Bishoujo Royale
yume [3]
فک کنم ب جای خاب باید اسم این بخش رو بذارم کابوس. تا الان که فقط دارم کابوس تعریف میکنم. همیشه هم توی تعریف کردن خابا مشکل داشتم، چون معمولا هیچکدوم رو بطور کامل یادم نمیاد و تیکه تیکه یادمه. خابی که میخام بگم مربوط میشه به دیشب، که البته دیشب هم نه بهتره بگم صبح چون 5 (ای ام) خابیدم. خاب درون خاب هم بود (یعنی توی خابم داشتم خاب میدیدم :|) و کلا مایند بلوینگ.
من، دوتا از دوستام و مامانم توی یه زیر زمینِ تاریک بودیم. فکر کنم به یه دلیلی گروگانمون گرفته بودن. کسی هم که گروگانمون گرفته بود کیم جونگ اون، رهبر کره شمالی بود. وجود همچین انسانی توی خابم خودش یه فاجعه س. اگه بقیه اتفاقات رو هم نادیده بگیریم بازم بخاطر این، خابی که دیدم یه کابوس بزرگه.
یه نفر از دوستای توی خابم انسان واقعی بود و اون یکی هم یه آدم خیالی که اولین بار توی همین خاب دیدمش. دبیوی وجودش توی همین کابوس بود. به واقعیه میگم ال چون اول اسمش اِل داره، به خیالیه میگم یوو-چان چون توی خاب هم همینطوری صداش میکردم.
هممون به یه دلیلی دراز کشیده بودیم، که یه دفعه یه نگهبان یا سرباز یا هرچی، اومد و به یوو چان شلیک کرد. یوو چان هم همونطور که خابیده بود مُرد. به همین راحتی :) منم جییییغغغغ و داااادددد که چیکاااارررر کررررردییییییی چرااااااااااا کشتیییییییشششششش و این حرفا، بعد مامانم اومد آرومم کنه فکر کنم. ظاهرا توی خاب به یوو چان کراش داشتم :| اما هیچی از چهره ش یادم نیست. فقط یادمه دراز کشیده بود و با یه ملافه سفید نازک خودشو پوشونده بود.
وقتی بیدار شدم یه پرنده کوچولو روی پاهام خابیده بود و منم داشتم نازش میکردم و قربون صدقه ش میرفتم. بعد یهو این پرنده خیلی کاوایی رید :))) اوتوتوم (بردار کوچک تر) هم که کنارم بود مدفوعش رو برداشت و خوردش :|

پ.ن: میدونم میدونم میدونم و میدونم که خاب خواب نوشته میشه! بقیه کلمه ها هم همینطور. من از ابتدایی املام همیشه بیست بوده دون ووری. اگه غلط املایی دارم بخاطر تنبلیه یا هردلیل دیگه ای که به خودم مربوط میشه.
هشتگ ها: # ゆめ ,



commento :  
Estレlla   |   یکشنبه 27 بهمن 1398   |   05:22 ب.ظ
yume [2]
نمیدونم چی شد سر از اینجا در اوردم. حقیقتش نمیخاستم این خابو بنویسم چون ترجیح میدادم فراموشش کنم. ولی هرچی. آم. از کجا شروع کنم؟ دیشب کابوس وحشتناکی دیدم. نمیدونم چرا ولی جدیدا کلا کابوس میبینم :)) البته هیچکدوم به این اندازه فاجعه بار نیستن. بخش زیاااادی ازش رو به فراموشی سپردم خوشبختانه. اما یه جاهاییشم متاسفانه یادمه.
ظاهرا مدرسمو تازه عوض کرده بودم و مدرسه جدیدم یه جای خیلی مرموز و عجیب غریب بود (نه از نوع خفنش، از نوع واقعا کریپیش). مطمئن نیستم ولی فکر میکنم مدرسه دخترونه ای بود. مدرسه بود اما مثل محیط کار هم بود، اصلا معلوم نبود چه خبره. مهمترین بخش داستان این بود که توی این مدرسه، نمیدونم به چه دلیلی پسرا و کلا جنس مذکر زندانی بودن. یعنی توی مدرسه زندان داشتیم! اونم نه زندان خفن و فوق شهلا مثل زندان نانبا، بلکه یه زندان که کابوسی بود برای خودش. توی خاب یه جدول بود که درباره زندانیا یه سری توضیحات میداد. جدولشو درست یادم نیست و به احتمال زیاد یه سری چیزاشو اشتباه نوشتم اما یه همچین چیزی بود (مطمئنم برای 188 عکس آشکیبا و برای 160 عکس ناروکو بود ولی بقیه سلول ها رو اصلا یادم نمیاد):
(ضربدر توی خابم دقیقا این شکلی بود! انگار یه آدم مبتلا به پارکینسون با ماژیک روش خط زده بود).
واقعا نمیفهمم چرا توی یه مدرسه دخترونه باید یه زندان پسرونه باشه و چرا این زندان انقدر قوانینش به طرر غیرقابل توصیف و غیرقابل باوری وحشیانه ان. این قضیه قد چیه این وسط؟ احتمالا یکی از شاهکارای ذهنمه! یعنی گاییدم خودمو با این مدل شدن. یه نکته دیگه اینکه همینطور که توی جدول میبینی ظاهرا زندانیا کرکترای یواپدا بودن، من همش با خودم میگفتم یعنی الان آشکیبا که قدش 2 متره اعدام میشه؟! و گررررریییههههه میکردم :|
اصن یو نو وات؟ اسم این خابو میذارم سلطان کابوس ها :)) سلطان کابوس ها هنوز تموم نشده. یه قضیه دیگه هم داره که نگفتم. با یه دختر که ابتدایی همکلاسیم بود بشدت صمیمی شده بودم نمیدونم به چه دلیل، بعد این دختره یه روز که داشتیم باهم از پله ها میرفتیم پایین دویید اومد جلوم و بوسیدم :||| kiss on the lips محض اطلاع~ توی این 18 سالی که زندگی کردم حتی 1 ثانیه هم ذهنمو به ایشون اختصاص ندادم. چرا باید خابشو ببینم؟ چرا باید توی خاب منو میکسید؟ urgh... انقدرم بهم وابسته شده بود. تنها فرد معمولی خاب خودم بودم. همه عجیب و غریب بودن و رفتارهای عجیب و غریبی داشتن. من علاوه بر هنگ بودن داشتم از استرس و نگرانی و ناراحتی شهید میشدم! همشم به فکر این بودم که چطوری مامان بابامو راضی کنم از این جهنم بیام بیرون و برم یه مدرسه دیگه. البته آخر فکر کنم منصرف شدم چون میخاستم کرکترای یواپدا رو نجات بدم و این حرفا.
یه بخشش که خیلی زور زدم یادم بیاد ولی خوب یادم نیومد رو هم تعریف کنم... فکرکنم داشتم جاسوسی میکردم، حالا جاسوسی چه چیزی خدا میداند! شرط میبندم ربط به نجات دادن زندانیا داشت. بعد موقع جاسوسی همش به یه زنه که معلوم نبود کارمند بود، معلم بود، چی بود... برمیخوردم. مثل جن هِی جلوم و پشتم ظاهر میشد :| مثلا یه بار توی سالن برخورد داشتیم، بعد یه لحظه بهم شک کرد منم گفتم سلام :) اونم انگار شکش با سلام من برطرف شد! لبخند زد و گفت علیک سلام~ هنوز ده ثانیه نگذشته بود که بازم وقتی داشتم از پله ها میرفتم پایین از ناکجا آباد جلوم ظاهر شد. و جالب اینجاست که کلا نمیدونست من جاسوسم و درحال انجام عملیات سری (:|||) ام. منو یاد یکی از عمه هام و همچنین دبیر تخصصیمون مینداخت. مقنعه هم پوشیده بود!!!
میدونم سر و تهش مشخص نیست. احتمالا هم زیاد از چیزایی که تعریف کردم پیدا نیست و شاید حتی خاب مسخره ای به نظر بیاد، ولی این یکی از کریپی ترین و ترسناک ترین خابایی بود که توی کل عمرم دیدم.

پ.ن: کوفتگی شونه داره دیوونم میکنه. کوماری بیا ماساژم بده :)) البته فکر نکنم نیکوم به دردت بخوره. tch



commento :  
Estレlla   |   سه شنبه 22 بهمن 1398   |   10:45 ب.ظ
مطلب رمز دار : خاب :|
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.



commento :  
Estレlla   |   دوشنبه 25 آذر 1398   |   02:05 ق.ظ
yume [1]
از این به بعد میخام درمورد خابایی که حس تعریفشونو داشته باشم پست بذارم.
مثل همیشه سر و تهشو یادم نمیاد فقط یادمه با یه دختر بشدت بوچِ لاغر و دراز که نه میشناسمش نه تاحالا دیدمش، دوست بودم. یا لااقل دوست هم نبودم مثلا میشناختمش. انقدرم شخصیت مزخرفی داشت و طرز حرف زدنش چندش آور بود که میخاستم بالا بیارم روش. بهش میگم بوچش (ترکیب بوچ و چندش :|).
خابم حالت ۲ بعدی داشت. انگار دنیاش دنیای انیمیشنی کامیکی چیزی بود، پیوسته هم آرت استایلش عوض میشد!! یه جا قیافه هامون شوجو مانگایی بود یه جای دیگه انگار کرکتر بتمنی چیزی بودیم. اصلا ثابت نبود.
بوچش ظاهرا مشکل خانوادگی داشت و همش گله میکرد از رابطش با مامانش... با اون صدای مسخرش. بعد حالا منم کنجکاو شدم که این با مامانش چه مشکلی داره چون مشکلشو نمیگفت، هرچقدرم که اصرار میکردم نمینالید. یهو نمیدونم چی شد که فهمیدم، یا خودش تسلیم شد و گفت یا من از رفتارهاش با مادرش فهمیدم به تدریج. حالا هرچی. مثلا یه بار خودش و مامانش نشسته بودن روی پله های نمیدونم کجا، بعد من به بوچش گفتم چقدر تیپ پسرونه میزنی همش، نمیخای یه بارم که شده یه تیپ دخترونه ای نوچرالی چیزی بزنی؟ درازی و هیکلت خوبه و این حرفا. اصلا یادم نمیاد عکس العمل بوچش رو فقط یادمه مادرش جوری چشم غره بهم رفت که نزدیک بود همونجا شاشم بریزه.
حالا مشکلش با مامانش چی بود؟ مامانش sexually and romantically میخاستش! حالا نمیدونم قضیه این تیپ پسرونشو که مامانش بهش تحمیل کرده بود یا واقعا خودش میخاسته. فقط میدونم مامانش توقع داشت همه چیش مثل پسرا باشه، و انگار اونو بچه خودش نه بلکه بی اف خودش میدونست :| کلا creepy af بود. حالم بهم خورد. این دیگه چه خابی بود آخه؟ چند وقته خابای چرت بی معنی اینجوری زیاد میبینم.
هشتگ ها: # ゆめ ,



commento :  
Estレlla   |   یکشنبه 24 آذر 1398   |   09:58 ب.ظ

https://srv-file12.gofile.io/download/WgWfIo/googled30c62daab95bdb7.html googled30c62daab95bdb7.html
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات