دستهای خالی
از آخرین باری که خانه شلوغ شد هنوز تصاویر زنده ای جلوی چشمش بود. اما حالا انگار خانه به نظرش خیلی کوچک تر می آمد. فکر کرد قبل ها چه طور اینجا می دوید؟ یا لی لی به آن بزرگی را کجای این حیاط می کشید؟ صاحبخانه کنار باغچه ای که دیگر اثری از درخت انجیر بزرگش نیست ایستاده و به علف های کوتاه و بلندی آب می دهد. او را که می بیند شلنگ قرمز رنگ از دستش رها می شود.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
نوشته شده در یکشنبه 11 فروردین 1392 ساعت
07:27 ب.ظ توسط دستهای خالی نظرات |
دنیای من تمام شد
وقتی فهمیدم
با دویدن نمی رسم
با فریاد شنیده نمی شوم
و با گریه هیچ وقت خالی نمی شوم
دنیای من تمام شد وقتی
صدای تپش قلبم را نشنید
وقتی برای دلشوره بند بند دلم تسکینی نشد
و وقتی رد نگاهم به بن بست نبودنش خورد
هی نوستراداموس!
تو چه می فهمی
دنیای کسی که دنیایش اشتباهی است
خیلی زودتر از فردا تمام شده است...
وقتی فهمیدم
با دویدن نمی رسم
با فریاد شنیده نمی شوم
و با گریه هیچ وقت خالی نمی شوم
دنیای من تمام شد وقتی
صدای تپش قلبم را نشنید
وقتی برای دلشوره بند بند دلم تسکینی نشد
و وقتی رد نگاهم به بن بست نبودنش خورد
هی نوستراداموس!
تو چه می فهمی
دنیای کسی که دنیایش اشتباهی است
خیلی زودتر از فردا تمام شده است...
نوشته شده در پنجشنبه 30 آذر 1391 ساعت
05:00 ب.ظ توسط دستهای خالی نظرات |
تلویزیون را روشن می کنم.
اخیار سراسری است.
خبری در مورد برگزاری یک مراسم درباره هفته پژوهش پخش می کند.
اسلایدهای حاوی عکس ها، سوابق و طرح های ارائه شده برگزیدگان پخش می شود و گزارشگر گزارش می دهد:
آقایان{..} و{..} از دانشگاه فنی{..} ارائه طرح{..}
آقای{..} از دانشگاه علوم پزشکی(..} ارائه طرح{..)
خانم{..} از مرکز استعداهای درخشان{..} ارائه طرح{..}
و....
.....
.....
همچنین تعدادی دیگری در رشته های زبان وادبیات فارسی،فلسفه، هنرو... حائز رتبه های برتر شدند. ( اسلایدها به سرعت رد می شوند وخبر تمام می شود)
یک نفس عمیق می کشم.
تلویزیون را خاموش می کنم.
اخیار سراسری است.
خبری در مورد برگزاری یک مراسم درباره هفته پژوهش پخش می کند.
اسلایدهای حاوی عکس ها، سوابق و طرح های ارائه شده برگزیدگان پخش می شود و گزارشگر گزارش می دهد:
آقایان{..} و{..} از دانشگاه فنی{..} ارائه طرح{..}
آقای{..} از دانشگاه علوم پزشکی(..} ارائه طرح{..)
خانم{..} از مرکز استعداهای درخشان{..} ارائه طرح{..}
و....
.....
.....
همچنین تعدادی دیگری در رشته های زبان وادبیات فارسی،فلسفه، هنرو... حائز رتبه های برتر شدند. ( اسلایدها به سرعت رد می شوند وخبر تمام می شود)
یک نفس عمیق می کشم.
تلویزیون را خاموش می کنم.
نوشته شده در پنجشنبه 30 آذر 1391 ساعت
04:27 ب.ظ توسط دستهای خالی نظرات |
چند روز پیش مصاحبه داشتم. با کلی دوندگی و تلفن کاری، از دکتر محمد شریعتی رئیس ستاد اجرایی طرح پزشک خانواده وقت مصاحبه گرفته بودم تا بلکه با چندتا سوال چالشی دل استاد را برای گرفتن چندرغاز نمره(!) به دست بیاورم.اما از آنجایی که مصاحبه شونده با کار رسانه آشنایی داشت کار بیخ پیدا کرد! اکثر وقت مصاحبه به این گذشت که اقای دکتر مدارک مرا رد کند و من هم روی مستندات خودم پافشاری کنم. و اینگونه شد که علی رغم خوش خلقی و صبوری دکتر چندین بار در اثنای مصاحبه با صحبت های این چنینی رو به رو شدم: ( خیلی ها دنبال همچین وقت مصاحبه ای هستند.... من گفتم شما دانشجویید بیایید اشکالی نداره....من اگر مثل بقیه بودم همان نیم ساعت اول عذرتان را می خواستم......یه کاری نکنید دیگه اگه کسی مثل شما اومد وقت ندم....)
البته شاید هم انتظار نداشتند که یک دانشجوی کارشناسی با کلی اعتماد به نفس( که هنوز هم نمی دانم از کجا آورده بودم!) بنشیند جلویشان و بگوید: قانع نشدم!
خلاصه در اولین مصاحبه جدی ام، کلی واحد پاس کردم. فهمیدم وقتی می گویند باید علی رغم دیدن دلخوری مصاحبه شونده به روی خودت نیاوری یعنی چه. فهمیدم خیلی کار سختی است اینکه حواست به تمام حاشیه های دور و برت برای نوشتن یک لید مناسب باشد (استاد گفته اگه لید رو نپسندم بقیه مصاحبه رو نمیخونم!!) و درعین حال یک کلمه از حرفهای مصاحبه شونده را نشنیده نگذاری تا بتوانی سوال بعدی ات را همان موقع از لابه لای حرفهایش طراحی کنی. اینکه هم جسور باشی واجازه ندهی از زیر سوال در برود وحاشیه برود و هم مودب باشی و به مصاحبه شونده احترام بگذاری. اینکه باید مدام به این فکر توی ذهنت که می گوید: ( الان چقدر در نظر این ادم منفورم) بی اعتنا باشی و این جمله برندن هنسی را با تما وجود درک کنی:( اگر روزنامه نگار یا سیاستمدارید باید پیه نامحبوب بودن را به تنتان بمالید) و از همه سخت تر وقتی مصاحبه شونده می گوید که نمی خواهم که این قسمت حرفهایم ضبط شود در مقابل این وسوسه که (این حرفها چقدر می تونه بترکونه!) مقاومت کنی.
ودست آخر وقتی سر و کارت با یک مصاحبه شونده رسانه شناس می افتد انقدر حاشیه بشنوی و اصرار وانکار کنی که بعد از گدشت سه روز، هنوز جرات پیاده کردن این مصاحبه یک ساعت ونیمه را نداشته باشی!
ته خط1:خان بعدی چاپ این مصاحبه است.
ته خط2:تیتربرداشتی است از جمله ای در روزنامه نیشن: (مصاحبه چیزی جز محصول مشترک یک سیاستمدار وراج و یک گزارشگر وراج نیست!)
ته خط3: برندن هنسی نویسنده کتاب_ نویسندگی برای مطبوعات ورسانه های الکترونیک، انشارات سروش
ته خط4:عکس ها کار دوست خوبم فاطمه فرجی پور هست.
البته شاید هم انتظار نداشتند که یک دانشجوی کارشناسی با کلی اعتماد به نفس( که هنوز هم نمی دانم از کجا آورده بودم!) بنشیند جلویشان و بگوید: قانع نشدم!
خلاصه در اولین مصاحبه جدی ام، کلی واحد پاس کردم. فهمیدم وقتی می گویند باید علی رغم دیدن دلخوری مصاحبه شونده به روی خودت نیاوری یعنی چه. فهمیدم خیلی کار سختی است اینکه حواست به تمام حاشیه های دور و برت برای نوشتن یک لید مناسب باشد (استاد گفته اگه لید رو نپسندم بقیه مصاحبه رو نمیخونم!!) و درعین حال یک کلمه از حرفهای مصاحبه شونده را نشنیده نگذاری تا بتوانی سوال بعدی ات را همان موقع از لابه لای حرفهایش طراحی کنی. اینکه هم جسور باشی واجازه ندهی از زیر سوال در برود وحاشیه برود و هم مودب باشی و به مصاحبه شونده احترام بگذاری. اینکه باید مدام به این فکر توی ذهنت که می گوید: ( الان چقدر در نظر این ادم منفورم) بی اعتنا باشی و این جمله برندن هنسی را با تما وجود درک کنی:( اگر روزنامه نگار یا سیاستمدارید باید پیه نامحبوب بودن را به تنتان بمالید) و از همه سخت تر وقتی مصاحبه شونده می گوید که نمی خواهم که این قسمت حرفهایم ضبط شود در مقابل این وسوسه که (این حرفها چقدر می تونه بترکونه!) مقاومت کنی.
ودست آخر وقتی سر و کارت با یک مصاحبه شونده رسانه شناس می افتد انقدر حاشیه بشنوی و اصرار وانکار کنی که بعد از گدشت سه روز، هنوز جرات پیاده کردن این مصاحبه یک ساعت ونیمه را نداشته باشی!
ته خط1:خان بعدی چاپ این مصاحبه است.
ته خط2:تیتربرداشتی است از جمله ای در روزنامه نیشن: (مصاحبه چیزی جز محصول مشترک یک سیاستمدار وراج و یک گزارشگر وراج نیست!)
ته خط3: برندن هنسی نویسنده کتاب_ نویسندگی برای مطبوعات ورسانه های الکترونیک، انشارات سروش
ته خط4:عکس ها کار دوست خوبم فاطمه فرجی پور هست.
نوشته شده در پنجشنبه 2 آذر 1391 ساعت
04:58 ب.ظ توسط دستهای خالی نظرات |
توی اتوبوس حرفهای چندنفر وادارم می کند هندزفری را از گوشم دربیاورم.جدا از همه نقلها یکی شان حرف جالبی می زد. میگفت: (مردم ما دیگه سریع خودشون رو باهرشرایطی وفق میدن.این گرونی ها که یه دفعه پیش اومد هیشکی عکس العمل انچنانی از خودش نشون نداد.همه سعی کردن دخل وخرجشون رو یه جوری با قیمت های جدید تنطیم کنند تا ببینن چی پیش میاد...)
بدتراز این مطلبی تو یک مجله(1) بود درباره اینکه چقدر جوک وپیامک طنز برای افزایش نرخ ارز و... بین مردم ردوبدل شد واخرش هم نتیجه گرفته بود که این نشان می دهد جامعه ما هنوز سالم وسلامت است!!!
واقعیت این است که این نسل عادت جدیدش را بدموقع به ما ارث داد. به نسل ما که فصل حرف زدنش است. حالا ما انگار که حرف زدن یادمان رفته است. انگار که از حرف زدن خاطره بدی داشته باشیم. در مترو درگوشمان بلند بلند با موبایل حرف می زنند و ما حرف نمی زنیم. در دانشگاه استاد درس درست وحسابی نمی دهد و نمره ها را از کیسه بیرون می کشد و ما حرف نمی زنیم. رئیس دانشگاه شب می خوابد و صبح بلند می شود و برایمان قانون های جدید وضع می کند وما حرف نمی زنیم. هر روز جلوی چشمانمان انواع و افسام خلاف های شرع و عرف و قانون انجام می شود و ما بازهم حرف نمی زنیم. نمیخواهم حرفهای دشمن شاد کنم بزنم اما شاید بهتر باشد تجدید اسم کنیم وبه جای نسل سوم وچهارم و چندم به خودمان بگوییم نسل مدارا. مدارا با همه چیز و همه کس.
خدا نیامرزد کسی که این تخم سکوت و( هرچه آید خوش آید) را در دل ما کاشت. حالا حالاها نمی فهمد چه ظلمی کرده،چه صداهایی را خشکانده و چه حرفهایی را خاک کرده است.
همینکه هرکداممان موقع خروج ازخانه، خودمان را یادمان برود هندزفری مان را یادمان نمی رود یعنی فرار می کنیم ازاینکه حرف بزنیم. واینکه همه جا دنبال این هستیم که حتی شده یک چیز کوچک هم حالمان را خوب کند یعنی احتیاج داریم که حرف بزنیم.
نسل های کذشته را ببینید.چه با افتخار ازحرفهایی که زده اند وبا آنها کارهای بزرگ انجام داده اند حرف می زنند. نسل گدشته ما به خاطر حرفهایی که قبلا زده است هنوز هم حرف برای گفتن دارد. اما ما چه داریم؟! جز اینکه با بهانه و بی بهانه، عمدا وسهوا، راحت ومعذب حرف نزدیم و حرف نزدیم و حرف نزدیم. بیایید با خودمان روراست باشیم و نگوییم چه فایده از حرف زدن . ما تا حرف نزنیم حالمان خوب نمی شود.
-----------------------------------
(1)هفته نامه همشهری جوان، شماره380،صص28،29
بدتراز این مطلبی تو یک مجله(1) بود درباره اینکه چقدر جوک وپیامک طنز برای افزایش نرخ ارز و... بین مردم ردوبدل شد واخرش هم نتیجه گرفته بود که این نشان می دهد جامعه ما هنوز سالم وسلامت است!!!
واقعیت این است که این نسل عادت جدیدش را بدموقع به ما ارث داد. به نسل ما که فصل حرف زدنش است. حالا ما انگار که حرف زدن یادمان رفته است. انگار که از حرف زدن خاطره بدی داشته باشیم. در مترو درگوشمان بلند بلند با موبایل حرف می زنند و ما حرف نمی زنیم. در دانشگاه استاد درس درست وحسابی نمی دهد و نمره ها را از کیسه بیرون می کشد و ما حرف نمی زنیم. رئیس دانشگاه شب می خوابد و صبح بلند می شود و برایمان قانون های جدید وضع می کند وما حرف نمی زنیم. هر روز جلوی چشمانمان انواع و افسام خلاف های شرع و عرف و قانون انجام می شود و ما بازهم حرف نمی زنیم. نمیخواهم حرفهای دشمن شاد کنم بزنم اما شاید بهتر باشد تجدید اسم کنیم وبه جای نسل سوم وچهارم و چندم به خودمان بگوییم نسل مدارا. مدارا با همه چیز و همه کس.
خدا نیامرزد کسی که این تخم سکوت و( هرچه آید خوش آید) را در دل ما کاشت. حالا حالاها نمی فهمد چه ظلمی کرده،چه صداهایی را خشکانده و چه حرفهایی را خاک کرده است.
همینکه هرکداممان موقع خروج ازخانه، خودمان را یادمان برود هندزفری مان را یادمان نمی رود یعنی فرار می کنیم ازاینکه حرف بزنیم. واینکه همه جا دنبال این هستیم که حتی شده یک چیز کوچک هم حالمان را خوب کند یعنی احتیاج داریم که حرف بزنیم.
نسل های کذشته را ببینید.چه با افتخار ازحرفهایی که زده اند وبا آنها کارهای بزرگ انجام داده اند حرف می زنند. نسل گدشته ما به خاطر حرفهایی که قبلا زده است هنوز هم حرف برای گفتن دارد. اما ما چه داریم؟! جز اینکه با بهانه و بی بهانه، عمدا وسهوا، راحت ومعذب حرف نزدیم و حرف نزدیم و حرف نزدیم. بیایید با خودمان روراست باشیم و نگوییم چه فایده از حرف زدن . ما تا حرف نزنیم حالمان خوب نمی شود.
-----------------------------------
(1)هفته نامه همشهری جوان، شماره380،صص28،29
نوشته شده در سه شنبه 2 آبان 1391 ساعت
09:57 ب.ظ توسط دستهای خالی نظرات |
چند وقتی بود نطرات یک پست از وبلاگی که به آن سر میزنم فکریم کرده بود. یک عده میتینگ گداشته بودند و طی اظهار فضل هایی کشور را به کل کل بچه گانه بر سر مسائل الکی و هیچ و پوچ با کشور دوست و مهربان(!) آمریکا متهم کرده بوده اند و خواسته بودند که به جای مرگ فرستادن به آمریکا فکری به حال خودمان بکنیم که داریم میمیریم!!!. این حرفها بیشترازاین برایم مهم بود که چه چیزهایی یا کسانی باعث شده اند ما به جایی برسیم که به مسائل این چنینی انقدر سطحی( انقدر که می گویم یعنی خیلی بیشتر ازاین حرفها) نگاه کنیم. که البته دلایل زیادند. اما چیزی که در مورد این افراد جالب است این است که اینها حتی زحمت ورق زدن 4صفحه ازتاریخ مان(حتی معاصر) راهم به خود نداده اند که ببینند ایران با نبود ردپای این کشور در بسیاری از صفحات تاریخش( نمی گویم همه) الان وضعش خیلی بهتر ازاین حرفها بود. یا اصلا سرشان را کمی بالاتر بگیرند و ببینند که به عنوان یک آدم که لفظ مسلمان را هم در شناسنامه اش نوشته اند آیا نباید دل مشغولی بیشتراز بالاو پایین رفتن قیمت مرغ داشته باشد؟
حالا ازاین حرفها بگذریم.نقل به مضمون یکی از نظرات را بخوانید:( دیدید جدیدا جلو هر در ورودی یه پرچم آمریکا کشیدند که مثلا هرکی رد میشه پاشو بذاره روش. ورودی دانشگاه ماهم یه دونه کشیدند.من که همیشه از روش می پرم)
همه ما، هر مدلی که باشیم؛ از خانواده است، جامعه یا فرهنگ نمی دانم؛ ولی بالاخره اندازه بندانگشتی هم شده اعتقادات مذهبی داریم.از همانهایی که محرم ها می کشاندمان سمت تکیه های عزاداری یا رمضان ها سمت سفره های سحر و افطار.حالا فقط یک سوال باقی می ماند. الان که به پیامبرت رسما وعلنا توهین کرده اند هنوز هم اگر پرچمش را زیر پاهایت ببینی از رویش میپری؟؟
حالا ازاین حرفها بگذریم.نقل به مضمون یکی از نظرات را بخوانید:( دیدید جدیدا جلو هر در ورودی یه پرچم آمریکا کشیدند که مثلا هرکی رد میشه پاشو بذاره روش. ورودی دانشگاه ماهم یه دونه کشیدند.من که همیشه از روش می پرم)
همه ما، هر مدلی که باشیم؛ از خانواده است، جامعه یا فرهنگ نمی دانم؛ ولی بالاخره اندازه بندانگشتی هم شده اعتقادات مذهبی داریم.از همانهایی که محرم ها می کشاندمان سمت تکیه های عزاداری یا رمضان ها سمت سفره های سحر و افطار.حالا فقط یک سوال باقی می ماند. الان که به پیامبرت رسما وعلنا توهین کرده اند هنوز هم اگر پرچمش را زیر پاهایت ببینی از رویش میپری؟؟
نوشته شده در جمعه 24 شهریور 1391 ساعت
05:07 ب.ظ توسط دستهای خالی نظرات |
امروز رفتم میدان تره بار سبزی بخرم.مغازه دار برگشت گفت: تعطیلیه سبزی نیومده!! گفتم: یعنی چی آقا؟! تعطیلیه مراکز دولتیه اونم به خاطر اجلاس سران.چه ربطی به سبزی داره؟ گفت: من چه میدونم نیومده دیگه خانم!
پر بیراه هم نمی گفت البته. سبزی کار محترم اگه از همان مزرعه سرسبزش نگاهی به جاده ها انداخته باشد متوجه سیل خودروهای درحال فرار از مرکز(!) شده است.آن هم درحالی که هنوز سه چهار ساعت از وقت اداری روز قبل از آغاز تعطیلات باقی مانده است. بعدهم احتمالا با خودش گفته: چه معنی داره آدم تو تعطیلات سبزی بخوره! و درحالی که صغیر وکبیر اجلاس سران را دعا می کرده به سرعت خودش را به منتطران تکان ترافیک(!) در مسیر شمال رسانده است.
پر بیراه هم نمی گفت البته. سبزی کار محترم اگه از همان مزرعه سرسبزش نگاهی به جاده ها انداخته باشد متوجه سیل خودروهای درحال فرار از مرکز(!) شده است.آن هم درحالی که هنوز سه چهار ساعت از وقت اداری روز قبل از آغاز تعطیلات باقی مانده است. بعدهم احتمالا با خودش گفته: چه معنی داره آدم تو تعطیلات سبزی بخوره! و درحالی که صغیر وکبیر اجلاس سران را دعا می کرده به سرعت خودش را به منتطران تکان ترافیک(!) در مسیر شمال رسانده است.
نوشته شده در پنجشنبه 9 شهریور 1391 ساعت
03:49 ب.ظ توسط دستهای خالی نظرات |
برایم یک جور سرگرمی بود.مثلا دبیرستان. هرکس سرکلاس هرکاری که انجام می داد را به اغراق آمیزترین وجه ممکن مینوشتم و با همکلاسی ها ازخواندنش کیف می کردم. یاهر وقت مجبور بودم حرف بزنم اما کسی نبود، همه را روی یک کاغذ مینوشتم وبعدهم یک جایی نابود می کردم.یادم می آید یک بار کلی از این کاغذها را ریختم توی خرابه های زمینی که داشت گودبرداری می شد.بعدها که ساختمان شد خیلی وقت ها که ازکنارش رد شدم نگاهش کردم.انگار پی اش روی دست نوشته های من بالا آمده بود.احساس می کردم آن ساختمان رازهای مگوی مرا می داند.
باهمین ها پیش امدم که نوشتن را برای همیشه ام انتخاب کردم.فکر می کردم بازهم راحت می نویسم و مثل مسابقات انشاء مدرسه دیگران را جا می گذارم.اول قبول نمی کردم اما من دیگر هیچ وقت راحت ننوشتم. در یکی از روزهایی که همچنان دست هایم سمت نوشتن پیش نمی رفت، به واقعیت وحشتناکی پی بردم. واقعیت این یود که دست های من خالی است. خالی تر ازآنکه برای کسی غیر ازخودم بنویسد.
این روزها هنوز هم درجدال با دست های خالی و یک دل پر حرف ام.
باهمین ها پیش امدم که نوشتن را برای همیشه ام انتخاب کردم.فکر می کردم بازهم راحت می نویسم و مثل مسابقات انشاء مدرسه دیگران را جا می گذارم.اول قبول نمی کردم اما من دیگر هیچ وقت راحت ننوشتم. در یکی از روزهایی که همچنان دست هایم سمت نوشتن پیش نمی رفت، به واقعیت وحشتناکی پی بردم. واقعیت این یود که دست های من خالی است. خالی تر ازآنکه برای کسی غیر ازخودم بنویسد.
این روزها هنوز هم درجدال با دست های خالی و یک دل پر حرف ام.
نوشته شده در دوشنبه 23 مرداد 1391 ساعت
11:49 ب.ظ توسط دستهای خالی نظرات |
Design By : Pichak |