پسر نگاهی به دختر کرد و گفت حالا که کنار ساحل هستیم بیا یه
آرزوی قشنگ بکنیم دختر با بی میلی قبول کرد پسر چشماشو
بست و گفت کاشکی تا آخر دنیا عاشق هم بمونیم ... بعد به دختر
گفت حالا تو آرزوتو بگو دختر چشماشو بست و خیلی بی تفاوت
گفت کاشکی همین الان دنیا تموم بشه ... وقتی چشماشو باز کرد
پسر رو ندید فقط چند تا حباب رو آب دید
طبقه بندی: بی معرفت،
ارسال در تاریخ شنبه 1 فروردین 1388 توسط آرتـــــــیـــــمــــان