دستهای خالی

برایم یک جور سرگرمی بود.مثلا دبیرستان. هرکس سرکلاس هرکاری که انجام می داد را به اغراق آمیزترین وجه ممکن مینوشتم و با همکلاسی ها ازخواندنش کیف می کردم. یاهر وقت مجبور بودم حرف بزنم اما کسی نبود، همه را روی یک کاغذ مینوشتم وبعدهم یک جایی نابود می کردم.یادم می آید یک بار کلی از این کاغذها را ریختم توی خرابه های زمینی که داشت گودبرداری می شد.بعدها که ساختمان شد خیلی وقت ها که ازکنارش رد شدم نگاهش کردم.انگار پی اش روی دست نوشته های من بالا آمده بود.احساس می کردم آن ساختمان رازهای مگوی مرا می داند.
باهمین ها پیش امدم که نوشتن را برای همیشه ام انتخاب کردم.فکر می کردم بازهم راحت می نویسم و مثل مسابقات انشاء مدرسه دیگران را جا می گذارم.اول قبول نمی کردم اما من دیگر هیچ وقت راحت ننوشتم. در یکی از روزهایی که همچنان دست هایم سمت نوشتن پیش نمی رفت، به واقعیت وحشتناکی پی بردم. واقعیت این یود که دست های من خالی است. خالی تر ازآنکه برای کسی غیر ازخودم بنویسد.
 این روزها هنوز هم درجدال با دست های خالی و یک دل پر حرف ام.


نوشته شده در دوشنبه 23 مرداد 1391 ساعت 11:49 ب.ظ توسط دستهای خالی نظرات |


Design By : Pichak