وقتی در ایوان دلتنگی هایت می نشینی وقتی که پشت یک پنجره بارانی بی هوا شاعر می شوی... وقتی دیگر کسی برای شنیدن جمله هایت به اندازه لحظه ای فرصت نمی گذارد... کسی هست که می شود به او پناه برد. کسی که شب دلتنگی را با او می توان قسمت کرد.
نگاهت را از سنگفرشهای خیس و سرد کوچه های باران زده جدا کن.
تا چه وقت می خواهی یاسهایت را به ساقه گلهای گلدان های اتاقت پیوند بزنی؟
تا چه وقت می خواهی در کوره راههایی که برای خودت ساخته ای قدم برداری؟
می توان از تاریکی ها گذشت می توان خود را در کوچه های سبز دوباره یافت.
یک نفر هست یک نفر که تا خواب دوباره چشمهایت با توست.
شب دلتنگی هایت را با او قسمت کن........تنها با او!