سرگرمی
شاد شوییم با کمی انتقاد وپیشنهاد و چرت وپرت
درباره وبلاگ


خوبه دیگه باید ببینی شعر را تا آخرش بخونی بعد حالشو ببری ومن 18 ساله متولد زنجان دانش آموز مرکز شهید بهشتی (تیزهوشان) دوستدار شعر ادب فارسی

مدیر وبلاگ : علیرضا علیمحمدی
نظرسنجی
نظر شما در مورد سیاست های آقای حسن روحانی چیست؟







آمار وبلاگ
  • کل بازدید :
  • بازدید امروز :
  • بازدید دیروز :
  • بازدید این ماه :
  • بازدید ماه قبل :
  • تعداد نویسندگان :
  • تعداد کل پست ها :
  • آخرین بازدید :
  • آخرین بروز رسانی :
Google PageRank Checker Powered by  MyPagerank.Net Untitled Document
دریافت کد خوش آمدگویی

دریافت کد آمارگیر سایت

مشاهده کامل آمار


 

سالها پیش در یکی از مدارس، پسربچه‌ای بود به نام جعفر که همیشه با لباسهای چرک در مدرسه حاضر می‌شد. هیچکدام از معلمان او را دوست نداشتند.
روزی خانم احمدی مادرش را به مدرسه خواند و درباره وضعیت پسرش با وی صحبت کرد. اما مادر بجای اصلاح فرزندش تصمیم گرفت که به شهر دیگری مهاجرت کند،

بیست سال بعد خانم احمدی بعلت ناراحتی قلبی دربیمارستان بستری شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت.
عمل خوب بود. هنگام به هوش آمدن، دکترجوان رعنایی را در مقابل خود دید که به وی لبخند میزد. می‌خواست از وی تشکرکند اما بعلت تأثیر داروهای بیهوشی توان حرف زدن نداشت. با دست به طرف دکتر اشاره میکرد و لبان خود را به حرکت در می‌آورد. انگار دارد تشکر میکند اما رنگ صورتش در حال تغییر بود و در حال کبود شدن بود. تا اینکه با کمال ناباوری در مقابل دکتر جان باخت.

دکتر ناباورانه و با تعجب ایستاده بود که چه اتفاقی افتاده است! وقتی به عقب برگشت «جعفر» نظافتچی بیمارستان را دید که دو شاخه دستگاه بیماران قلبی را درآورده و شارژر گوشی خود را به جای آن زده است!

آ.ن: نکنه یه موقع فکر کردین جعفر دکتر شده و از این حرفا!؟ نه بابا اون ... رو چه به این حرفا






نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

       نظرات
دوشنبه 6 مرداد 1393
علیرضا علیمحمدی
نظرات پس از تایید نشان داده خواهند شد.


 
 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات