ なやマヌらは坂花やまあ傘話間に魚� �らはがやわまぁら花や なたまやかあさらやわはさたなは やなたきたなよいさは早見たかあや� �カにかわ 鼻高なわ谷中あだ名はさなたかなあ� �さやなやまなたあかさ なや帆な肉違耶なだや羅やわマヤな� � 名棚や探したい以下対する 目指し回友人目指し差が愛するなた� �るかなだ羅山な滝さやかあ なやマヌらは坂花やまあ傘話間に 魚玉らはがやわまぁら花や なたまやかあさらやわはさたなはや� �たきたなよいさは早見たかあやバカ� ��かわ 鼻高なわ谷中あだ名はさな たかなあかさやなやまなたあかさ なや帆な肉違耶

 

واقعا ناراحت کننده بود!!!

من که اعصابم به هم ریخت !!!!!

 

به خصوص اونجاش که میگه

 

まなたあかさ なや帆な肉違耶なだや羅やわマヤな� � 名棚や探したい以下対する 目指し回友人目指し差が愛する なたさるかなだ羅山な滝さやかあ なやマヌらは坂花やまあ傘話間に 魚 




نوع مطلب : داستان عاشقانه و زیبا، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
سه شنبه 29 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       

شخصی بود که تمام زندگی‌اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه می‌گفتند به بهشت رفته‌است. آدم مهربانی مثل او حتماً به بهشت می‌رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد دختری که باید او را راه می‌داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت، او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت‌نامه یا کارت شناسایی نمی‌خواهد، هرکس به آن‌جا برسد می‌تواند وارد شود.

آن شخص وارد شد و آن‌جا ماند. چند روز بعد، ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی‌دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن شخص را که به دوزخ فرستاده‌اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده‌است؛ از وقتی که رسیده نشسته و به حرف‌های دیگران گوش می‌دهد، در چشم‌هایشان نگاه می‌کند و به درد و دلشان می‌رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می‌کنند، یکدیگر را در آغوش می‌کشند و می‌بوسند. دوزخ جای این کارهانیست! بیایید و این مرد را پس بگیرید.

وقتی راوی قصه‌اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:
«با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی،
خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند»





نوع مطلب : داستان عاشقانه و زیبا، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
یکشنبه 6 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       


 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود،

صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود

 اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق

 را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. ....

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود،

صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود

 اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق

 را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که

 ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی

یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد

 و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود

 می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست

خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش

 به باریکی یک خط می شد
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به

 دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران

 خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها

حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ

کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای

واقعی حس کرد
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت

سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به

سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن

بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند،

پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد

. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی

 پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی

قفسه اش به شش تا رسیده بود
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر

 پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی

 باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت

 دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر

 به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون

 آنکه شرابی بنوشد، مست شد
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی

 با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل

 گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از

 آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات

 بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا

شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و

 به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر

 حرف زیادی نزد، تنها

کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت.

پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت:

 مست هستید، مواظب خودتان باشید
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد.

در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را

پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به

 او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت:

 دوست هستیم، مگر نه؟ 
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش

 نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش،

 هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه،

در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت:

در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم،

 می توانید آن را برای من نگهدارید؟ 
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.





نوع مطلب : داستان عاشقانه و زیبا، 
برچسب ها : داستان زیبای عشق واقعی، عشقی، عشق، زد عشق، عشق بد، عشق زیبا، داستا عشق،
لینک های مرتبط :

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید

 آیا می توانید راهی غیر تکراری

 برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

 

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن

عشقشان را معنا می کنند.

 برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین»

 را راه بیان عشق عنوان کردند.

 شماری دیگر هم گفتند

«با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی»

 را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که

شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد:

 

 

یک روز زن و شوهر جوانی

که هر دو زیست شناس بودند

 طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.

 آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.

یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر

 ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،

تفنگ شکاری به همراه نداشت و

دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر

پریده بود و در مقابل ببر،

 جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند.

ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه،

مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و

 همسرش را تنها گذاشت.

 بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد

 ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.

 ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان

شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

راوی اما پرسید :

 آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش

 چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت

 خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد:

ه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ،

تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت

 کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس

 کرده بود که ادامه داد:

 همه زیست شناسان می دانند ببر فقط

 به کسی حمله می کند که حرکتی انجام

می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه

 وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ

مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه

 ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم

برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.





نوع مطلب : داستان عاشقانه و زیبا، 
برچسب ها : خسته شدم از عشق، چقدر بد بختی، زندگی پاک، عشق، دینایی بدون عشق، متنفرم از عشق، اخ دل عاشقم،
لینک های مرتبط :
یکشنبه 6 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       


 

  • 7ld8iluk5ant8orlo3jc.jpg

همسرم با صدای بلندی گفت :

 تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟

 میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد.

 اشک در چشمهایش پر شده بود….

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم،

 چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد

 و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق،

 همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم،

 هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم،

 قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم،

 نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه

 رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد.

انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت،

 من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه.

 یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه.

 نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت،

 فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟

 ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم.

آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت.

 و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی.

 حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و

 چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر

 من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود.

 آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد.

 من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد

و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی

 آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه

 خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت،

پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای

 هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته

 هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض

 جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید

 هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله

 اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند

 هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و…

 شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من،

 تو به من درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی

 نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن.

آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو

 بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

!!! اره دادا اگه نمیدونی بدون!!!

...





نوع مطلب : داستان عاشقانه و زیبا، 
برچسب ها : داستان زیبا عاشقانه ی دختر فداکار، ترکیه، ایران، امریکا، ایتالیا، چت روم، چت،
لینک های مرتبط :
یکشنبه 6 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       


 

zmjmi6say0h5v9qcl46.jpg

یک بار دختری حین صحبت با پسری

 که عاشقش بود، ازش پرسید:


چرا دوستم داری؟ واسه چی می گی عاشقمی؟



دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا" دوست دارم


تو هیچ دلیلی رو نمی تونی

 عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم


ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


باشه.. باشه! میگم... چون تو خوشگلی،

 صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی،

 دوست داشتنی هستی،

 با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت...


دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد



متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی

 کرد و به حالت کما رفت. پسر نامه ای رو کنارش

گذاشت با این مضمون:

عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که

 نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست

 دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم

 نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه

می تونبی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم

عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان،

 پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه! معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم





نوع مطلب : داستان عاشقانه و زیبا، 
برچسب ها : داستان زیبا و عاشقانه ی دلیل عشق، عشق، سارا، فاطمه، سمیرا، ازدواج، خوشبختی،
لینک های مرتبط :
یکشنبه 6 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       

 

 

 

 69fgbraqdl9lpeynlld.jpg

 

 

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و

 ادعا می كرد كه زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.

جمعیت زیاد جمع شدند.

 قلب او كاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده

بود و همه تصدیق كردند كه قلب او به راستی

 زیباترین قلبی است كه تاكنون دیده‌اند.

 مرد جوان با كمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.

ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و

 گفت كه قلب تو به زیبایی قلب من نیست.

 مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه كردند قلب

 او با قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود.

 قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و

 تكه‌هایی جایگزین آن شده بود و

 آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نكرده بودند

 برای همین  گوشه‌هایی دندانه دندانه درآن دیده می‌شد.

 در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت

كه هیچ تكه‌ای آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پیر

 مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند كه چطور او ادعا می‌كند

 كه زیباترین قلب را دارد؟

مرد جوان به پیر مرد اشاره كرد و گفت

 تو حتماً شوخی می‌كنی؛ قلب خود را با قلب من

 مقایسه كن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .

پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم

به نظر می‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌كنم.

هر زخمی نشانگر انسانی است كه من عشقم را به او داده‌ام،

  من بخشی از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشیده‌ام.

 گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است كه

 به جای آن تكه‌ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛

 اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه دندانه

 در قلبم وجود دارد كه برایم عزیزند؛ چرا كه یاد‌آور

 عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها  بخشی از قلبم

 را به كسانی بخشیده‌ام اما آنها چیزی از قلبشان

 را به من نداده‌اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند.

 گرچه دردآور هستند اما یاد‌آور عشقی هستند كه داشته‌ام.

 امیدوارم كه آنها هم روزی بازگردند

 و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش

 بوده‌ام پركنند، پس حالا می‌بینی كه زیبایی واقعی چیست؟

مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد،

در حالی كه اشك از گونه‌هایش سرازیر می‌شد

 به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و

 سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای

 لرزان به پیر مرد تقدیم كرد پیر مرد آن را گرفت

و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب

 پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ دیگر سالم نبود،

 اما از همیشه زیباتر بود زیرا كه عشق

از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ كرده بود...

 





نوع مطلب : داستان عاشقانه و زیبا، 
برچسب ها : زیباترین قلب، بی تو مرگ حق منه، مرگ یعنی پایان زندگی، دختران، زنان، ایران، عشق،
لینک های مرتبط :
یکشنبه 6 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       


نشسته بودم رو نیمكت پارك،كلاغ ها رو می شمردم تا بیاد.سنگ مینداختم بهشون.می پریدند،دورتر می نشستند.كمی بعد دوباره بر می گشتند،جلوم رژه میرفتند.

ساعت از وقت قرار گذشت.نیومد.

نگران،كلافه،عصبی شدم.شاخه گلی كه دستم بود سر خم كرده بود و داشت می پژمرد.

طاقم طاق شد.از جام بلند شدم ،ناراحتیم رو خالی كردم سر كلاغ ها.

گل رو هم انداختم زمین.پاسارش كردم.گند زدم بهش.گلبرگ هاش كنده و له شد.یقه پالتوم رو دادم بالا،دستام رو كردم تو جیباش.راهم رو كشیدم و رفتم.نرسیده به در پارك صداش از پشت سر اومد.صدای تند قدم هاش  و صدای نفس نفس هاش داشت میومد.بر نگشتم به رووش؛حتی برای دعوا،مرافعه،قهر.از در خارج شدم.خیابون رو به دو گذشتم.

هنوز داشت پشتم میومد.صدای پاشنه چكمه هاش رو میشنیدم.میدویید و صدام می كرد.

اون طرف خیابون ایستادم جلو ماشین.هنوز پشتم بهش بود.كلید انداختم كه در رو باز كنم كه بشینم و برا همیشه برم.درو هنوز باز نكرده بودم كه صدای بوق و ترمزی شدید و فریاد ناله ای كوتاه ریخت تو گوش و جونم.

تندی برگشتم دیدمش پخش خیابون شده بود.به روو افتاده بو جلو ماشینی كه بهش زده بود.رانندش هم داشت تو سر خودش می زد.

سرش خورده بود روو آسفالت و پكیده بود و خون راه كشیده  بود میرفت سمت جوی كنار خیابون.

ترس خورده و هول دوییدم طرفش .بالا سرش ایستادم.

مبهوت.

گیج.

منگ.

هاج و واج نگاش كردم.

تو دست چپش بسته ی كوچكی بود.كادو پیچ.محكم چسبیده بودش.نگام رفت روو آستین مانتوش كه بالا شده،ساعتش پیدا بود.چهار و پنج دقیقه.

نگام برگشت و ساعت خودمو دیدم؛چهار و چهل و پنج دقیقه!

گیج و درب و داغون نگاه ساعت راننده ی بخت برگشته كردم.عدد چهار و پنج دقیقه رو نشون میداد . . .





نوع مطلب : داستان عاشقانه و زیبا، 
برچسب ها : داستان عاشقانه غمگین و خواندنی قرار، عشق، عشق فیس بوکی، دختران ایرانی، دختران خارجی، بازیگر خارجی،
لینک های مرتبط :
یکشنبه 6 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       

 

 

 

 

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به  چشام …گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

بود چی؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید…با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم  تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمیشم جدابشم!!!





نوع مطلب : داستان عاشقانه و زیبا، 
برچسب ها : داستان عاشقانه و غمگین “اثبات عشق”، داستان عشقولانه، داستان غمگین، اثبات عشق، دریاه عشق، عشق،
لینک های مرتبط :


   
 
   
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات