دستهای خالی

از آخرین باری که خانه شلوغ شد هنوز تصاویر زنده ای جلوی چشمش بود. اما حالا انگار خانه به نظرش خیلی کوچک تر می آمد. فکر کرد قبل ها چه طور اینجا می دوید؟ یا لی لی به آن بزرگی را کجای این حیاط می کشید؟ صاحبخانه کنار باغچه ای که دیگر اثری از درخت انجیر بزرگش نیست ایستاده و به علف های کوتاه و بلندی آب می دهد. او را که می بیند شلنگ قرمز رنگ از دستش رها می شود.


-خوبی پدربزرگ؟
-نه بابا خوبی کجابود دیگه!
پرستار در راهرو را باز کرد و رفتند داخل. خانه همان خانه بود. همان خانه ای که یک روز در میان در بازگشت از مدرسه راهش را به طرفش کج می کرد و قبل از زنگ زدن پشت در گوش می ایستاد ببیند مادربزرگ چندتا مهمان دارد. اما خانه از آن روزها انگار هیچی نداشت. آخرین مهمان هایش همان روزی آمدند که خانه برای آخرین بار شلوغ شد. مراسم ختم مادربزرگ. یک گوشه کز کرده بود و هسته خرماها را در می آورد. آن روزها هیچ کدام از نوه های مادربزرگ ازاینکه صورت پف کرده و چشمان خیس همدیگر را ببینند خجالت نمی کشیدند. آخر همه دوستش داشتند. حالا جای خالی اش را پرستاری گرفته بود که برعکس همه حوصله حرفهای تکراری و ردیف کردن قرص های جورواجور پدربزرگ را داشت.
پرستار به او شیرینی تعارف کرد. شیرینی را با طعم گسی از گلویش پایین می دهدو سعی می کنداتاق را در روزی تصور کند که سفره بزرگ صورتی رنگ سرتاسرش را می پوشاند و وظیفه چیدن کاسه های ماست و سالاد به عهده او بود. الان تصور حضور آن همه آدم در این اتاق به نظرش غیرممکن می آمد.
پدربزرگ از او سراغ خودش را می گیرد. به زور لبخندی می زند و می گوید:
-منم پدربزرگ، خودشم!
پدر بزرگ می خندد و می گوید:
- ای بابا!حواسم نیست که! خوبی بابا؟ بچه هات خوبن؟
همان طور که با مهربانی به صورت پدربزرگ نگاه می کند با گوشه چشم خنده پهن پرستار را می بیند.
- نمی دونم شما را با کی اشتباه گرفته!
برای لحظه ای چشمش روی صورت تکیده و چروک خورده پدربزرگ که لبخند به سرعت از رویش محو شد، مات می ماند. دلش می خواهد ذهنش را از خاطره های آن سالها خالی کند تا لبخند کجش طبیعی تر به نظر بیاید. ولی فایده ای ندارد. از در و دیوار این خانه خاطره می بارد. خاطرات روزهای بچگی تا همین چندسال پیش که مادربزرگ زنده بود و پدربزرگ اورا به خاطر می آورد و هر بار که می دیدش می گفت چه عجب آمدی این طرف ها...
آن روز که مادربزرگ رفت در دفتر خاطراتش نوشت که از روی پدربزرگ خجالت می کشد. خود مادربزرگ که هیچ وقت از نوه ها گله و شکایت نمی کرد ولی چندماهی می شد که بهشان قول داده بود برود ببیندشان. آن قدر امروز و فردا کرد تا مادربزرگ رفت و پدربزرگ هم اور ا یادش رفت.
به تفاله چای که روی لیوان مانده خیره  می شود. پرستار انگار که فکرش را بخواند می گوید:
-از اول عید تا حالا اولین کسی هستی که دراین خونه را میزنی.
پدربزرگ دارد خاطره ای از سال های دور را برای چندمین بار تعریف می کند. به زحمت آن بمب ساعتی ته گلویش را که هرلحطه امکان منفجر شدن دارد، فرو می دهد و سعی می کند چشمش را از پرستار که در کمد مادربزرگ کندو کاو می کند، بردارد.
دلش می خواهد بلند شود و در دولنگه اتاق را بازکند وبا بچه ها سرفرش را بگیرد و ایوان را فرش کند. مادربزرگ برایشان خربزه قاچ کند و بزرگترها ته حیاط دیگ آش را هم بزنند و او با بچه ها سر درست کردن نعناداغ اش دعوا کند. بعد، بعد از ظهر بشود و هرکدام یکی از دیوارها را تصاحب کنند و با ذغال های اسپندود بساط کلاس و معلم بازی راه بیاندازند و وقتی خسته شدند یواشکی به انباری مرموز پدربزرگ سرک بکشند و ازدیدن هزارباره وسائل قدیمی و خراب سرکیف شوند....
با تعارف دوباره پرستار برای خوردن شیرینی از خاطرات بیرون می آید. می خواهد بزند بیرون. فضای اتاق خفه است. باهر زحمتی است خودش را جمع و جور می کند.
- دوباره می ایم می بینمت پدربزرگ.
می زند بیرون. با قدم های تند از کوچه و تمام آپارتمان های نوسازش که انگار از پشت سر دنبالش می دوند، رد می شود. به سر خیابان که می رسد شلوغی و بوی عید هجوم می آورد سمت اش. احساس می کند بین دو دنیا ایستاده است. دنیای پشت سر که سال هاست، سال هایش دیگر تحویل نمی شوند و ودنیای روبه رو که از سال های تحویل نشدنی پیش رویش بی خبر است.
نوشته شده در یکشنبه 11 فروردین 1392 ساعت 07:27 ب.ظ توسط دستهای خالی نظرات |


Design By : Pichak