"به راه این امید پیچ در پیچ مرا لطف تو میباید، دگر هیچ"
به قلم مسافر حمیدرضا
"در این راه با توکل و امید تو حرکت می کنم؛ دستم را بگیر"...
به نام خدا
الاهی سینهای
ده آتش افروز
در
آن سینه دلی وان دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل
نیست
دلم پر شعله گردان، سینه پردود
زبانم
کن به گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون
درد
به سوزی ده کلامم را روایی
کز
آن گرمی کند آتش گدایی
دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده
سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد
گر آب ازو، آبی ندارد
دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی زو به غایت روشنی
دور
بده گرمی دل افسردهام را
فروزان
کن چراغ مردهام را
ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا
فکر و کجا گنجینهٔ راز
ز گنج راز در هر کنج سینه
نهاده خازن تو سد دفینه
ولی لطف تو گر نبود، به سد رنج
پشیزی
کس نیابد ز آنهمه گنج
چودر هر کنج، سد گنجینه داری
نمیخواهم که نومیدم گذاری
به راه این امید پیچ در پیچ
مرا
لطف تو میباید، دگر هیچ
خداوندا، در دلم شعلهای بیافروز، از نور خود. تا هدفم را،
خواستهام را جلا دهد، زیرا آنچه بی هدف است به هیچ است و آدمی بدون مقصود، بیحرکت
است، در رکود است و تودهای است خوشساخت از آب و گل.
خداوندا، همه چیز را برای من در درون و برونم نهادی، رخصت
فرما، آنچه را از نور تو در من است تجلی یابد و آنچه بیهودگی است در محاق بماند.
خداوندا، تاریکیها را تجربه نمودهام، مرا با روشناییها
آشنا گردان، هرآنچه روشنی است از تو سرچشمه میگیرد و هر چه جز آن گمراهی است.
خداوندا، میدانم از خود در من نهادهای، همه امید، همه
نور، با نادانی از یادش بردم ، و در تاریکیها پنهانش کردم.
خداوندا، اذن از تو است، امید از توست، در این سایه روشن
بیم و امید، در این سنگلاخ دنیا، آن راهی را که در پایانش به انتظارم ایستادهای میجویم،
که تنها راه آزادگی است و هر راه دیگر به سوی هیچ.
با آرزوی توفیق برای همۀ مسافران راه حقیقت
با احترام؛ مسافر حمیدرضا رهجوی کمک راهنما مسافر محسن نجفی
نگارش: مسافر حمیدرضا
از مطالب شعرتان بهره بردم