من زمینی نیستم...!

* به نام او... *

نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/03/22-08:00


آغاز می کنم با عنوانی از دوران نوجوانی و با هدفی خاص...




بالاخره کار خود را کرد این هجوم رنگ و فکر


هجوم که می آرند منحل می کنند هر چیزی غیر از خودشان را...




*******



...سلام...



سه نکته کوچیک:


1-  کپی از مطالب حتی با ذکر منبع، به هیچ عنوان مجاز نیست. چون دست نوشته خودم و از زندگی خودم و یا زندگی دیگرانه و طبیعتا نباید کپی بشه.
2-  من نه دیده شدن می خوام و نه بالا رفتن آمار وب. من می خوام خونده بشم، فهمیده بشم، فکر بشم...
3- لطفا کامنت های خصوصی و تبلیغاتی نذارین. اکثر کامنت های تبلیغاتی رو تایید نمی کنم.


...ممنون
...





نظرت...؟!() 

* این روزها *

نوشته شده توسط :Sun
سه شنبه 1393/08/6-09:00




به احترام حسین (ع)...

سکوت...!




*******


* این روزها... حال من مثل روز روشن نیست!
این روزها سگ واره های مشکلات از سد پیراهن گذشتن و به مرز استخوان رسیدن!
این روزها دلم هیئت می خواد که اگر اشکی آمد راحت تر به نام محرم ثبتش کنم!

این روزها بی مهلت برای حل مسئله قبلی، مسئله بعدی دارد مطرح می شود!
این روزها به احترام حسین انگار همه چیز سیاه شده است!
این روزها نمی دانم چرا هی سردم می شود!
این روزها بلا از آسمان نه از زمین می بارد!
این روزها کارهـایم غیر منطقی گیر است!
این روزها ذهـنم درگیر درگیر شده است!
این روزها وجدانم دائم در عــذاب است!
این روزها خسارت فــراوان شده است!
این روزها بدجوری دارد بــد می گذرد!
این روزها، روزهایم شب شده است!
93/8/6

*******

** خدایا با همه اینا کنار میام!
اما مشکلی که داره وجدانمو آزار می ده رو بخیر بگذرون...

*******

*** التماس دعا...
فقط دعا...





نظرت...؟!() 

*دل نبند *

نوشته شده توسط :Sun
سه شنبه 1393/07/1-09:00


آدم هایی می آیند توی زندگیت
که با یک برخورد رشدشان می دهی

قلندر که شدند پشت می کنند به تمام وابستگی هایت، به تمام تصوراتت
یاغی می شوند با افیونی دیگر

انگار نه انگار تو در نزد خویش بزرگشان ساختی!
در حالیکه یکی بودند مانند تمام یکی های دیگر...
.
.
.

ناخواسته اینگونه می شوند!
پس...

دل نبند!



93/2/19
12:50 بامداد




*******



* دلت گرفته؟
نمی پرسم: ز چه!
می پرسم: که چه؟
.........
ما دیده ایم! این دنیا ارزش ندارد.
مخور غصه جانا!
93/2/21
4:25
*******
** اومدن بعضی آدمارو جدی نگیر!
بعضیا میان که فقط رفتنو یاد بدن...
.
.
.
هیچگاه به آدم ها عادت نکن
خدارو چه دیدی؟! شاید این، همون نماینده درس رفتن باشه!
عادت که بکنی؛ تو می مونی و سکوت و لبخند و سقوط...
93/7/1

*******

*** سلاااام!!!

 نمی دونم چی شده! زود از کنار وبم گذشتم! اصلا فکرشو نمی کردم که انقدر زود تنهاش بذارم! از بس بی معرفتم دیگه!
نمی دونم حرفامو کجا دفن می کردم که اذیتم نکنن! درددل هام همه اینجا بود، پس یعنی این ایام درددلی نداشتم؟!
مگه میشه...؟!
.
.
.
اونقدر دور شده بودم که وقتی وب رو باز کردم صدای آهنگ متعجبم کرد! بعد دیدم آهنگ وب خودمه که در حال پخشه! (دوسش دارم آهنگ رو... به این عکسها خیره شو خیره شو. به اون روزهای پر از خاطره. نخواه گرمی خواب چشم کسی. بذاره بیداری یادت بره...)
تو این ایام غیبت چندین بار سر زدم، وسوسه شدم که بنویسم اما وسوسه کجا و عمل کجا؟!
تا الان...
چندین من نوشته رو خوندم و یاد اون موقع ها افتادم که چقدر اهل نوشتن بودم! (ساعت 1:36بامداد. و من مشغول خوندن پست های قبلیم!!! احساس غریبگی دارم با خودم!)
و بالاخره وبم رو دوباره در آغوش گرفتم...
اما... ذهنم تنبل شده! شدیدا تنبل شده! اصلا بلد نیست دیگه بنویسه! (اگه بدونین چقدر سخت همینارم نوشتم)
الانم من نوشته رو از همون دفتری که منبع نوشته هامه برداشتم وگرنه مغز و قلبم با هم تعطیل شدن!
نه از چیزی به وجد میام! نه دوست دارم کسی رو ببینم! نه دوست دارم برم جایی! نه دوست دارم کاری کنم! نه....

دیگه تمامم ماسکه شده..........................................................................!!!!!!!!!!!!!!!!

یک زامبی انسان نمای پر دغدغه و درگیر!
.
.
.
اونقدر اسم های عجیب به خورد ذهنم دادم دیگه برای از دل نوشتن غریبی می کنه!
ذهنمم مثل خودم عجیب شده!
عجیبه، نه؟!

*******

بعدا نوشت:   چقدر زود می گذره!   نزدیک به یک سال شد!
از اون پست دردآور * نبودنت را می اندیشم * ! چقدر تنها بودم اون روزها! وای چقدر تنها بودم و چقدر حتی وحشتناک!!!
و حالا سالگرد اون عزیزی شده که در مراسم ختمش بغض من در کنار استکان چایَش درپیش چشم همگان ترکید!

چقدر زود دیرشد! چقدر زود یک سال از رفتنت گذشت ای تنهای استوار...
_________________________________________________________________

بعدتر نوشت: یه روزی میرسه بالاخره که دلت برام تنگ میشه!
اونقدر که همش یاد خاطراتم می افتی!
حسرت با من بودنِ دوباره رو می خوری.
دوست داری کنارت باشم!
میفهمی هیچ کس نمیتونه جای من رو برات پر کنه!
خیلی وقته ندیدمت!  چند سال داره میشه که ندیدمت؟ که نفهمیدمت؟ که نشنیدمت؟
....
نمیدونم کِی! اما مطمئنم!
یه روزی میرسه بالاخره که دلت برام تنگ میشه...
93/7/4
2:02 بامداد

_________________________________________________________________

خیلی بعدتر نوشت: آهنگ وب رو عوض کردم. دیگه نیازی نیست خیره شیم به این عکس های پر از خاطره ای ک تو آهنگ قبلی می گفت!
الان بحث اینه: درد دلمو من با کی بگم...؟!
93/7/14




نظرت...؟!() 

* واقعیتی تلخ 3 *

نوشته شده توسط :Sun
یکشنبه 1393/02/7-08:00



به لیست داروهای ضد سرطان نگاه میکنم
1.
2.
 3.
.
.
.

10.
 11.
12.
.
.
.

این همه دارو فقط برای یک بیماری؟!

این روزها یاد سرطان در من مملوء شده!

مرگِ فامیلِ یک دوست               علت سرطان
انتظار مرگ دو مادر                    علت سرطان
ناراحتی یکی مثل من                  علت سرطان
بی پدر بزرگ شدن دو پسر         علت سرطان

خدا را چه دیدی! 
شاید یک روز دوستِ من نیز نوشت:

مرگِ یک دوست                         علت سرطان



92/3/13
1:30




*******


*
 باز هم من و اتوبان همت!
تابلویی روبه روی سازمان انتقال خون:

از کیمیای عشقت پاییز من بهاریست
زیرا که در وجوم خون رگ تو جاریست

نجات جان یک انسان نجات چندین زندگی ست...

*******

** لیلا فروهر تو یکی از آهنگاش میگه:

بعضی حرف ها رو باید دید
بعضی حرف ها گفتنی نیست!

چقدر زیبا گفته...
سَرسَری نگذریم! یک ثانیه فکر میخوام فقط! توقع زیادی ست ؟!

*******

*** درسا!
همون کوچولویی که عید پارسال خواستم برای مادرش دعا کنید حالا تنها شده! مثل علیرضا!
علت: سرطان!!!
.
.
.
روز اول عید (93/1/1) من و درسا با هم دوست شدیم. 

به من میگفت تو رو خدا داده؟! 
مونده بودم چی بگم!

عزیزترین با صلوات شمار داشت نذرشو ادا می کرد.  گرفت دستش، گفت از اینا برای مامانم می خری؟!
مونده بودیم چی بگیم!

مجلس ختم مادرش بود. دستمال که تعارف می کرد، می پرسید: می خوای برای مامانم گریه کنی؟!
مونده بودن چی بگن!

خلاصه کلام، یه بچه 2ساله توان صحبت رو از من 22ساله گرفته بود!
.
.
.
دلم براش تنگ شده. یه فرشته کوچولوی خوشگل بی نظیر!
نگران الآنش نیستم! الآن به کودکی و بازی می گذره.
نگران آینده شم! وقتی به یه عزیزترین نیاز داره و می بینه عزیز کنارش هست اما عزیزترین...



*******


بعدا نوشت: 4آبان 91 و 8فروردین 92 و 7اردیبهشت 93 واقعیت تلخ 1 و 2 و 3.
انگار هر سال یه واقعیت تلخ نوشت باید باشه. یعنی سال 94 چی میشه؟!
خدایا دیگه نباشه که ننویسم از این ها!
_____________________________________





نظرت...؟!() 

* غرق در تو *

نوشته شده توسط :Sun
پنجشنبه 1393/01/7-08:00


تو...
به اسارت می کِشمت میان شعرهایم!
گمان نکن می توانی از من بگریزی!

قفسی می سازم از الفبای مادری!
از حروفی چون " د   و   س    ت" و فعلی چون داشتن!
فعلی که به تنهایی حال مرا در بر نمی گرفت اما با این حروف  ویژه من می شد!

 تو را نداشتم اما دوستت داشتم.
.
.
.

ای مربیِ غافلِ دوست داشتنیِ من، شنا را یادم دادی و حواست نبود که من مدتی ست غرق خودت شده ام؟!

میان رقص کلمات در آغوشت می گیرم.
من در 'نوشته هایم' هر کاری بخواهم می کنم!

من به شعرهایم زنده ام... 
زیرا میانشان "من" پوشیده است...
زیرا میانشان رازهایی خفته است...


92/12/21
ماه گرد مبارک!


*******



* دفترم را می گشایم
چشم هایم را می بندم!

صدای یاسر در گوش هایم می پیچد:
از چی بگم برات؟!
انتظار داری چه چیزی از جیب من در آد؟!
به جز کاغذ سفید پاره؟!
خب آره رفیق! حرف توشه ولی با خودکار سفید...

چشم هایم را می گشایم
دفترم را می بندم!

همچنان پر از ناگفته ام اما توان نوشتن نیست گویا...
بگذار رژه بروند کلمات... برقصند جملات... 
من هم جشنی به پا میکنم برای تمام نوشته هایم!
.
.
.
از چی بگم برات؟!

*******

** شجاعتم را مدیون تو هستم!
سهم کمی نیست...
نداشته دارا شده ام را!
.
.
.
ای تو!!! می تونستم کنارت باشم و تبریک بگم اما نخواست! نشد!
سال نوت مبارک...

*******


*** سال نو مبارک
آرزوی سالی بی غم و پر از شادی و موفقیت نمی کنم، تا سال های پیش چنین آرزوهایی بود و بی نتیجه!
اصلا باید غم و دلتنگی باشه که شادی معنا پیدا کنه.
آرزو میکنم که یاد بگیریم:
لذت بردن رو
کناراومدن رو
صبور بودن رو
قدردونستن رو
خدایی بودن رو
مهربون بودن رو
پر تلاش بودن رو
و  خلاصه "خوب" بودن رو
خوب که باشی کم غمی! و شادی و موفقیت خود به خود میان سراغت...
92/12/29


*******


جدانوشت: سلام مجدد!
از چی بگم برات؟! از کجا بگم؟! اوففففف کلی حرف دارم برای زدن! به اندازه کل این چند ماه...
کامپیوتر رفت تعمیرگاه، خرج قشنگی هم رو دستمون گذاشت، چند روز خوب بود اما دوباره تنهام گذاشته!!! مجدد مشکل پیدا کرده!
گفتم وقتی برمی گردم که یا کامپیوتر درست شده باشه (چون برخی من نوشته هام توش بود و یه جورایی منبعم حساب میشد) و یا بخش ویژه نوشتن مغزم!
خب کامپیوتر که همچنان بی معرفته اما ذهنم یه تکونایی خورده، البته چون عامل محرک داشته!
دقیقا 20 بهمن ساعت 15:05بود که با این عامل محرک آشنا شدم و دقیقا 15 اسفند ساعت 16:20 بود که با این عزیز به ناچار خداحافظی کردم (به امید دیدار مجدد آن بانوی دوست داشتنی!)
[نفس عمیق] و []
.
.
.

علت اصلی بازگشتم دو نفر بودن!
وبم و A.A!!!
ممنونم وبم که حرفامو گوش میدی و جایی هستی که نیمچه! تخلیه ی ذهنی رو درونت انجام میدم.
و ممنونم A.A، همراه همیشگی.
من که برگشتم منتظر بازگشت توام
.
.
.
این من نوشته قرار نبود امروز گذاشته بشه. قرار بود من نوشته بعدیم(متن آینده) رو امروز بذارم اما دلم نیومد بعد مدت ها با یه تلخ نوشت شروع شه...
.
.
.
و اما مسئله آخر، با افزایش مشغله احتمالا زمان پست گذاشتنم نامنظم میشه؛ منظورم اینه ممکنه مثل روال گذشته نتونم هر دوهفته یه پست بذارم...




نظرت...؟!() 

* تا اطلاع ثانوی تعطیل! *

نوشته شده توسط :Sun
پنجشنبه 1392/09/7-09:00



نچ فعلا نمیشه که باشم!

منبع نوشته هام کامپیوترمه که یه هفته ای میشه که انگار نیست! 
یعنی جسمش هست اما خودش نیست! 
یعنی روشن نمیشه!!!

من هم فراغ بالی ندارم که نه کامپیوترو ببرم درست کنم و نه من نوشته ای جدید رو لااقل بیارم روی کاغذ وگرنه هر چند با موبایل، نوشتن قالب من نوشته م سخته اما این سختی رو می پذیرفتم و وبو تنها نمی ذاشتم!

کرکره وب رو چند وقتی می کشم پایین که یا کامپیوترم روشن شه و یا بخش ویژه "نوشتن" مغزم!


تا اطلاع ثانوی تعطیل!




نظرت...؟!() 

* کی می شود که بیایی؟! *

نوشته شده توسط :Sun
پنجشنبه 1392/08/23-09:00



مرد ...!

عجب واژه غریبی ست در این روزهای زندگی.
سه حرف تشکیل دهنده یک دنیا حرف!

امشب، شب نوشتن از توست.
نه تلخ نوشت، نه عشق نوشت و نه هیچ نوشته دیگر!

فقط تو...

هر چه می اندیشم چیزی ذهنم را پر نمی کند
چیزی از تو نمی دانم که به نوشتن وابدارد مرا!

زمین متعلق به شماست و چقدر در منزلتان غریبید!

وای بر مایی که خود را عاشق نشان می دهیم و رسم عاشقی کردن بلد نیستیم.

عاشق های کاغذی، عاشق های خیالی، عاشق های ترسو...!

در هوایی که نفس شما جاریست ماسک اکسیژن می زنیم. مگر نه اینکه چگونه زیستن در حوزه اختیارات ماست؟!

به شما که فکر می کنیم مشکلاتمان تداعی می شود، وای بر مایی که شما را برای حل مشکل می خواهیم!

دلگیرم! اما نه از بدی دیگران! از بدی خودم...

ما بد می کنیم و شما نگران می شوید.
ما بد می کنیم و شما استغفار می کنید.
ما بد می کنیم و شما خوب تر می شوید.

چرا آدم نمی شویم؟!

کار به جایی رسیده که آنها که نباید هم انتظار آمدنت را دارند...

ای مرد...

کی می شود که بیایی...؟!


تابستان 92


*******


* ساعت 23:40 - محفل 5 جوان - بازه سنی 18 تا 27 - من یکی از جوانان - یک پزشک، جوان دیگر

به جرئت می تونم بگم که نسبت به برخی از افراد از حقایق جامعه آگاه ترم.
حال جامعه اصلا خوب نیست...!!!
92/6/11 
18:50

*******

** دارم کاری میدم دست خودم که
خودم بهونه ی اومدنت شم...

آهنگ گل نرگس از علی لهراسبی، عالیه.... 
مناسب ضمیمه شدن به این من نوشته م...

*******

*** دروغ چرا؟! 
حرف اومدنت که میشه یه دلهره ای وجودم رو پر می کنه! 
علتش هم معلومه، گناهکارم اما با این حال "کی می شود که بیایی؟"


*******


بعدانوشت: از قیام تو پیام تو عیان است هنوز
لکن عقل تفکر نداریم دگر...!!!

.
.
.

آهنگ سیلی خورده از پارسا چیلیک... فوق العاده ست:
دل هر کی یاری داره ... یار من فقط رقیه
همیشه روی لب من ...  لعنت بنی امیه
بس که زلفهاش پریشونه، لا به لاش میشکنه شونه
محرماش بهش میگن گل سر یا لخته خون؟!
بابا گوشواره ندارم، یار شیرخواره ندارم
داداش اصغرم کجاست؟! دل و دلبرم کجاست...؟!

*******

بعدانوشت: عصر زیبای دوشنبه
من
تو
چای عصرانه همیشگی من و تو

بعد یه ماه دلم برای این چای خوردنامون تنگ شده بود.

خداروشکر؛ خوب نگذشت اما لااقل گذشت...




نظرت...؟!() 

* نوشته ای برای دو نفر *

نوشته شده توسط :Sun
پنجشنبه 1392/08/9-09:00



مثل چای داغ بودی!


گرمای ظاهرت دلنشین بود؛ خستگی را از تن بیرون می کرد

اما هنگامی که از عمق وجودت چشیدم

سوختم!!!


تو  بگو! چه کسی سوختن را دوست دارد...؟!


91/10/21



*******




* وقتی هر روز احوالتو پرسیدن تبدیل میشه به چند روز پرسیدن، باید حساب کار دستت بیاد!

نگران شو... ن  گ ر ا ن...

 92/5/7

23:36

 *******


** اشتباه نکن! بیش از انکه دلم برای تو تنگ باشد برای آن منی که تو را نمی شناخت تنگ است...


*******

*** خسته که می شوم تو را فریاد می زنم

خسته که می شوی مرا از یاد می بری

می بینی؟! چقدر تفاوت است بین خستگی هایمان!




*******


بعدا نوشت: خسته م!

خستگی جسمی و روحی پردلیل و در عین حال بی دلیل!!!

دلم یه صدا می خواد! صدای لالایی...!







نظرت...؟!() 

* نبودنت را می اندیشم *

نوشته شده توسط :Sun
پنجشنبه 1392/07/25-09:00




نبودنت را می اندیشم که از تمام بودن های اطرافم پررنگ تر است!

در جای جای زندگی هوایت خالی ست انگار
نفسم بند می آید
حریصانه می بلعم هوا را؛ شاید از خفگی اطرافم نجات یابم!


امروز، روز ِ مروارید بود
از همان روزهای بی روزی!

تیک تاک ِ ساعت را نگاه می کنم.
لعنتی!
چرا آن زمان که باید تند بروی، نمی روی و حال که باید به سرعت بگذری ایستادی و مرا به سخره می نگری؟!



خسته شدم!
نه!
آنقدرها که فکر می کردم مرد نبودم!

حضور ِ تو مرا مرد که سهل، شیرمرد می کرد...


بودنت را می اندیشم که زجرها می کشیدی از آنان که نباید!
با نبودنت گردونه را به من سپردی!
 اما من شکنجه می شوم از کارهایی که تو را زجر میداد!

چرا صبوری را بیشتر به من نیاموختی؟!


تو را می خواهم...
تا پاس دهم هجوم افکار را سمتت و تو با آرامش ِ یک معلم به حل مسائل بنشینی...



نبودنت را می اندیشم که چقدر از بودنت پررنگ تر است...
نبودنت را می اندیشم اما بودنت را می خوام...

بیا که دلتنگم...



92/7/19
19:38





*******



*
در مراسم ختم آنکه دوستش داشتی جای تو حاضر می شوم.
چای تعارف می کنند.

قند و چای؟!
یا
بغض و چای؟!

قندی در کار نیست، چای را تند تند می نوشم به خیال آنکه بغض هم با آن فروکش کند مبادا گریه ام سرکش شود جلوی همگان!
چای را با بغض می نوشم!

این بغض از نبودنت هست؟!
این بغض از فوت اوست؟!
این بغض از عدم انجام امور بر وفق توست؟!
یا از هر سه؟!

این بغض از چیست؟!
_____________________________

کی؟! من؟!
بغض ِ من با یک شوخی ترکید؟!
وای بر من!

92/7/19
19:38

*******

**
داروی دل درد فراوان است

کاش می یافتند داروسازان داروی دردِدل را...

92/6/22

23:10


*******

*** درست وقتی که نیاز داری تنها باشی
همه یهو مهربون میشن.
همه میان که بهت سر بزنن.
همه تند و تند بهت زنگ می زنن.
همه تورو دعوت می کنن که بری خونشون.
همـه ازت وقـت میخوان کـه باهـات بـرن گردش.
.
.
.
درست وقتی که نیاز داری تنها باشی...
92/7/19
19:42





نظرت...؟!() 

* چشم به راه *

نوشته شده توسط :Sun
پنجشنبه 1392/07/11-09:00


چشم به راه بود.

چشم به راه کسی که چشمهایش را تر کرده بود!


به گذشته که فکر میکرد لبخند شیرینی چهره ی معصومش را می پوشاند

اما حالا...

دردی داشت که کارش از وجود همراه و همدرد گذشته بود!

هیچ چیز تسکینش نبود جز او...


به دستان ضعیف و لرزانش نگاه کرد...

با همین دست ها بود که اسباب تنهایی امروزش را بزرگ و بزرگ تر کرد!


قدوم کوچکش را بر روی چشمانش می گذاشت و حال خیال ِ بی خیال شده اش را!


هنوز هم دعایش او بود

هنوز هم با بی وفایی اش وفادار مانده بود!

هنوز هم چشم به راه بود...


91/11/10

19:49




*******



*یه تابلوی پر از معنا توی اتوبان همت هست که میگه:

شرمنده می کند دعای خیر پدر و مادر گوشه خانه سالمندان، فرزند را...!

.

.

.

مبادا روزی "من" تو را چشم به راه بذارم...


*******

** دانی که گر من نبودم هیچ بودی؟!

طفیلی بودی و جوانی بودی و خام بودی؟

*******


*** وقتی پیرزن ها و پیرمردها برای خرید دارو میان؛ فقط یه چیز توی ذهنم رژه میره:

خدایا قبل از اینکه به دوران کیلویی دارو خریدن!!! برای کمی بیشتر زنده موندن برسم، منو رها کن...




*******


بعدانوشت: فقط 5 روز دیگه مونده.

5 روز دیگه به شروع اون یک ماه سخت!

سخت ِ سخت!!!

اما چون عزیزترین شیرینی چیزی که دوست داره رو حس میکنه منم خوشحالم. خدایا مراقبشون باش. خودت می دونی تمام زندگی منن!

خدایا کمکم کن از پسش بربیام!

همینجوریش سرم فوق العاده شلوغه و دغدغه هام فوق العاده زیادتر؛ کمکم کن...

.

.

.

تو را من پیشاپیش چشم در راهم...

92/7/10



 



نظرت...؟!() 

مطلب رمز دار : * مبارکت باشه *

نوشته شده توسط :Sun
پنجشنبه 1392/06/28-08:00

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.





نظرت...؟!() 




درباره وبلاگ:



آرشیو:


طبقه بندی:


آخرین پستها:


پیوندها:


نویسندگان:


آمار وبلاگ:





ÊÕæíÑ äæÇí ÇíÇå


ÏÑíÇÝÊ ˜Ï äæÇ ÕæÊí


خدایا رهایمان مکن





The Theme Being Used Is MihanBlog Created By ThemeBox
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات