این تلفن همراه عجب چیز جالبی است!
اما مشکل آن است که بدون آن دیگر بیدست افزار و نامغزافزار می شوی
صبح با زنگ موبایل بیدار می شوم و مدتهاست دیگر ساعت به دست نمی بندم؛
کتاب هایم مجازی شده اند و دفتر هایم ورد و پاورپوینت!
تازگیها که کار دید وبازدید و شب نشینی و سفره انداختن و جلسه و هفته خوانی را هم گرفته است!
خرید و فروش را هم از طریق ثبت سفارش انجام می دهیم و بهترین گردش هم، وبگردی شده است.
اما امان از وقتی که این تلفن هنگ کند.
آدم خلع افزار و بی افزار می شود.
و آدم دست وپا بسته، انگار دچار معلولیت شده است و نیاز به توانبخشی دارد!
مغزم تنها تلفن خانه را در حافظه دارد و خدا را شکر این مهم هنوز فراموش نشده است!
چند روز پیش که موبایلم ریست شده بود، درمانده از اینکه شماره های از دست رفته را چگونه بیابم!
سراغ دفتر تلفن قدیمی مادر رفتم؛
آن وقتی که دستهای ایشان حس داشت شماره ها را با دستخط زیبایشان نوشته بودند!
یادم آمد که چقدر خویش وقوم دارم که شماره هایشان در همراه من ذخیره نبوده است!
یکی از آخرین هدیه های روز مادر تلفن حافظه دار بود
تا کمتر اشتباه کند
و اندکی صدای گوشی قوی تری داشت تا صدایی را حس کند!
اما زمانی رسید که از ترس آن که مادر اشتباه سخن بگوید آن هم از او دریغ شد.
هر روز گوش کمتر شنید و زبان کمتر گفت.
ولی نگاه هم چنان به دور دست!
محبت را که نمی شود دریغ کرد؛ هر بار که می بینمش
آنقدر قربان، صدقه اش می روم تا بگوید:
خدا نکند!
مادر که نمی تواند تحمل کند فرزندش دورش بگردد.
دلم گرفت نمی دانم جه شد که آهنگ گنجشکک اشی مشی را خواندم!
من از این ترانه، برنامه کودک آن را یادم هست؛
اما اهنگ فرهاد و البته فیلم گوزنها که خود داستان دیگری دارد.
نکته ی جالبی هم در شعر هست و آن اختلافی است که عاقبت این گنجشک را حاکم می خورد یا حکیم!
البته در نوشته های پراکنده صادق هدایت روایت جور دیگر آمده بود!
بگذریم:
" گنجشکک اشی مشی
لب بوم ما مشین
بارون میاد تو خیس میشی
دیدم مادر هم با من می خواند
اما باگویشی دیگر
برف میاد لکک میشی
میوفتی تو حوض نقاشی
دلکت پاره مشه
هم قد نقاره مشه"
وای پس گویا این ترانه را مادر یاد من داده بود
باورم شد که هنوز مادر شعر می خواند مرا و زینهار می دهد
که مواظب خودم باشم!
گنجشکک اشی مشی