کلبه خاطرات من

سلام به همه ی دوستان عزیزم

انشالله که حال همه خوب باشه

خداروشکر منم خوبم

امروز عجیب دلتنگ  وبلاگ و وبلاگ نویسی و ذوستان شدم

فردا تولدمه ولی هر سال وقتی ماه دی میومد حال و هوای عجیبی داشتم و روز شماری میکردم 16 دی برسه 

فکر میکردم یه روز خیلی خاص برای منه

امسال اصلا این حا و هوا ندارم نمیدونم چرا

امروز کیک مثلثی پختم عالی شد

فردا صبح شیفت دارم خیلی وقته سر خاک پدرم نرفتم دوست دارم فردا بعد از ظهر برم سر خاک پدر

(بابای عزیزم همیشه به یاذتم ببخشید کمتر بهت سر میزنم)





نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 15 دی 1395 توسط شلیل





نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 15 دی 1395 توسط شلیل

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.




نوشته شده در تاریخ یکشنبه 20 تیر 1395 توسط شلیل

سلام به همه ی دوستان عزیز دلم

دلتنگ همگیتونم یه دنیا

سال نوتون مبارک انشالله سالی پراز خیر و برکت و سلامتی   و شادی در پیش داشته باشید

به خودم میبالم به خاطر دوستان خوب و عزیزی که دارم

چند ماهی به وبلاگم سر نزده بودم وقتی پیام های شما دوستان خوبم دیدم اشک توی چشمام حلقه زد

دعا میکنم هر گوشه جای دنیا که هستید در اوج شادی و عشق و سلامتی و یاد خدا باشید

اگه از احوالات من خواسته باشید شکر خدا عااااااااااااالیییییییییم

شب عروسیمون  که  شب یلدا بود قشنگ ترین شب زندگیم بود.

 همه چیز عالی عالی پیش رفت از قبل خیلی استرس داشتم که این شب چه اتفاقایی میفته

دوستان عزیزم زحمت کشیدند از اهواز کرمان شیراز شهرکرد و .. اومده بودند 

 و برام خیلی خوشحال کننده بود که دوستانم این همه مشقت  راه  دور تحمل کردند و توی جشن ما حضور داشتند واقعا خوشحالم کردند

   گروهی  هم که برامون رقص محلی انجام دادند  جالب بود یه جورایی رقص محلیشون با بقیه تالارها فرق داشت .

همیشه فکر میکردم شب عروسیم که دارم از مادر جدا میشم زار زار گریه کنم

ولی انقدر انرژی داشتم که فقط به فکر شادی و رقصم بودم حتی موقع خداحافظیم لحظه ای دلتنگ نشدم

با روحیه ای که داشتم  حتی  برای خودم خیلی جای تعجب داشت

الان خیلی دلتنگ مادرم میشم و الان میفهمم چقدر مادرم برامون زحمت کشید

من که توی خونه دست به سیاه و سفید نمیزدم و حتی یه برنج ساده بلد نبودم  الان برای خودم شدم خانوم خونه

ماه اول عروسیمون رفت و امد مهمونا خیلی زیاد بود و خیلی استرس داشتم

از روز دوم عروسیم مهمون داشتم تازه فامیلای شوهررم

و خیلی برام مهمون داری سخت بود الان میتونم برای 10 نفر غذا بپزم . تازه یه غذای معمولی نه انگشتاتونم میخورید

خداروشکر همسرم توی خونه داری خیلی کمکم میده

امسال رفتیم شمال  اب و هوای عالی داشت . آمل محمود اباد و اون طرفا رفتیم  اب پری توی شهر نور خیلی جای قشنگی بود  

 قصد اینکه مشهد بریم نداشتیم

من اواسط سفر پیشنهاد دادم مشهد بریم و امام رضا طلبید  و مشهدم رفتیم

نائب زیاره همه عزیزان بودیم

دیشب کلینیک که قبلا میرفتم کلا کنسل کردم به خاطر اینکه راهش خیلی برام دور بود

موقع برگشت دیشب خیلی گریه کردم

 ریس کلینیکش مثل یه پدر دستم و گرفت و تجربه ی همه ی سالهای کاریشو در اختیارم قرار داد

بچه های کلینیک و دکترای اونجا  توی این دو سال بیشتر از خانوادم میدیدم

 و واقعا بهشون عادت کرده بودم   و همشون دوست دارم

اللان کلینیک نزدیک خونمون میرم  خیلی بهم نزدیک پیاده سه دیقه ای میرسم  ولی هنوز به اینجا عادت نکردم یکم برام سخته

امروز گرافی از ستون مهره و گردن دارم  امیدوارم که مشکلی نداشته باشم

 

خیلی حرف زد برم به غذا م یه سری بزنم دوستتنون دارم خدانگهدار

 





نوشته شده در تاریخ یکشنبه 22 فروردین 1395 توسط شلیل

تا حالا شده با شنیدن یه آهنگ یاد یه عزیزی بیفتید و بی اختیار اشک بریزید ?
یا اهنگ عوض کنید تا اون خاطرات مرور نشه?
یا بارها و بارها اون آهنگ گوش بدید و ازش خسته نشید?
...
امروز حالم خوب نبود یک ساعت رفتم کلینیک  وتو راه برگشت یه اهنگ گوش  دادم و یاد گذشته افتادم 
بعدا زظهرم شیفت داشتم که کنسل کردم  زنگ زدم میگم حالم بده نمیام 
میگه نه خانوم دکتر مریض نوبتی خیلی دارید 
یکی نیست بهشون بگه مگه بقالیه انقدر چونه میزنی بابا حالم بده نمیام
اصلا حالم خیلی خیلی خیلی  عالیه  حوصله ندارم بیام 

دیشب کلینیک قل قله بود  بود 
منشی کلینیک  میگه
: خانوم  دکتر ترو خدا این مریضم ببین سربازه دیگه نمیتونه بیاد
خانوم دکتر این  مریض خیلی درد داره
خانوم دکتر این مریض راهش دوره 
 میگه چقدر این مریض طول میکشه میگم نیم ساعت میگه خانوم دکتر ترو خدا زودتر 
بهش میگم بابا مگه بقالی چقدر چونه میزنی 
مگه میتونم ماس مالی کنم
...
شاید حال روحیم بده نه جسمیم 
خیلی خسته میشم تحمل 9 ساعت کار کردن تو یک روز ندارم 
خانوادم خیلی میگن شیفتاتو کم کن ولی نه دلم میاد نه ... 
...
به خودم میگم این روزها از شیرین ترین روزهای زندگیمه   
خدا رو شکر همه خانوادم سالم هستن و سلامتی بهترین نعمته 
خدارو شکر یه همسری دارم که فوق تصوراتم با احساسه و خیالم از اون راحت راحته 
خیالم اسوده س که یه تکیه گاه محکم دارم 
و این برای یه دختر یعنی یه دنیا ارامش
ولی ولی بعضی وقتا خودم خیلی اذیت میکنم و الکی الکی  دعوا درست میکنم  شیرینی زندگیم و از بین میبرم 
 یادمه یه روزی که مجرد بودم خواهرم به همسرش گفت منو بیشتر دوست داری یا مامانت 
من اصلا نذاشتم دامادمون جواب خواهرم بده سریع گفتم وای چه ربطی داره نوع دوست  داشتن خیلی فرق داره
و یه عالمه با خواهرم حرف زدم 
و از اینکه  خواهرم این سوال مسخره پرسیده بود خیلی ناراحت شدم 
ولی حالم خودم خیلی بدترم 
مثلا اگه داوود خواهرش بوس کنه  احساس میکنم اون بیشتر از من دوست داره 
با اینکه قبلش منو بوسه بارون کرده باشه 


یا اینکه خواهرش بوسش کنه 
ول کنم نیست یکی و دو تا بوس نمیکنه 
وقتی بقیه همسرم بوس میکنن احساس میکنم دیگه از بوسه من لذتی نمیبره یا اونا بیشتر از من دوست داره

میدونم گفتن این حرفا اینجا درست نیست ولی 
اون هفته بود که دیگه خیلی کشش دادیم موضوع و بحثمون شد 
شاید خیلی مسخره باشه بنظرتون ولی 
ولی برای من شده یه دغدغه 

خیلی وقتا به خودم میگم بی خیال بابا اصلا برات مهم نباشه اصلا داوود خواهرشو هزار تا بوس کنه 
ولی نمیتونم بی تفاوت باشم احساس میکنم خواهرش پاشو داره میگذاره تو منظومه من 


ای کاش ادرس وبلاگم همسرم نداشت تا خیلی راحت تر بودم 
من وبلاگ برای  این دوست داشتم که مجازی مجازی بود
ولی کم کم از مجازی بودن در اومد مثل قبل اصلا راحت نمیام حرفامو بزنم 
چند تا  از دوستان وبلاگیم ملاقات کردم 
چند تایشون توی تلگرام و وایبر ... 
خلاصه دیگه راحت نیستم 








نوشته شده در تاریخ دوشنبه 13 مهر 1394 توسط شلیل

نفرین خدا بر ال سعود 
یکی از بهترین اساتید دانشگاه  در مکه به رحمت خدا رفت
انشاالله  بقیه حجاج به سلامتی به وطن برگردند




نوشته شده در تاریخ یکشنبه 5 مهر 1394 توسط شلیل

امروز 20 شهریور 
قرار بود 20 عروسیمون باشه ولی نشد 
20 شهریور ما اینگونه گذشت 
رفتیم زرین شهرکنار رودخونه .
رفتیم  همون جایی که اولین بار شعر شهزاد رویای من برای همسرم خوندم 
دوباره لباس رنگ هم پوشیدیم 
قراره 19 مهر دوباره بیایم زرین شهر 
عروسی پسر خاله م 
. بریم ارایشگاه و لباس عروس بپوشیم و کنار اب عکس بگیریم و بریم باغ و اتلیه و شب عروسی 
موقع برگشت  وسط راه داوود خوابش گرفت و زدیم کنار وسط یه پارک جنگلی پتو پهن کردیم و خوابید وقتی بیدار شد شعر کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه خودت میدونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه خوندم و یه عالمه اشک شوق ریختم هر بار که این شعر میشنوم یا میخونم بی اختیار اشکم میریزم


...
خواهرم تخصص ارتو قبول شد اصفهان 
از شوهرش 3 سال دست کم جداس من که عمرا بتونم چنین وضعی تحمل کنم  
مامانمم میگه نمیدونم خوشحال باشم بخاطر قبولیش یا ناراحت 

اصلا تو مود تخصص نبودم 
ولی از وقتی خواهرم قبول شد منم یه حسی بهم میگه نباید کمتر باشی
 ولی من اطفال و ترمیمی و اندو  و پریو دوست دارم  ارتو دوست ندارم 
ارتوخیلی خیلی سخته 

به داوود میگم منم میخوام درس بخونم میگه گل زندگی ادم همین چند ساله 
همش نباید به درس و استرس تموم بشه 
...
داریم این روزا به یه شاسی بلند فکر میکنیم 
من که همیشه فکر میکردم 
ولی این روزا بدجور داوود داره به یه شاسی بلند فکر میکنه 
انشاالله بعد عروسی پولا پس انداز کنیم یه شاسی بلند بخریم 
..
کابینت خونمون داوود خودش طرح و نقشش و کشید و با هم رفتیم رنگش انتخاب کردیم 
خیلی عالی شد 

داوود میگه من بند بند خونه با عشق ساختم 
قرار شده هر وقت با هم بحث داریم یا هر وقت من نیاز دارم غر بزنم  بریم پارک بغل خونه
 تا فضای خونمون همیشه پر عشق باشه و هیچ وقت فضای خونمون  انرژی منفی نداشته باشه 
این پیشنهاد داوود بود 

.ای کاش زودتر این چند ماهم بگذره بریم سر خونه و زندگیمون 








نوشته شده در تاریخ جمعه 20 شهریور 1394 توسط شلیل

سلام به همه دوستان گلم 

6 . 6 , 93 عقد کردیم  چقدر زود یکسال گذشت همین دیروز بود با هم اشنا شدیم 
الان 6 . 6 . 94     دوست داشتم یه کاری انجام بدم همسرم سورپرایز کنم
 ولی دیشب گفت خیلی کار داره نمیتونه از صبح کنارم باشه فقط شب میاد خونمون
 منم کلا خورد تو ذوقم  
فقط کادوهایی که براش خریدم بهش میدم کار خاصی نمیکنم 
یه عالمه پودر ژله خرید بودم که ژله های رنگ وارنگ درست کنم کیک سالگرد عقد درست کنم فش فشه بخرم ولی 
هیچ کدوم از این کارا نمیکنم  
به نظر من بعضی روزا خاصن به هر طریقی شده باید برای طرف مقابلتون وقت و هزینه صرف کنید  
به نظر من باید برای بعضی روزا از چند روز حتی حتی چند هفته حتی چند ماه قبلش برنامه داشته باشی 

نه که اصلا یادت نباشه 

شایدم من دختر پرتوقعی هستم از دید بعضیا 

بیخیال 

20 شهریور تالار دیده بودیم  عروسی برگذار کنیم بریم سر خونه زندگیمون که با فوت شوهر عمم همه چی به هم خورد 
چند ماهی باید صبر کنیم 

بعد چند ماهی بلاخره همه خانواده دور هم جمع شدیم 
 خواهرم از تهران اومد داداشمم از سربازی مرخصی گرفته بود 
دوباره شنبه تنها میشیم 

چند وقتیه حالم خوب نیست سرم و ازمایش و سونوگرافی ولی یک روز خوبم روز بعد دوباره دردا شروع میشه 

اینم از احوالات ما 
میدونم همسرم این پست بخونه خیلی ازم ناراحت میشه
 بهم میگه دختر بی انصاف دیگه چیکارت بکنم 
ولی این پست نوشتم که یاد بگیره بعضی روزا باید از صبح  زود کنار همسرت باشی تا صبح روز بعد
  نه که شب بیای سوک سوک کنی خودت نشون بدی و فردا صبح زود  بری 
تو این یکسال خیلی بهم خوش گذشت  
هر کاری که در توانش بود برام انجام داد
از ته ته دلم خوشحالم بابت انتخابم 
خیلی از خدا ممنونم بابت همسرم





نوشته شده در تاریخ جمعه 6 شهریور 1394 توسط شلیل

تا ساعت 9 شب کلینیک بودم 
خیلی خسته  هستم ولی انقدر استرس دارم خوابم نمیبره 
خدایا فقط توکلم به خودته 
خودت همه چیز عالی پیش ببر 
فردا صبحم باید برم کلینیک
ساعت 6 بعد از ظهر راهی تهران هستیم نمایشگاه مبل زدند بریم یه نگاهی بکنیم

انقدر استرس دارم نمیدونم چیکار کنم  
یکم لباس عروسیم پوشیدم  احساس کردم بابام داره نگاهم میکنه 
بلاخره دخترش داره راهی خونه عشق میشه
بابا خیلی جات خالیه توی عروسیم خیییییییلی





نوشته شده در تاریخ یکشنبه 11 مرداد 1394 توسط شلیل

 
دیروز از صبح تا عصر  با  همسرم  انقدر تو مزونا چرخیدیم تا یه لباس عروس خریدیم . 

خوشحالم لباسم کرایه نکردم اینطوری هر سال سالگرد عروسیمون میپوشم  

 
اومدم خونه یه عالمه باهاش قر دادم و  کلی خوشحالی کردم  

مثل دوران بچگیم که یه لباس میخریدم چقدر خودم تو اینه میدیم و ذوق میکردم 
یه عمری بود از خرید چیزی خوشحال نمیشدم  


 فکر کنم تا عروسیم هر روز بپوشم و واسه خودم برقصم 


 







نوشته شده در تاریخ جمعه 9 مرداد 1394 توسط شلیل





نوشته شده در تاریخ یکشنبه 7 تیر 1394 توسط شلیل





نوشته شده در تاریخ یکشنبه 7 تیر 1394 توسط شلیل

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.




نوشته شده در تاریخ جمعه 5 تیر 1394 توسط شلیل

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.




نوشته شده در تاریخ جمعه 5 تیر 1394 توسط شلیل

 چقدر دنیا بی وفاست باید از تک تک لحظه هایی که خدا بهمون عنایت کرده بهترین استفاده بکنیم 
تا میتونیم شاد باشیم دنیا خیلی زودگذره  تا میتونیم مهربون و بخشنده باشیم 
من خودم خیلی وقتا تو اوج شادی و لذت و خوشیم ولی انقدر میگردم میگردم تا یه غصه ای پیدا کنم و ناراحت باشم 
با خودمم مگه چند سال زنده ام 
 شاد باشیم بخندیم مهربون باشیم بگذریم از حرف دیگران امروز خبر فوت پدر همکلاسیمونو شنیدم 
پدر همکلاسیمون   فوت شد 
پدرش یکی از بهترین دندانپزشکای  شهرمون بود
برای شادی روحش صلوات 





نوشته شده در تاریخ پنجشنبه 4 تیر 1394 توسط شلیل
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب

آخرین مطالب

نویسندگان

آمار سایت



شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات