Dimensions
خوب کلا یادم رفته بود چیزی به نام وب دارم خیلی خیلی خیلی ببخشید!
تا اخر تابستوت هفته سه تا چهار بار پست میزارم امیدوارم حدافل حداقلش هفته ای بار ...و بازم امیدوارم! 

خیلی خیلی خیلی خیلی ببخشید.

خوب این فصل اول و قسمت اوا از داستان ابعاد میباشه برین بخونین و اگه دوست داشتینو حوصله داشتینو اینا نظرم بدین با تشکککررر

مقدمه: 

خون....آتش...جنگ...

سه کلمه ای که سال ها همه، آن را از یاد برده بودند...سه کلمه ای که با حمله ی هیولاها دوباره به همه یادآور شد که، زندگی در تعادل و صلح ، بدون بها امکان پذیر نیست.

سال ها، مردم، از کسانی که دور از چشم و بدون اطلاع آنها، داوطلبانه، با جنگ خواهان میجنگیدند و کشته می شدند، بی خبر بودند.

تاحالا مردم...هیولا ، ازدها ، جادوگر و تمام موجودات ماوراءالطبیعه را افسانه میخواندند؛ درحالی که نمی دانستند خود در افسانه ای که ،خودشان، برای خودشان نوشته اند،زندگی می کنند...و حالا....

جایی نیست که آتش از آن زبانه نکشد....صدای فریاد های از روی ترس و صدای گریه ها قطع شود....و صدای شلیک...شنیده نشود.... ولی....

چه شد که این جنگ شروع شد؟ چرا هیولاها مردم را از خواب شیرینشان بیدار کردند؟ ....چه شد که هیولاها ..خواهان دنیای پایدار بر تعادل شوند؟

همه ی چیز از 10 سال قبل شروع شد...


#part1.1

......بعد سیاه_21 مارس سال 2006......

روزی که قرار بود صدای تبریکات جشن تولدو تبریک برای 6 ساله شدنمو  بشنوم..داشتم از پله های یک کلیسای سیاه و متروکه که نصف دیوارهاش ریخته بود همراه برادرم با عجله بالا میدویدم...

وارد کلیسا شدیم...و به سمت مجسمه ی حضرت مریم که شکسته بود و قطعه هاش اطرافش ریخته بود دویدیم.کنار مجسمه متوقف شدیم و برادرم فورا سنگ های کوچکی که از مجسمه جدا شده بودو روی زمین کنار هم چید و در حالی که با انگشتش اونها رو به هم وصل میکرد چیزایی رو زمزمه کرد.سپس سریع بلند شد و دست منو گرفت و دو قدم به عقب کشید.ثانیه ای بعد دودی های سیاهی از هر سنگ خارج شد، دود ها به صورت صدف حلزون دور هم پیچیدند و کمی بعد ...دروازه ای باز شد که تا انتهاش سیاهی بودو سیاهی.

با ترس به برادرم، تام، چسبیدم و گفتم:تام! من ...من میترسم!

تام منو از خودش جدا کرد: من از مردنت بیشتر میترسم! یالا...تا نگهبانای مرزی نفهمیدن برو؛ وگرنه هردومونو میکشن!

دوباره با ترس به دروازه نگاه کردم.باد خنک ناآشنایی از دروازه می وزید و باعث میشد بیشتر از قبل بترسم.

تام کمی به سمت دروازه هولم داد: یالا! الان میان!

اب دهنمو قورت دادم و به سمت دروازه قدمی برداشتم ولی ناگهان تمام استخونای دنم خشک شد.نمیتونستم حرکت کنم.فقط میتونستم مردمک چشممو تکون دم که همین برای دیدن دستام که بهم غلاب کرده بودم و جلوی دهنم نگه داشته بودم کافی بود...دستام...دستام داشتن چروک میفتادن...انگار گوشتم داشت اب میشد و پوستم فقط روی استخونام رو پوشیده بود.صدای باد و صدای هوم هوم عصبی برادرم تنها چیزایی بود که میشنیدم.ناگهان پنجره هتی کلیسا باز شدن.و مردان شنل پوشی که توی هوای معلق بودن وارد کلیسا شدن...نگهبانا!

عرق سرد از روی پیشونیم لغزید.ترسیده بودم و اگر خشک نشده بودم حتما از ترس میلرزیدم.صدای هوم هوم براددم هر لحظه بلندو بلند تر میشد که یهو دست سردیو پشتم حس کردم و به داخل دروازه هول داده شدم.تا نیمه ی بالای بدنم توی دروازه افتاد و همون نیمه از خشکی دراومد و دوباره تونستم حرکت کنم ولی درد داشتم...با وحشت برگشتم و برادرم که روی زمین افتاده بود نگاه کردم....اون چی کار کرده بود؟

تام بریده بریده گفت:ب...ر..و...ب...رو

نگهبانا داشتن میرسیدن.دروازه به ارومی داشت منو به داخل میکشید..اشکام صورت یخ زدمو گرم میکردم:...ت...تام!!!

داد زد : بببررررروووو...برررروووو برو دیگه هم برنگرد!

سرعت مکش دروازه بیشتر شد. نگهبانا برادرمو دوره کرده بودن.میخواستم با جیغ اسمشو صدا کنم ولی با سرعت زیادی به داخل تاریکی کشیده شدم و سقوط کردم.


سه سال بعد...21 مارس سال 2009....

سلام! من تیفانی ام.

تیفانی یعنی ابریشم.

مامان لی لی این اسم رو،روم گذاشت.

حتما سوال اینه که مامان لی لی کیه؟

مامان لی لی کسیه که منو ، سه سال پیش،به فرزندی قبول کرده! راستش من هیچ حافظه ای از اون شب ندارم....فقط بادمه که توی یه جنگل سرگردون بودم که مامان لی لی پیدام کرد.وقتی صورتمو نوازش کرد گفت که صورتم مثل ابریشم نرمه پس اسممو گذاشت تیفانی. 

همون طور که گفتم از سه سال پیش هیچی یادم نمیاد ولی توی سه سال 21 مارس هر سالش ، یه کابوس تکراری میبینم.کابوسایی که بهم میگن من یه برادر  به نام تام دارم! ولی نمیدونم کجاست!!!

من الان 9 سالمه.و به مدرسه میرم!الانم تو راه مدرسه ام.

_تیفانی!...هی تیفانی! 

به خودم اومدم و به مری جین نگاه کردم.مری جین یه دختر نه سال اس با موهای خاکستری و چشمای سبز براق.اونو دوسال پیش مامان لی لی اورد خونه که الان مثل خواهرم میمونه.

-بله؟

مری جین: بازم رفتی تو هپروت!.

-واقعا؟؟ (خندیدم) ببخشید!

مری جین: واقعا خیلی دختر خیال بافی هستی! ولی بدون اگه بازم بری تو هپروت بهت نمیگم که داری میخوری به نرده یا... (دنننگگ* بهله خودش با کله خورد به نرده*) اخخخ!!!

از خنده منفجر شدم: ببین کی میخواست بهم نگه دارم میخورم به نرده! تو که مثلا خیال باف نیستی که بدتر از منی!

مری جین: بیشعور! حسابتو میرسم!

 افتاد دنبالم و منم دویدم.می خندیدمو میدویدم.یه لحظه پشتمو نگاه کردم که ببینم چه قدر با مری جین فاصله دارم که محکم به کسی خوردمو از ماتحت زمین خورد م: اخ اخ!

سرمو بلند کردم که ببینم با کی برخورد کردم که چشمم به مردی افتاد که چند برابر من بود و چشماش سیاه بودو مردمکی نداشت...درست مثل چشمای من.....چشمایی که باعث ترس همه میشد و نمیذاشت دوستی پیدا کنم فقط مری جین به این موضوع اهمیت نمیداد.

اب دهنمو قورت دادم: ب...ببخشید حواسم نبود.

ولی اون مرد با سردی و ترسناک نگام میکرد.مری جین بهم رسید و چشمش به اون مرد افتاد.همون لحظه پنج تا مرد درشت هیکل دیگه با چشمای سیاه و بدون مردمک از پشت مرد بیرون اومد و منو مری جینو عملا محاصره کردن.

مری جین: چ...چی شده؟ شم...شماها از ما چی میخواین؟ 

از ترسم حتی نمیتونستم بلند شم.هردومون از ترس خشکمون زده بود.یهو یکی از مردا جلو اومد ، خم شد و یقمو محکم گرفتو بلند کردم.

اینقدر ترسیده بودم که حتی توان جیغ زدنم نداشتم.پاهام از زمین دور شده بود و توی هوا اویزون بودم هر لحظه فکر میکردم از تنگی یقم خفه میشم.مری جینم اونقدر ترسیده بود که حتی جیکشم درنمیومد.لحظه ای که فکر میکردم قراره بمیرم... دستی رو شونه ی اون مرد قرار گرفت.مرد از نیم رخ به صاحب دست نگاه کرد.پسر جوونی بود که به نظر 25 سالش میومد.

پسر جوان: اقا....چی کار دارین میکنین؟ این بچه ها رو ول کنین وگرنه زنگ میزنم به پلیس.

این حرف اون پسر باعث شد اون مرد منو به گوشه ای پرت کنه.با دیوار یکی از خونه ها خوردم و به زمین افتادم.کمرم رگ به رگ شده بود.یهو مری جین جیغ زد.با ترس سرمو بلند کردم.پسر جوان خونین روی زمین افتاده بود.اونا یه نفرو کشتن....کشتن....کشتنش!!! از ترس نفسم بالا دیگه نمیومد.مردم با دیدن این ماجرا فریاد زدنو فرار کردن.کسی نیومو که به دادمون برسه. یکی از مردا دستشو سمت مری جین دراز کرد .مری جین یک قدم عقب اومد.یکهو دست ظریفی روی دست اون مرد قرار گرفت: هی هی! تو نباید با دستای خونیت به یه دختر کوچولو دست بزنی این طور فکر نمیکنی ؟

با صاحب صدا نگاه کردم...مامان لی لی؟؟؟؟؟؟

مرد اخمی کرد و میخواست با همون دستش به مادر لی لی مشت بزنه که قبل اینکه حتی بتونه حرکتی بکنه مامان لی لی دستشو پیچیوند و با لگد به عقب هولش داد.

مامان لی لی: خیلی خوب... ( غضروفای دستشو شکوند) نفر بعدی کیه؟

پنج مرد دیگه بهش حمله کردن.مامان لی ی کی جنگیدن یاد گرفته بود؟ مقل توی این فیلم جنگیا میجنگید.مری جین از فرصت استفاده کردو دوید سمتم: ..تی...تیفانی!  خوبی؟

دهنمو باز کردم چیزی بگم ولی هنوزم صدام در نمیومد و فقط سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم.کمکم کرد بلند شم.کمرم بدجور درد میکرد.

یکهو اون مردی که منو تو دیوار کوبیده بود اومد سمتمون  و مری جینو گرفت: تو با ما میای!

مری جین جیغی زد: کمممکککک!

ولی مامان لی لی نمیتونست اون لحظه به کمکش بیاد..چون گلوی خودش داشت توسط یکی از اون مردا فشرده میشد.با وحشت نگاشون کردم ...مری جینو داشتن میبردن...مامان لی لیو داشتن میکشتن....از دهن لی لی خون بیرون زد.. خون!!! به زمین نگاه کردم که اون پسر جوان توی خونش قرمز شده بود....خون...خون.....یکهو همه ی صدا ها قطع شد...چیزی نمیشنیدم...نگاهم تار شد...فقط صورت زنیو میدیدم که غرق در خون بود و با چشمای تشنه به خون نگاهم میکرد و توی یکی از دستاشم سر قطع شده یه نوزاد بود...سرم درد گرفت.ترسیدم....صدام برگشت...

سرمو محکم چسبیدمو بلند جیغ زدم....با جیغم یکهو بدنم شعله ور شد....شعله های سفید رنگی منو احاطه کرده بود...شعله هایی که باید باعث میشد بسوزم ولی من اندازه ای داغی حس نمیکردم....توی سیاهی فرو رفتم...سیاهی پر از خون.داشتم توی خون غرق میشدم...بدنم با اینکه توی اتیش بود داشت یخ میبست.چشمامو محکم بستم و جیغ زدم و کمک خواستم.که توی یه جای گرم ارامش بخش فرو رفتم....دستی روی موهام قرار گرفت و صدای مادر لی لی توی گوشم نجوا کرد: تموم شد. . اونا مردن....تموم شد....شعله هاتو خاموش کن افرین!

با شنیدن هر کلمش ارامش بهم نزریق میشد و کم کم شعله هام خاموش شدن و اون موقع اشکام راه خودشونو پیدا کردن.مری جینم شروع کرد به گریه و کنار من توی بغل مامان لی لی به گریه ادامه داد.

زمانی گریه های ما قطع شد که صدای اژیر پلیس اومد.

این سوال توی ذهن من هک شد.   اون مردا برای چی به ما حمله کرده بودن؟؟...



خیلی چیزا هست که باید دربارشون براتون تعریف کنم....

درباره ی اون شعله ها....اون مردا ...درباره ی مامان لی لی...مری جین...درباره ی جشمام....درباره ی توهم اون زن ترسناک...درباره ی فوبیام به خون...و درمورد شروع داستانم که هیچی ازش یادم نمیومد و خیلی چیزای دیگه....چون ماجرای من از اون حمله شروع شد...

         یا شاید این چیزی بود که تصور میکردم!


ادامه دارد....

[ شنبه 27 مرداد 1397 ] [ 02:25 ق.ظ ] [ tiffany cruel ] [ نظرات () ]
آخرین مطالب

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات