من زمینی نیستم...!

* به نام او... *

نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/03/22-08:00


آغاز می کنم با عنوانی از دوران نوجوانی و با هدفی خاص...




بالاخره کار خود را کرد این هجوم رنگ و فکر


هجوم که می آرند منحل می کنند هر چیزی غیر از خودشان را...




*******



...سلام...



سه نکته کوچیک:


1-  کپی از مطالب حتی با ذکر منبع، به هیچ عنوان مجاز نیست. چون دست نوشته خودم و از زندگی خودم و یا زندگی دیگرانه و طبیعتا نباید کپی بشه.
2-  من نه دیده شدن می خوام و نه بالا رفتن آمار وب. من می خوام خونده بشم، فهمیده بشم، فکر بشم...
3- لطفا کامنت های خصوصی و تبلیغاتی نذارین. اکثر کامنت های تبلیغاتی رو تایید نمی کنم.


...ممنون
...





نظرت...؟!() 

* ... *

نوشته شده توسط :Sun
پنجشنبه 1392/06/28-08:00


من دل ندادم که دل ببازم.


قوی تر از آنم که با یک نگاه دل از کف دهم

محبتی که با یک نگاه آید زود از چشم آدمی می افتد.


من دل می دهم که اوج بگیرم، پرواز کنم، غرق شوم...



91/10/5

7:27




*******




* چشمه ی رویاهایم خشک شده. تمامش را تو بالا کشیدی

مبارکت باشد سیراب شدنت...

92/6/29

16:13

*******

**فقط هر کس می داند حال خویش!
کی گفته رنگ رخساره خبر می دهد از سِر ِ درون؟!؟ا




*******


***و گهگاهی دو خط شعری که گویای همه چیز است و خود ناچیز...

حکایت و قمیشی

.

.

.

آهنگ مراقب عشق من باش از میلاد سیاه پشت.
 آهنگ جالبیه.





*******



بعدانوشت:  21 شهریور امسال دو اتفاق مهم به همراه داشت.

تولد دوست خاص که دیگه برام خاص نیست...
و یه روز خاص برای یه آدم خاص که دیگه باید سعی کنم برام خاص نباشه...
_______________________

سفر دسته جمعی پر از شادی یک روزه به شمال... خداروشکر به موقع بود.
اما به محض بازگشت...
تهران دیگر  برایم یاد آور توست!
92/6/23

________________________

گله ای نیست... هیچ گله ای نیست. نمی دونم چی شده بود که انقدر توقعم رفته بود بالا!
________________________

خیلی حرف دلم می خواد بزنم، خیلی... اما مثل همیشه بگذریم...






نظرت...؟!() 

* درد ترسناک *

نوشته شده توسط :Sun
پنجشنبه 1392/06/14-08:00


از بزرگ شدن می ترسم!


از گذر زمان...
زمانی که سریع تر از یک پلک بهم زدن می گذرد


نه برای بزرگ شدن ِ خودم!
نه برای بزرگتر شدن ِ مشکلاتم!


ترسم از پیر شدن ِ بزرگان اطرافم است!
و پیری است و هزار درد...
و من از دردشان دردم می گیرد!

من از این دردها می ترسم...


92/3/7

12:41 بامداد



*******





* از داشتن من تو غمگینی

به داشتن تو من شادانم

از بودن من تو نالانی

به بودن تو می بالم

91/9/3


*******


** یعنی ممکنه اونقدر بد بشم که نصف اونقدر که در طول عمرم در خدمتم بودند هم نتونم عصای پیریشون باشم؟!
یعنی ممکنه اونقدر بد شم؟!

92/3/7


*******

*** عزیزترین...

تمام هستی و جوانی ام فدای تار موی سپیدت!

نبینم روزی زمین گیر شدنت را...

نبینم روزی ضعف و ناتوانی ات را...

نبینم روزی درد کشیدن و سکوتت را...

نبینم روزی را که آرزوی یک بار دیگر لبخندت را دیدن برایم محال شود...

نــبــیــنــم...

.

.

.

عجب فکرای مزخرفی...

عجب نوشته مزخرفی...


92/6/14

__________________________

حرفای قشنگی نمیزد  پزشک خانواده...

__________________________

اولین پستی که هنگام تایپ چیزی به اسم اشک ضمیمه ش شد...



*******


بعدا نوشت: و باز هم دانشگاه...

از این به بعد در کنار درس، کار هم وارد شده. احتمالا به دلیل کمبود وقت دیر به دیرتر پست می ذارم. مثلا به جای هر هفته، یه هفته درمیون...





نظرت...؟!() 

* هو الشافی *

نوشته شده توسط :Sun
شنبه 1392/06/9-08:00




باورت ندارند

شاید هم

قبولت ندارند!


و تو باز با همه بی مهری ها مانده ای!
مردانه مانده ای!

علم تو را به خطای شبه تو می فروشند!
و تو تلاش می کنی که فقط خطا را رفع کنی نه علم خود را اثبات!

گوشَت را تقدیم پیرها می کنی
دلت را هدیه به جوان ترها
لبخندت را پیشکش همه

بی انتظار اجر بزرگی برای این اهدایی ها!
درست بر عکس شبه خودت!


باورت ندارند

شاید هم

قبولت ندارند!

که این چنین مقامت را پایین می آورند
کوچکترین حقت را می گیرند
و تو را از جامعه ای که متعلق به آنی بیرون می کنند!
اما تو ایستاده ای
 و برای اثبات خود می جنگی...


باورت ندارند

شاید هم

قبولت ندارند!

چون ندیده اند تلاشت را
شب بیداری های ممتدت را
سال های گذشته از عمـرت را
اشک های مخفیانه پشت نقابت را
سعی به عمل به قسـم نـامه ات را

.
.
.

باورت ندارند

شاید هم

قبولت ندارند!

اما "من"

دارم...!




با تاخیر روزت مبارک

92/6/9 برای  92/6/5
15:02



*******



*
عکس نوشت: قدم که می زنی آدم هایی از جنس خودت می بینی!
آدم هایی که پیرامون کارت، درد و دلت را خوب می فهمند!
شیکند اما مغرور نیستند!
وقتی رو به رویشان می ایستی جلو می آیند و با لبخند سلامت می دهند!

آدم هایی که همایش را بهانه ای می کنند برای دور هم بودن، برای شناخت بیشتر، برای با هم رشد کردن...

92/6/9 برای همایش 92/6/5

*******


**
چند روزی میشه که سرم شدیدا شلوغ بود!
حتی فرصت روی کاغذ آوردن من نوشته م رو هم نداشتم!
هی توی ذهنم جولان می داد و من تن به بازیش می دادم!

نمی دونم تا الآن متوجه شدید یا نه که من فقط هر 5شنبه آپ می کنم اما این بار دو روز تاخیر داشتم.
 هفته ای بود که دو مناسبت خوب داشتم که میشد ازش بنویسم - میشد ازش خیلی بنویسم - اما خب فرصت نشد و گذشت و منم حیفم اومد که هیچی نگفته بگذرم. به خاطر همین با اینکه 4 روز و 2روز گذشته! کوتاه نوشتی درباره ش نوشتم و از مابقی حرف ها فاکتور گرفتم...
شلوغ بود سرم. پوزش

.
.
.
طبیعتا با خوندن این من نوشته سوالاتی باید پیش بیاد...
شبه تو کیه؟!
افول مقام؟!
حق؟!
بیرون راندن از جامعه ت؟!
Rx یعنی چی؟!
پشت هر کدام از این سوالات داستانی خفته ست که تو نمی دانی...
92/6/9

**
*****


*** به خودت نگاه کن.
یک سال دیگر هم گذشت!
آیا تو هم گذشته ای؟!
گذشته ای از چیزهایی که باید بگذری؟!

بزرگ شو اما" آدم بزرگ" نشو...
آدم بزرگی که آنتوان دوسنت اگزوپری خوب تعریفش کرده...
92/6/9 برای 92/6/7
15:15



*******


بعدانوشتدو سورپریز فوق العاده از دو آدم فوق العاده...
 7 شهریور امسال لایق ثبت شدن بود...
عالی بود. هرچند نمی خونن من رو اما دستشون درد نکنه...
.
.
.
محمد علیزاده صدای احساس ایران، پیشنهاد میکنم کنسرتشو برین...




نظرت...؟!() 

* فیلم زندگانی من *

نوشته شده توسط :Sun
پنجشنبه 1392/05/31-08:00

فیلم زندگانی من پر از سکانس های گمشده ست!

سکانس هایی کات شده با شخصیت هایی حذف شده!

و سکانس های باقی مانده همان خاطرات ماندگارند...


فیلم زندگانی ام را که مرور میکنم چیزهای می بینم که خاصند!

چیزهای می بینم که خوب نیستند!


تلخی ِ عدم تکرار خاطرات خوب آزارم میدهد، چه رسد به وجود خاطرات بد و یا حتی وحشتناک!!!


.

.

.


من Sun هستم!

آدمی با نقاط ضعف فراوان، فوق العاده حساس به مسائل

آدمی با آرمان های تغییر یافته، با آرزوهای دست یافتنی ِ سخت ممکن، با رویاهای نزدیکِ زیبا


گاهی فکر ِ تصادفی منجر به فراموشی ذهنم را قلقلک می دهد، مثل آدم هایی که فکر ِ رفتن به جایی دور ذهنشان را مشغول می کند!

تا اینگونه تمام سکانس ها و شخصیت ها فراموش شوند و فقط آنی که هست باقی بماند!


درست مثل فیلم های سینمایی فقط با یک تفاوت:

این فیلم واقعیت دارد...


.

.

.


من Sun  هستم!

زاده خورشید، گمشده در تاریکی...

روزی طلوع خورشید فرا خواهد رسید تا معنای واقعی ِ نامم حقیقی شود...



92/4/16

15:20




*******





* عزیزک یه موقعی حرف های جالب میزنه! مثلا میگه دارویی بساز که فلان کارو بکنه!

و من، واقعیت رو به جنگِ باور بچه گانه اش می فرستم!

حالا من دلم میخواد کسی قرص فراموشی بسازه. کسی نیست حقیقت رو به جنگ باور ابلهانه دلم بفرسته؟!!!

گاهی اوقات برخی اتفاقات گذشته خیلی آزارم می ده!

92/4/16


*******


** خاطراتم دچار اختلال شده! خیلی چیزهارو فراموش کردم. از بازیگوشی ها، از خاطرات کودکی، از دوران مدرسه ها، از همه و همه ی سکانس های دوست داشتنی، از تلخ های شیرین!

دلم کسی رو می خواد که دوباره همه رو مو به مو برام تعریف کنه!

نمی دونم چرا اینطوری شده!

چیزی که باید فراموش بشه نمیشه اما چیزی که دوست داری بمونه به فراموشی میره!

92/4/29

17:22


*******

*** گاهی اوقات به نوشته های خودم که برمیگردم حس میکنم چقدر با خودم غریبم!

گاهی اوقات نوشته هام برام ناآشنا میشن!

باورتون میشه گاهی یادم میره پشت "من نوشته م" چه داستانی خفته ست؟!!!

92/4/25

2:17



*******



بعدا نوشت: این انتخاب واحدم معضلیه ها!

به قول دوستم اسم رشته مارو باید می ذاشتن دوراهی شناسی!!!





نظرت...؟!() 

* کشوی خاطرات *

نوشته شده توسط :Sun
پنجشنبه 1392/05/24-08:00




مثل سایه ای همواره به دنبال تو

مثل شـبـح در خـواب نـاز کـودکان
مثل دزدی خبیث در حـال دیدبانی
مثل پرنده ای در جسـتـجوی غـذا
مثل تل ماسه هایی در مسیر باد
مثل جوجه ای در جستـجوی لانه
مثل کـودکی شدیـدا دلتنـگ مادر

مثل هر چه تو تصور کنی اش!


موج موج
فوج فوج

می بارد از مسیر زمان...

.
.
.


و تو بغل می گیری اش!

مثل آدمـی خـیـره بـه سـایـه کنــارش
مثل کـودکی چون شکارچــی اشـبـاح
مثل شخصی مـتـوجـه فردی ناشناس
مثل غذایی آفریده شده پروردگار منان
مثل بـادی عـاشـق آغـوش ماسه هـا
مثل لانـه ای منـتظـر جـوجـه ای تنـها
مثل مـادری شـدیـدا نـگـران فـرزنـدان

مثل هر چه تو تصور کنی اش!

موج موج
فوج فوج

غرق می شوی در مسیر زمان...



*******




*رفتم سراغ کشوی خاطراتم...

توی کنج اتاقم اسیر با من بودن شده!

.

.

.

برگشتم سال 83 -  دخترک مدرسه ای آروم!

کلاس انشاء – برگه هفتگی – راه رسیدن -  تقویم ماه – اندیشه هفته - خانم مصفا:

.

.

.

همه ما راحت حرف می زنیم، ولی نوشتن برای بیشتر ما سخت است.

اما تو بنویس تا یادت بماند که نوشته ها، ردپای عبور است. فردا که برگردی و نوشته هایت را بخوانی، به یاد می آوری که از کجا رد شدی و چطور قد کشیده ای............

________________________

وای از وقتی که در حال زندگی می کنیم، اما تمام حرف هایمان از گذشته است...

آن وقت آدم مثل احساس نمزده ای! است که نمی تواند بپرد. و یا نان بیاتی که دیگر به درد خوردن نمی خورد. آن وقت بهتر است آدم عینکش را پشت سرش بزند!

نمی دانم نگاه تو کدام سو است؟!

من خیلی به رد پایم علاقه ای ندارم. رد پا، تنها وقتی برای من عزیز است که مسیر مرا نشان دهد. رد پا آن وقت نشان یک آغاز خوب و هدفمند است. حتی رودها هیچ گاه فعل گذشته را صرف نمی کنند.

اشتباه آنانکه به خطا می روند تنها در انتخاب غلط مسیرشان است وگرنه – اگر خوب بفهمند – راه را عوض می کنند........

.

.

.

خیلی یادگاری و خیلی چیزا از خیلیا دارم. کشوی خاطراتم پر شده!

قصه کلاس انشای سال 83 فقط گوشه ای از این یادگاری هاست!

عجب چیزایی می نوشتن خانم مصفا برای دخترک های مدرسه ای که اون زمان غرق آرامش و بی خیالی و بازیگوشی بودن!

شاید می نوشته برای دخترهایی که امروز کمتر غرق بی خیالی اند.

 شاید 9سال پیش نوشته برای امروز ِ من؛ نه همون روز ِ من!

تابستان 92


*******


**تو را می بخشم زیرا می دانم گناه تو نیست!

کرده ها، ناکرده ها هیچ کدام از تو نیست!

بخشیدن و بخشش و خاموشی از ما نیست ولی گاه انجام این کار بیخود نیست!

تو را می بخشم چون همیشه در پی راستی بودی، چون به دنبال درستی و تلاش و کار بودی، چون به جمع پشیمانان از عمل پیوستی!

دل صاف داشتن توی این دنیای ما خود کاری ست، چون دلت صاف بود گناهت بیش نیست!

می بخشم اشتباهت چون گناهت هیچ است، چون از ته قلب دوستت دارم بخشیدم...

84/8/8

یادش بخیر، خانم رادمند... این متن من حاصل یکی از موضوع انشاهای اون سال بود! ما رو مجبور به نوشتن چه چیزهایی می کرد!


*******


*** دوستت نداشتم!

فقط یک رویای ساده بودی برای بازیگوشی های کودکی ام!

pmeaynvyamnadneytmaan  mmoabnayrmaak

92/5/6

16:55





نظرت...؟!() 

* یاد مهربان ترین *

نوشته شده توسط :Sun
پنجشنبه 1392/05/17-08:00

http://upload.iranvij.ir/images_aban91/75139004897678846858.jpg



هربار که یادت می کنم گویی جوان تر می شوم!
از بوستان آرزو گل می چینم، گل می شوم

هستی را شاکر می شوم، عاقل و کامل می شوم
همچون نوباوه ای جوان، به یاد مادر می شوم

هربار که یادت می کنم، عشق را آغوش می شوم
اندازه بزرگی ات شاکر و عاشق می شوم

هماره می پرسم ز خود، چرا که باید تلخ شوم؟!
وقتی خدایی چون تو را بنده خوارت می شوم

.
.
.


92/5/12
4:45



*******



* خدایا من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم، همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد، می آید سراغت...
من همانی ام که همیشه دعاهای عجیب و غریب می کند و چشم هایش را می بندد و می گوید: « من این حرف ها سرم نمی شود، "باید" دعایم را مستجاب کنی! »
همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس می کند. همانی که نمازهایش یک در میان قضا می شود و کلی روزه نگرفته دارد. همانی که بعضی وقت ها پشت سر مردم حرف می زند و گاهی بدجنس می شود. البته گاهی هم خودخواه، گاهی هم دروغگو...
حالا یادت آمد من کی هستم؟!
امیدوارم بین این همه آدمی که داری، بتوانی من یکی را تشخیص بدهی. البته می دانم که مرا خیلی خوب می شناسی. تو اسم مرا می دانی، کجا زندگی می کنم و به کدام مدرسه می روم. تو حتی اسم تک تک معلم های مرا هم می دانی. تو می دانی من چند تا لباس دارم و هر کدامشان چه رنگی است. اما...
خدایا! اما من هیچ چیز از تو نمی دانم. هیچ چیز که دروغ است، چرا، یک کم می دانم، اما این یک کم خیلی کم است...
البته من همیشه با تو حرف زده ام؛ همین که می ترسم تو را به یاد می آورم. همین که هر وقت درس نخوانده ام و معلم دارد از روی دفتر، اسم ها را نگاه می کند؛ قلبم تند تند می زند و یاد تو مثل نسیم، از لای پنجره نیمه باز، توی کلاس می خزد...
همین که دروغ می گویم و نزدیک است لو بروم. همین که می خواهم تقلب کنم و معلم نگاه می کند، دلم می لرزد و یاد تو مثل یک طناب به نجاتم می آید که مرا از چاه بیرون بکشد. بعضی وقت ها آن طناب، دنباله بادبادکی می شود که نخش از دستم رها شده است!

اما چند هفته ای است که رابطه ام با تو جور دیگری است. معلم انشایمان گفته که ما دوست تو شده ایم. حالا تو را بیشتر به یاد می آورم. مثل یک ستاره روشن که فکر می کنم اگر دستم را بلند کنم آن را میان انگشتانم می گیرم. مرا صدا می زنی با اسم کوچکم و من سرشار از یاد تو می شوم...

در میهمانی من و تو و باران، در ضیافت پرشکوه چشمهایت، در رمضان...

سال 83 - کلاس انشاء - نوشته خانم مصفا  (احتمال زیاد!!!)


*******

** شب احیای دل من 19، 21، 23 رمضان نبود!
شب احیای دل من 27 رمضان بود! 14 مرداد...
خلوت شبانه من و عشقم
                  من و رفیقم
                   من و خدام
_____________________

فراز 35 جوشن کبیر...
تا بحال بهش دقت کردید؟!
کشفش کردید؟!
معناشو نمیگما...
92/5

.
.
.

 یا انیس من لا انیس له.........
جذاب ترین اسم خدا برای من بود!


*******

*** آنکس که علی را به خدایی می پرستد؛ کفرش به کنار عجب خدایی دارد...!

حکایت این جمله، حکایت کتاب دکتر شریعتیه!
سر یه لجبازی بچگانه "هبوط در کویر" شریعتی برام جلب توجه کرد!
تو این روزا نیاز داشتم به کتابی که ذهنمو به چالش بکشه
با اینکه نسبت به شخصیت خود شریعتی تو فکر رفتم اما کفرش به کنار عجب کتابی دارد...!
92/5/15
19:20






*******


درباره یک بعدا نوشت:
یه هفته ست از پست *تلخ نوشت*م می گذره ولی به نظرم خیلی بیشتر گذشته!

بگذریم...
جواب کامنتاتونو دیر دادم چون به قول خودتون صبر کردم. صبر کردم مدتی بگذره بعد جواب بدم که یه وقت جوابام ترسناک نباشه

بازم مهربان ترین دریغ نکرد...

ممنون از توجه و لطفتون... همین


*******

بعدتر نوشت:

عید فطرتون مبارک...






نظرت...؟!() 

* تلخ نوشت *

نوشته شده توسط :Sun
پنجشنبه 1392/05/10-08:00





وقتی دلت از زندگی ات - از روزگار - از اطرافیانت پر می شود

می خواهی تمام زندگی را بالا بیاوری!
آن بغضی که دائم فرو می دهی را بیرون دهی!
و به جای آنکه فقط درون چشم هایت خیس شود، گونه هایت را غرق کنی!


وقتی دلت از خودت - از رفتارت - از همه و همه می گیرد
می خواهی تنها شوی  - فرار کنی -  اشک شوی و روی زمین بغلطی
نیست شوی - و در نهایت تمام شوی...
 تمام...!!!



وقتی دلت از آنکه نباید، می گیرد!
می خواهی بمب شوی -  فریاد شوی - گریه کنی
ولیکن به ناچار سکوت می کنی؛ سکوتی بلندتر از فریاد...

.
.
.

و تو می مانی و اتاق دربسته ای و دفتری که هست و نیستت را در آن می نویسی و بغضی که حتی در تنهایی هم فرو میدهی...



92/5/11
1:20 بامداد




*******



* مگه نمیگن دعا توی شب قدر احتمال برآورده شدنش زیاده؟!
خدایا جان!
مگه دعامو نشنیدی؟!
پایه ای ترین چیز ممکن رو ازت خواستم!
توقعاتم مثل سال های پیش بزرگ نبود!
تازه یه روزه گذشته!  لااقل یه روز دلمو خوش می کردی!
فقط یه روز...!!!!
.
.
.

هه اولین تار موی سفیدمو یافتم!
درست همین امشب!
ثبت شد...

92/5/11
1:40


*******

** نوشته هامو تار می بینم!
هنوز جوونم. چیز زیادی نگذشته از دهه دوم زندگیم!
درسته مدت هاست عینکی شدم اما مشکل پیر چشمی نیست!
پرده اشک می تونه انقدر ضخیم بشه؟!
.
.
.
 عزیزترین...
92/5/11
1:30

*******

*** از خودم می ترسم!
از افکارم!
ای کاش کسی می فهمید!

بی آنکه فکر کنم قلم روی کاغذ روان است!
گویا دل قلم هم مثل من پر شده!

پرم از بغض... از حرص... از افکار نابودکننده لذت بخش تلخ!

ای خــــــــــــــــــــــــــــــدا!
چرا هیچ کس نمی فهمه؟! دارم داغون میشم!
فقط تو می فهمی چی میگم!

حالِ دلم خوب نیست!
پرم! پـــــــــــــــــــــــــــــــــر............................!


92/5/11
1:25



*******

بعدا نوشت:
 اوایل که با وبم رفیق نشده بودم دیگر نوشته ها زیاد بود و من نوشته ها کم!
حالا که با هم صمیمی شدیم، شده محرم رازم، شده سنگ صبورم، شده شاهد دردم!

هرچند می پذیرم در قیاس با درد بعضی آدما بزرگترین درد من بی دردیه اما...!

جور عجیبی با هم اخت شدیم.
خوشی خوشیه، سریع می گذره و تموم میشه. درسته اگه تو خوشیات دیگرانو شریک کنی خیلی خوبه، اما نکردی هم آسیب نمی بینی!
اما غم و درد! داستانش متفاوته!
اولیشو دومیشو سومیشو تنها و بدون آسیب تحمل میکنی اما بعدیاش خورده خورده ترک می زندت!!!
شاید نفهمی اما بالاخره  ترک ها جمع میشن و بعدا با یه تلنگر میشکنی...!
پس بهتره درد تقسیم بشه! شاید کمتر ضرر ببینی، کمتر آسیب ببینی، کمتر ترک بخوری...

رفیق دردای من این وبلاگه. پس اگه اکثر نوشته هام تلخه علتش اینه!

___________________________

 این بعدا نوشت یه مخاطب اصلی داره که پرسیده بود چرا تلخ می نویسم؟!

92/5/11
3:30 بامداد


*******

بعدتر نوشت:

وبلاگ گرد نیستم. فقط چند وب هستن که سر میزنم بهشون. به یکی از همین وب ها سر زدم. یکی از وب هایی که به نظرم حرفی برای گفتن داره. به نظرم پر از ناگفته ست...!
طرفداراش خیلی زیادن. ازش پرسیدن که چرا تلخ می نویسی؟!
چه شباهت زمانی جالبی داشتیم ما برای پاسخگویی به این سوال!

 واقعا  به  نظر  شما من  تلخ  می نویسم ؟؟؟

اصلا معنی   تلخ نوشتن     چیه ؟

فکر  می کنم  نوشته های  سیاه  و  تلخ   یا  حتی  پوچ گرا  در  جهان معنی دیگه ای داره  ...

 من   از دلتنگیهام  می نویسم   ...   دلنوشته ست  دیگه    ...   باید کمی  هم غر  زد ... 

در ضمن  ,   من   با همه ی وجودم   تلاش می کنم  شاکر باشم  و  از  بخش های مثبت زندگیم  و  الطاف و مهربانی خداوند  و  بنده هاش   غافل نشم ...

حالا  اگه بعضی وقت ها   , بنده های خدا   ,  در بدی  و نامهربانی   سنگِ تمام   می گذارند   ,   تقصیرِ منه ؟؟؟

وقتی  خوشحالم  و  سرشار  از عشقم  , حس  مثبتم  رو  با شما  تقسیم می کنم  ,  خب  وقتی  هم  ناراحت  و  سرخورده  و نا امیدم    باز هم  باید   تقسیم  کنم ...

.
.
.


از وبلاگ: لبخندهای احمقانه یک زن
92/5/12
1:40





نظرت...؟!() 

* حریم مقدس *

نوشته شده توسط :Sun
پنجشنبه 1392/05/3-08:00




خلاف مسیر که حرکت می کنی چهره ها را جالب می یابی.

روی صورتشان تمرکز می کنی، اشک های روی گونه شان گواه ِ دردِل و روزنه امید است.

گویی تو را نمی بینند، فقط به نقطه ای خیره اند و حرف می زنند و تمنا می کنند
 و تو راحت می توانی بنگری به آنها و با خود فکر کنی که
 کیست؟! از کجا آمده و به کجا می رود...؟!

و تو میان این همه فکر، درد خود را فراموش می کنی و به نتیجه ای زیبا میرسی:


آدم ها هر چقدر هم بد شده باشند
 روح دمیده شده خدایشان بیدار بوده، هست و خواهد بود

فقط در میان انبوهی از نامفیدات و مضرات گم شده
و در حریم مقدس می توانی نمایان شدنش را ببینی...



92/5/4
13:07




*******




*حرم امام رضا خالص از شور و شوق مردم ایران زمین، مردم عاشق دین و مذهب و امامان زمین، آرزوی جاودان من و هرکس در جهان ناگزیر، برای رفتن به آن و دیدنش روی زمین...
85/2/7


*******

**نمی دونم چه خاصیتی پابرجاست!
وقتی پا میذاری روی سنگ های حرمش همه چیزو فراموش میکنی...
از قبل به خودت وعده میدی میرم و به آقا میگم این کارو کن لطفا، اینو به خدا بگو، این مشکلمو حل کن و...
اما وقتی میرسی دلت فقط می خواد
تنها یه گوشه بشینی و دردودل کنی... همین!
92/5/4



*******

***عکس نوشت:
 نه!
این سفر هم مثل سفر زمستون 88 نبود!
مجدد ندیدم طوفانِ آرامش دهنده پای برهنه راه رفتن نیمه شبِ اون شب رو...!!!

گرفتم عکس اون شب جالب رو که یادم بمونه...
92/5/4




*******


بعدا نوشت:
تو شبای قدرتون من رو هم دعا کنید!
کاش قدر ِ قدر رو بدونیم...





نظرت...؟!() 

* ما می توانیم *

نوشته شده توسط :Sun
پنجشنبه 1392/04/27-08:00






- دستِ خالی اومدی؟!
- اشکالی داره؟
- شکست می خوری!
- جلوتر قضاوت نکن...

.
.
.

" نبرد شروع شد. نبردی بین شمشیر و حماقت! "


مانند هر اتفاق دیگری این نبرد هم باید پایان می یافت اما نتیجه، عکس تصور همگان بود!


خسته شده بود. به هر حال نبرد سختی بود!
اما نبردی که در ذهن من شروع شده بود سخت تر بود!



نزدیکش رفتم:


-محاله!

لبخند زد. گفت:

- من با هیچ جنگیدم تا بدانم تنها امیدم خداست نه سلاح در دستم...
من با هیچ جنگیدم تا بدانم تنها هدفم زنده ماندن است نه کشتن حریفم...
من با هیچ جنگیدم تا بدانم تنها حاکمم عقل و تدبیر است نه حسی پرضرر...


- تو دیوانه ای!

- از حرف های دیوانه ها سرسری نگذر...
  اگر امیدت خدا باشد و برای بهتر زنده ماندن(زندگی بهتر) تلاش کنی؛ بی آنکه در فکر ضربه به کسی باشی و عقل و تدبیر بر تو حکم کند، همیشه پیروز ِ میدانی!

چرا که هم خدا را داری، هم زندگی را و هم دیگران را...

.
.
.


" نبرد پایان یافته بود.
نبردی بین شمشیر و درایت... "




92/4/26
4:25
الهام گرفته از یک کتاب




*******




* اولا که هیچ وقت زود قضاوت نکنم!
   دوما سه اصل خدا، بهتر زندگی کردن و مردم داری رو یادم بگیرم!
   سوما انسان باشم!



*******

** برنامه ماه عسل رو خیلی دوست دارم! به نظرم خاص ترین برنامه تلویزیونه!
شاید بشه گفت امسال  تنها سالیه که با فراغ بال می تونم از دیدنش لذت ببرم! سال های قبل امتحان، درس، کنکور، علوم پایه و... مجال نمیداد.

ماه عسل بهم یادآوری میکنه که خداروشکر کنم و همواره تلنگر میزنه که باید یه کاری بکنی!
.
.
.
همواره تلنگر میزنه که باید یه کاری بکنی؛ یه کاری مثل برنامه 4/25. مردی که به قول خودش صدای نکره داشت و حالا یکی از بهترین دوبلورهای ایرانه!
نابیناهایی که قدرت تمایز رنگ رو دارن. قدرت تشخیص اصل از فرع. آن هم از روی بو! قالی می بافن به مهارت قالیباف های دیگه. درحالیکه ما با چشم بینا هم چنین توانایی نداریم!

به نوبه خودشون یه
کاری کردن. روز خوب رو برای خودشون ساختن.

 خـــــــــــــواستن که زندگیشون خوب باشه.........
خواستن توانستن است!

.
.
.

همواره بهم یادآوری میکنه که خداروشکر کنم  مثل برنامه روز 4/24 که خیلی هم عجیب بود!

خواهر و برادری با ظاهری وحشتناک اما باطنی زیبا که پذیرفته بودند خودشون رو!
پذیرفتنی که خیلی از امروزی ها با شرایطی بسیار بهتر هم ندارن!

.
.
.

بیشتر که فکر می کنم می بینم خدا بنده هاشو برای امتحان های خاص انتخاب میکنه.
بنده های خاص ----> امتحان های خاص

اگر من جای آنها بودم، محال بود تحمل آن شرایط...
اگر کسی جای من بود، سخت بود کنار آمدن با قصه زندگیم...
اگر من جای تو بودم، دشوار بود بهتر از تو زنگی کردن...

هیچ کس نمی تونه جای کسی باشه.
فقط تو هستی که می تونی جایگاه خودت رو تاب بیاری و کامل کنی...

یاد بگیریم جای حسرتِ زندگی دیگران رو خوردن، طوری زندگی کنیم که دیگران به زندگی ما غبطه بخورن...

_________________________

خیلی حرف زدم.
کلا دلم می خواد برای هر قسمت برنامه ماه عسل کلی حرف بزنم!  اما خب طبیعیه که نمیشه!


*******

***عزیزترین میگه تا اونجایی که می تونی تو این دنیا واسه خودت یار جمع کن...

 فک کنم نیازی به تشریح نداشته باشه!
مصداق همون مردم داریه که گفتم!





*******


درباره یک بعدا نوشت:

 
پستی داشتم با اسم *قسمت نبود* در تاریخ 92/3/16
یه بعدا نوشت در دل این پستم نوشتم که:

حالم اصلا خوب نیست... اصلا...
کمبود زمان داغونم کرد.
داغونم... همین...

حالا خوشحالم! این نیز گذشت!
بازم خدا شرمنده م کرد!


92/4/22 دوستی بهم SMS داد پیرامون همون موضوع!
دستام شروع کرد به لرزیدن! کلا استرس بد چیزیه!!!
پناه بردم به خودش... و باز هم حدیث کساء!

اما مشکل رفع شد!!!
خدا کمک کرد!
حدیث کساء حل کرد!

هه برو زمان جان! برو بگو گنده ترات بیان! گنده تر از خدا جونم که نداریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی




نظرت...؟!() 

* سقوط *

نوشته شده توسط :Sun
پنجشنبه 1392/04/20-08:00




دور شدم
خیلی دور

او که لالایی ِ شبانه دلم بود را یک شب از دست دادم!
فقط با یک اشتباه!
 با یک گناه!

و حال...
 
گویا ریسمان قبلی ِ اتصال بالاتر رفته!
شاید هم من خیلی پرت شده ام!


جانی ندارم برای تلاش کردن!
پایی ندارم برای بلندتر پریدن!


پر پروازی ندارم و روز به روز بیش از پیش ضربه دوری اش را می خورم اما نمی دانم چرا در توانم نیست بازگشت به سویش...


.
.
.


بنده بدی بودم؛ بدتر شدم...!

خدا جونم باور کن پشیمونم اما پاهام نمیاد سمتت!!!

تو میای سمتم؟!




92/2/17
20:30




*******



* از ماست که بر ماست...


*******

** حدیث کساء...

حتی آن شب هم این حدیث نتوانست بغض مرا فرو دهد!
تا بحال سابقه نداشته!
نمی گذارم به پای بزرگی علت ِ آن بغض!
می گذارم به پای نبود حضور قلبی!
می گذارم به پای اینکه صرفا خاص علت بغضم نخوندمش... بلکه به پای مسئله ی کوچک دنیوی و شاید حتی مسخره خوندمش!
___________

به حدیث کساء باور دارم... یقین دارم... ایمان قلبی دارم...
جز یک یا دو مورد خاص همیشه ازش جواب گرفتم...

امتحانش کنید...

*******

*** آمد رمضان هست دعا را اثری...

التماس دعا




نظرت...؟!() 




درباره وبلاگ:



آرشیو:


طبقه بندی:


آخرین پستها:


پیوندها:


نویسندگان:


آمار وبلاگ:





ÊÕæíÑ äæÇí ÇíÇå


ÏÑíÇÝÊ ˜Ï äæÇ ÕæÊí


خدایا رهایمان مکن





The Theme Being Used Is MihanBlog Created By ThemeBox
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات