کلبه خاطرات من

تا ساعت 9 شب کلینیک بودم 
خیلی خسته  هستم ولی انقدر استرس دارم خوابم نمیبره 
خدایا فقط توکلم به خودته 
خودت همه چیز عالی پیش ببر 
فردا صبحم باید برم کلینیک
ساعت 6 بعد از ظهر راهی تهران هستیم نمایشگاه مبل زدند بریم یه نگاهی بکنیم

انقدر استرس دارم نمیدونم چیکار کنم  
یکم لباس عروسیم پوشیدم  احساس کردم بابام داره نگاهم میکنه 
بلاخره دخترش داره راهی خونه عشق میشه
بابا خیلی جات خالیه توی عروسیم خیییییییلی





نوشته شده در تاریخ یکشنبه 11 مرداد 1394 توسط شلیل

 
دیروز از صبح تا عصر  با  همسرم  انقدر تو مزونا چرخیدیم تا یه لباس عروس خریدیم . 

خوشحالم لباسم کرایه نکردم اینطوری هر سال سالگرد عروسیمون میپوشم  

 
اومدم خونه یه عالمه باهاش قر دادم و  کلی خوشحالی کردم  

مثل دوران بچگیم که یه لباس میخریدم چقدر خودم تو اینه میدیم و ذوق میکردم 
یه عمری بود از خرید چیزی خوشحال نمیشدم  


 فکر کنم تا عروسیم هر روز بپوشم و واسه خودم برقصم 


 







نوشته شده در تاریخ جمعه 9 مرداد 1394 توسط شلیل
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب

آخرین مطالب

نویسندگان

آمار سایت



شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات