قایق کاغذی
یک قایق کاغذی که آرزوهایم را تا خدا برد...
جمعه 16 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
قایقت را خودت بران من را صدا کن..... .....تا فقط نظاره گر باشم سوت قایق کوچکت را من می کشم لنگرت را هم با خور ببر اما تنها برو............. ......می مانم برگردی تا از دور
صدایم کنی : سوت قایقم را بکش. 21/12/85 مونا نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 16 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
شبی پیش خدا رفتم طلب کردم: " کرم گردد " کشیدم مو و کوبیدم به سر دستم فغانی از نهان کردم طلب کردم: " کرم گردد " به حق گفتم خطا کردم ببخشایم ببخشایم خدا گفتش: چه ها کردی؟ نمی دانم نمی دانم چه ها کردم ولی انگار بد کردم خطایم در همین جا بود گناهم هم از اینجا بود نفهمیدم گناهم چیست ندانستن خطایم بود نفهمیدن گناهم بود خدا خندید بر فکرم خطا کارم ، پریشانم کرم بسیار می باشد : ندانستن ، نفهمیدن کرم کردم : نفهمیدی ، ندانستی 21/12/85 نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 16 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
ایستاده ام به چپ می گردم و به راست می چرخم سایه ام در برم قصه می خواند باز هم ایستاده ام به عقب بر می گردم و به جلو باز می
آیم صدا نغمه می سراید..... ..... بپر..... 20/12/85 مونا نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 16 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
یکبار دریا مرا بلعید سایه مرا غورت داد آسمان تپید بر من درخت از من دور شد هوا کشت مرا ولی من باز هم ، آدم نشدم. 20/12/85 مونا نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 16 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
همیشه از دریا ترسیده ام او مرا خواهد بلعید من نمی خواهم دریا شوم نمی خواهم مرا ببلعد آغوشش نرم است اما ، من به آغوش باد پناه برده ام. 20/12/85 مونا نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 16 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
برای تو نمی نویسم برای تو هم نخواهم نوشت تو را هم رد می نمایم تو را هم نمی سرایم از من به تو هم نخواهد رسید برای تو هیچ گاه نمی نویسم به تو هم نمی نویسم از تو هم نمی سرایم چرا برای تو بنویسم؟ برای تو نوشتن؟ اصلا با تو هم ، نمی نویسم اما شاید، برای تو بنویسم آری برای تو می نویسم راستی از میان این همه تو تو را چگونه بشناسم؟ تو کدامی؟ 20/12/85 مونا نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 16 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
سوت می کشد قطار عمر من همیشه مقصد را می جویم سوزنبان چرا دست تکان نمی دهد؟ من عازم مقصدم قطارم نرم می راند ولی ای کاش می تازید هوا سرد است. 20/12/85 مونا نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 16 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
خدا من را نمی خواهد من این را خوب می دانم خدا من را نمی خواهد قسم دادم ، نمی خواهد خدا من را نمی خواهد طلب کردم ، نمی خواهد خدا من را نمی خواهد هزاران گریه سر دادم ، نمی خواهم خدا من را نمی خواهد سرم در آستین کردم ، نمی خواهد خدا من را نمی خواهد هزاران شکوه سر دادم ، نمی خواهد خدا من را نمی خواهد سکوتی اقتدا کردم ، نمی خواهد خدا من را نمی خواهد هزاران ناله سر دادم ، نمی خواهد خدا من را نمی خواهد خدا من را نمی خواهد من این را خوب می فهمم. 20/12/85 مونا نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 16 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
آینه را شکستم ...... افسوس!!! خود را باید می شکستم. 20/12/85 مونا نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 16 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
من باریدن را از باران ، نعره را از طوفان ، خنده را از ماهی ، سکوت را از خاک ، وسعت را از آسمان ، خروش را از دریا ، طلوع را از خورشید ، طراوت را ازدرخت ، آیا به ارث برده ام ؟؟؟ 20/12/85 مونا نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 16 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
برای که باید نوشت؟؟؟ من حزن را می خوانم...... سکوت را
می بلعم ، تا...... هیچ نگویم. نعره را در خود می کشم و بذر
تنهایی کشت می نمایم...... ساده باید نوشت ، .....ساده.....!!! اگر صدایم کنند! بر می گردم.......
اثر دستانم را خواهم برد...... باد بود..... و کوه بود..... و دره
بود..... و دریا..... هنوز هم می نویسم.....! سکوت را پی
در پی می ستایم..... این آزادی است،..... در خود.....قسم را حک می نمایم ، به
نام تنها...... پنهان می شوم برای نبودن و می
خوانم تا رفتن ........ .....تنها.....در
سکوت......ساده......و آزاد..... 20/12/85 مونا نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 16 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
عنقریب است که در قاف وفا ملح شکر
ریز شود سیمرغ الهی به ترانه بر شهناز
روحانی چهچه می زند ایوب عیوب پوشاند و ستار ستر ساقی شراب ریزد و حامی حیات بر چنگ ملائک به عروج است مسیح در کنه سرادق جریان است نگار طیار ربانی بر فراز شوق جلوه می
نماید و دستوران بر طریق ره می جویند پندار بر گفتار و گفتار بر کردار
نیک باید حقیقت را باید تحری نمود عندلیب قدسی را حوریان بر گردند و مقبول را تأئید دوشادوش رحمت از نظرها نگذرد و حبیب بر سر
محبوب فائز آید حصول در رکاب اهتمام شایان یابد حور بی حجاب پرده بر آرد " عاشقان را چشم ، تر و معشوقان را ناز و کرشمه " انس به سر منزل دلدار رخ نماید صبر، صابر را قناعت نبخشد و صادق
را صدق کفایت ننماید اصحاب چون ستاره سوسو زنند و شب را
چون روز منور سازند خلق را همتی دیگرباید و فکر را
طراوتی دیگر نظر بر نظر غریب نیفتد و امروز را
به فردا نسپرند روح ریحان یابد و قلب صیقل جسم شرمسار آید و روح از آن
درگذرد. 12/12/ 85 مونا نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 16 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
کودکم مرد خدایا شکرت خانه ام سوخت خدایا شکرت ثروتم رفت خدایا شکرت به تنم رفت مرض باز خدایا شکرت چه کسی می خواهد، من نگویم که خدایا شکرت کودکم مرد که مرد خانه ام سوخت که سوخت ثروتم رفت که رفت بدنم گشت مریض به لب من به نگاهم به صدایم گویم: همه اش رفت خدایا شکرت دل من مال تو است من تو را می خواهم 12/1/2/85 مونا نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 16 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
بیا هم صدا شویم و یکی را صدا کنیم بیا آنقدر فریاد بزنیم تا ما را
بشنود بیا یا بگوییم و هو بشنویم بیا چشم بربندیم و بینا شویم بیا یک قدم ره رویم تا قدم بیا دل سپاریم با آیات و لحن بیا خستگی را مرمت دهیم بیا نقش ها را جلایی دهیم بیا بنده ی خالص حق شویم بیا مهربانی را بشارت دهیم بیا نوبتی ساقی و می ،
شویم بیا لحظه ها را چو بودا شویم بیا تن نباشد همه جسم وجان بیا خانه باشد تمام جهان 4/11/85 مونا نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 16 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
چون باران
ببارد من دیگر رفته ام پس بگو باران
زودتر ببارد امروز تو پر بزن که من رفتنی ام آسوده مشین ببین که من رفتنی ام با غیر بپر یقین که من رفتنی ام من را تو ببخش بدان که من رفتنی ام گورم تو بکن که زود من رفتنی ام سرﱠم بگشا به حق که من رفتنی ام غمگین منشین اگر که من رفتنی ام هر روز بگو که شکر من رفتنی ام فریاد بزن بگو که من رفتنی ام خاموش نشین که صبح من رفتنی ام شب ها بسرا که باز من رفتنی ام بر من منگر بجنب من رفتنی ام افسوس مخور عجب که من رفتنی ام هیهات مگو فقط که من رفتنی ام فکرم تو بخوان بفهم من رفتنی ام بر من ننواز دریغ من رفتنی ام ترسیم نکن به واقع من رفتنی ام عشقم تو نخوان سحر که من رفتنی ام فکرم تو نکن رهان
که من رفتنی ام قلبم تو نخواه حذر که من رفتنی ام دردم ندوا که عاقبت رفتنی ام آسوده بخواب که لاجرم رفتنی ام قلبت نخراش چه سود من رفتنی ام با خلق سرا ، سرا که من رفتنی ام بر لب بدعا ، دعا که من رفتنی ام نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 16 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
قلم بردست، آمدم. آمدم تا ، عشق را بر بردار نهم در این بردار عشق من ، نه اول است و نه آخر بردار زندگی ام بر عشق منتهی نشود من عشق را در میانه می نگرم تا عشق می روم ز ابتدا و با عشق می روم تا به انتها من آن را نفهمم که عشق پایانش است و گاه تنها آغازش من در اندیشه ی عشق الهی ، به فلسفه ی اثبات وجود خود می نگرم عشق دانه ای است به شوق کمال آنچه که بایدش ، هستی یابد من عشق را با خدا می فهمم من عشق را در خدا می بینم من عشق را خدا می نامم تنها خدا. 25/11/85 مونا نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 16 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
""من فدای تو به جای همه
گلها تو بخند"" رمز آلوده ی اندیشه های ذهنم اثرت هنوز بر لبم می سوزد این عشق بازی بود با تیغ هایت تیغ هایت هم برایم دلنشین اند آری واقعا تیغ هایت به دل می
نشینند همه می دانند " آنچه از دل بر
آید بر دل می نشیند " تیغ از دلت می آید و بر لبم می
نشیند ای تو تنها وارث تقدیرهایم من به ناز تیغ هایت می نوازم من به پای رستن تو می سرایم من به فکر لب سپردن بر لبان تیغ
بارت من تو را معشوق وار بارها می ستایم ای تو رمز آلود کاکتوس هایم من تو را با ناز خواهم. 5/12/85 مونا نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 16 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
کر را باید شنوا ساخت و کور را
بینا. این مردگان به ماء سدید روحانیت
تشنه اند. باید زهر را گرفت و نوش داد باید
درد را گرفت و درمان داد. باید جنگ را گرفت و صلح داد. باید شنید آوزهای حوری قدسی را و
باید نواخت ترنم فیاض الهی را . باید بر کر نالید و بر کور زارید آنکه کور است حقیقت را نیابد و
آنکه کر است رحمانیت را نشنود. من اگر سمیعم و گر سمیع همه از لطف
الهی است. باید کور را چشم و کر را گوش دهم. باید بخروشم و بجوشم باید بتابم و
بتازم. 4/11/85 مونا نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 16 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
کدام قلب آگاه؟ کدام چشم بینا ؟
کدام گوش شنوا و کدام قدم استوار؟ آنکه قلبش محل تجلی انواری نیست
مرده است و آنکه چشمش مطمئن به فیوضاتش نیست کور است . آنکه گوشش مستعد شنید آیاتش
نیست کر است و آنکه قدمی بر نمی دارد تا بر عالم قدم گذارد استوار نیست. امروز آمده ام قلبم را به مردگان ،
چشمم را به کوران ، گوشم را به کران و اقدامم را به سستان دهم. من با قلب خدا دوست را می نگرم .
با چشم خدا خلق را می بینم ، با گوش خدا صوت و لحن ملیحش را می شنوم و با اقدام
خدا از فلک به افلاک می روم. این است منتها آرزوی بندگان . این
است اعظم فیض الهی و این است در رکاب حضرت دوست مشی نمودن. این است. 4/11/85 نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 16 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
بر اِفاضه رَقمْ می نمایم . این سکوت از بَرِ که ؟ و این لبخند از قِبَل کدامین ؟ می کوبم . خاشاک بر سر و صورت . سمایی ام لیک ، مانده در حسرت کوتاهی . خدایم را می جویم . بر تکرار ارج می نهم و بر اصرار قدم
زرین . می جویمش . می خوانمش . می کاومش . خدایم در راه است و من بر خستگی طی طریق ماندن می کنم . افسوس بر من . خدایم می خواندم . وای اگر صدایش را نشنیده
بگیرم . بر سکوت ناطق می
شوم . آیات الله می خوانم . بر ارض یکباره سیلاب استقبال جاری می
شود . این تأئید است از بَرِ تبلیغ و تصدیق است از قِبَلِِِِِ فرمایش. کائنات مرا می خوانند تا بازگویمشان پاسخ . بر خود بیمار می شوم . مجنون می شوم . مغموم می گردم . مرا شمع آجین کنید.
مصلوب کنید . مدهوش کنید . شیپور اسرافیل فریاد بر می آورد . فریادددددددددد لحظه به تنگ آمده ... ... سکوت جایز نیست . نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 16 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
خدایا ، دیشب به خوابت آمدم. خدا که خواب ندارد ، پس من به کجا رفته بودم ؟ خدایا ، دستانت را گرفتم . خدا که دست ندارد ، پس من دستان که
را گرفتم ؟ خدایا با تو همگام شدم . خدا که پا ندارد ، پس من با که همگام
شدم ؟ خدایا ، بر من گریستی . خدا که چشم ندارد ، پس چشمان که بر
من گریست ؟ خدایا ، بر من عاشق شدی . خدا که نیاز ندارد ، پس که بر من
عاشق شد ؟ خدایا ، از من سوال کردی . خدا که سوال ندارد ، پس که از من
سوال کرد ؟ خدایا ، از من کمک خواستی . خدا که مشکل ندارد ، پس که از من کمک
خواست ؟ خدایا ، از خواب که بیدار شدم .... دستانم گرم بود ، گویی کسی آنها را
گرفته بود . گام هایم خسته بود ، گویی کسی با
آنها همگام شده بود . چشمانم خیس بود ، گویی گریسته بودند
. قلبم شاد بود ، گویی که بر کسی عاشق
شده بود . سوالهایم همه با جواب بود ، گویی کسی
آنها را پاسخ داده بود . دردهایم همه با درمان بود ، گویی کسی
کمکم کرده بود . من خواب خود را دیده بودم. من بر خود عاشق شدم . اینک خدایم را با عاشق شدن بر خود
عاشق شدم . تا بر خود عاشق نمی شدم ، عشقم بر خدا سودی نداشت . خدایا من فقط بر تو عاشقم . نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : پنجشنبه 15 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
روزی به سان عمری پیش سالهایی در
پس هم مسیرم را نمایاند . لحظه ، لحظه ی عروج بود . بر گردنش
زنجیر و کند و دستانش غلاف در زنجیر گردن. او سیدی است که همه در طلبش اند.
هیکل بر توحید ، در آخرین تکیه گاه انسان . بوی حج می آید . سفر کرده ای از آن
باز می آید اما ، باید که برود . قرار، تشرف بر لقاست. سید چه لطیف
با او می گوید . بی توشه آمده است . ای وای!!! ایمانش کو؟؟؟ سید رحمی می نماید
توشه ای بدرقه ی راهش می فرستد . نظر ، بر این عبد عبید می افتد .
دستور بر شرف یابی است . سیدم یاد آور شد : " یا
مونایی ، انت مونایی" ، " یا مونایی ، انت مونایی" سید رنجیر را بر گردن و دستانم را
در کندش می بندد . اینک باید بروم . بر گردنم بر
دستانم نشانی از از سیدم است . من با زنجر و کند مولایم مصلوبم! نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : پنجشنبه 15 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
شوق بر اوج می رود و اشک بر سبیل
می ریزد . میان دو گونه چه شیدا ، می رقصم. در دل مفتخر به عشقش و بر لب مصمم
به ذکرش . این معشوق کیست که عاشقش این گونه
واله و بی قرار است ؟ رقصم را با مناجاتش میزان می کنم
این سماع ، وله انگیز است و پر غوغا . روح در اوج ، فکر بر شکر ، نیت بر صلح. چه پر هیمنه است نظر رفیق اعلی بر
دوست ، نظر لطف می نماید. الطافش بی پایان . تأئیدش راه گشا. او مولای من است . مولایی سبز پوش
میان جماعت سرخ بین . بر گرد مولایم طواف دوشادوش است .
این مولا تقدیس همه ی کائنات است. آوازم ، بر نیایش مولایم ، قلبم
مترصد و سکوتی ملکوتی. نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : پنجشنبه 15 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
مدادهایم را برداشتم تا کوهی از
محبت رسمش دهم. مدادهایم را شکست. مرا راند و متهم ماندم به گناه کار بودن گناهی که نه بر دار رفتم و نه در
خاک خواستم تا خط نوشته های غبار را
بزدایم خواستم تا هرزهای کینه را بر کنم و خواستم تا محبت بکارم اما نخواستم دورتر روم سر در گریبانم درگیرودار خویش همت روحا را می جویم به کس بد نمی روایم وفا کارم ، نه جفا کار دیگر سرد نمی سرایم حتی اگر برمن برودت ببارند آغاز را دوباره حیات خواهم داد باز هم می آیم با قلبی مملو از محبت محبتم را بپذیرید 18/10/85 مونا نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : پنجشنبه 15 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
برای تو نوشتم ولی برای من ننویس. اینجا هزاران قبر است. بر سر هر یک
باید بگریم . باید دستان بیرون مانده از گور را طلبش دهم . چه می خواستند که به
خاک قانع نشده اند؟ دستی برایم آشناست ، بر انگشتری اش
تاریخ تولدم را حک کرده اند . این قبر کیست؟ بوی خاکش آشناست. این مزار من است. واقعا این مزار من است؟ اجر این مزار از هزاران حجله هم
برتر است . یادم می آید ، گذری پیش بود . خودم را به خاک سپردم تا باشم. از خاک بودم و از یاد رفتم. رفتم
تا تنم دیگر بوی خاک ندهد . آغاز از فراموشی بود . دستانم می گریند . بر لبشان
تمنایی است . چه غمین می گریند . خاطرشان از چه مکدر است؟ بر چه می زارند؟ فکر بر تولد بود دستانم هم آغوشی
می خواهند، اما نه از آنکه از خودشان است. بر کف دستانم گندم می کارم. دستانم خاک می شوند و به سان کودکی
آرام می خسبند. چه هم آغوشی پاکی ، چه تب و تاب و
نوایی. پشت به مزارم ایستاده ام ، در
مقابل هزاران مزار دیگر. مردگانشان چرا رفته اند؟ رد دست ها بر آسمان نیست. چه
ارواح خبیثی! باید در پی اجساد باشم. باران می
خواهد ببارد ، پس چرا فقط بر گندم من ببارد؟ سبزی از آن همه است. یا خاک باید شد یا نار . نار گندم
را می راند و خاک گندم را می نازد. من گندم کاشته ام. 21/9/85 17/10/85 مونا نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : پنجشنبه 15 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
از شکسته ها گذشته ام بی هیچ شک و تردید نه می شکنم نه می شنوم گوش هایم را به اهتزاز با باد برده
اند چرا دیوارها مرا می خوانند... ...تا بشنومشان؟ قشنگی دیوار به آویزش گوش بر آن
نیست هرگز نخواهم شنید، آری زیرا که من رفته ام زیرا ز بندها گسسته ام چقدر حقیر می نگرند دیوارهای ماتم
زده! به چه جرم... ... دستانم را به تقدیمشان احضار
می کنند؟ این دستان مرهم دستان ز خاک بیرون
مانده است انعکاس دستان کودکان یتیم به چه شرمی غمگسار باشم؟ باید گریان ِ حزین ِ ، دیگر نخواهم یافت باشم؟ آنچه که طلب ندارد ماتم هم ندارد مواظبم " تنها صداست که می ماند"
آری "هر آنچه از دل برآید بر دل
نشیند" گر خندی می خندم گر گریی می نازم اما عشق زمین را بر ما فرجی نیست چه سود ز احساسی که به انقلاب نمی
رود؟ چه سود به عابری که به مقصد نمی
رسد؟ چه سود؟؟؟ 27 /9/85 نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : پنجشنبه 15 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
غمگین شده ام ز آه سودا دارم زین بین به ناله هم تلمس
دارم من کو ؟ قدح ساقی دیوان ها
کو؟ بلبل به چمن طرب
کنان حال که کو؟ مستی گنهی است در میان این
هوشیاران هوشم تو ببر ز زهر سیرابم
کن پروانه اگر به گرد شمعی گردد من مست ، به گرد ساقی ام می
گردم هوشیار کجا پی ملاحی گردد دیوانه بشو که جام را پر
کردند این عشق شراب ناب می خواهد مستیش قرار و تاب می خواهد دیوانه همش به عاقبت می خندد آنجاست ز شوق ، بال و پر می
بخشد آنگاه ز آتش جهان می رقصد مست است ولی ز عاقلی می
ترسد 21/9/85 مونا نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : پنجشنبه 15 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
درویش دوان به پیش می رفت . اشکش به سبیل ، ناله اش خویش. نالان به میان کوی و برزن ، کژکول ندارد و تبرزین . پیداست غمش کمی غریب است. شاید که کمی دلش حزین است. بر لب ز خودش همی بنالد نفرین ز خودش اثر ندارد . درویش ، ز خود خبر ندارد گویند شبش سحر ندارد. می رفت میان دره و دشت می کوفت ز خود ، آهن و سنگ. این چیست کز او قرار خواهد؟ پیداست خودش خبر ندارد شاید ز کسی هراس دارد. هر جا طلبی ز پیش می کرد ، گمگشته ی خویش جستجو کرد. این گمشده چیست ؟ طاقتش رفت جانش به لب آمد و دلش رفت . اریاح دمید بر نمازش گفتش که بشین ، لطف من هست درویش غمین بگفت با باد: این لطف علاج درد من نیست آشفته ی ناجواب مانده ، کوبید به دل نماز حاجت بر چله نشست زار و پرپر آب آمد و گفت: نوش از من خاموش شود آتشت ، سرد گفتش که همی اثر ندارد دردی است که او اَخَر ندارد آتش بدمید کوفت بر در دیدیش به رهی که نیست ، آخر گفتش که نترس شور من هست دیدر مَنَش تو را همی بس درویش رمید کی مرا بس؟ آیش نشود علاج این درد خاک آمد و گفت: مرهمت هست هر جا که روی همدمت هست درویش بگفت همدم از چه؟ کاویدن خالی عاقبت چه؟ بر سجده نشست بر رکوع رفت غمگین بنشست و ناله سر کرد رعدش بجهید ، برق سر زد غرید کیان با دلی مست بارید از او شرشری سرد. درویش بدید ، روزنی زَرْق بگرفت از او دیده ای چند دیدش ز کسی نشانی در بر. تنها نگر شکسته و خس ، کامش به دل آمد و غمش رفت او یافت نشانی از خودش لیک ، آرام گرفت لحظه ای چند آیینه رخی ز او خبر داد عارف شده ای غمت اَخَر باد او گشت سالیان پی خویش رفت از همه و دوان پی خویش شاید که ز هیچ آمده بود از خویش به عشق آمده بود هو کرد میان باده و می اکسیر شده است عاشقی دل از غمزه به یقظه آمده است او درویش چرا ؟عارفش گو. 17/9/85 نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : پنجشنبه 15 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
نگفتش ز الاّ که گر مرگ آید به
سویش میان عقوبت به سختی بماند . تو خیرانه سر بودی ای آدمی حزین را کجا آمده است
در کمین؟ انا الحق کجا و هراسان کجا ؟ به سر بایدش داد
اندیشه را . همان به که باشی تو آن آدمی ، که
انسان ز تو پاک تر آفرید . به زنّار بربند اندام خویش ، نشان
خداییت باید به پیش . در این دایره هرچه مزمار بود ، به
گوش خلایق همه خار بود. به کشتی نشستند فرزانگان ، جهان
ماند با نیمی از کافران .
مونا 3/9/85 نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : پنجشنبه 15 اردیبهشت 1390 :: نویسنده : مونا مشتاق
طیران شوم از شوق وصالش خواهان به پی یوسف افتاده به چاهش می بینم از او شعله ی پر نور به
سینا می آید از او صوت مزامیر به گوشم احیا شوم از لطف مسیحا به عنایت بیدار از این غفلت موحوش نهایت من غرق در این کوشش وامنده ز هرجا آمد به دلم هوش کای جسم تو برپا هر ذره که بشکافی دنیاش در آن بینی خویشم بشکستم من ، بر خویش نشستم
من نزدیک به خود گشستم آیات روا کردم قسمت به تحری بود ، خویشم همه گم
کردم
مونا
2/9/85 نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : |
درباره وبلاگ گاهی...شاید...نباید...یا...باید! می شود ... نمی شود...میخواهم...نمیخواهم ! من... تو...او...ما...شما...ایشان...! خوب جسارت بود حرفها را بر کاغذی نوشتن قایقین! چه کس با من همسفر خواهد بود خوب میشناسمش... ، خودم ! برایم دست تکان دهید که سلامتان را به خدا خواهم رساند!!! مدیر وبلاگ : مونا مشتاق موضوعات آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها نویسندگان آمار وبلاگ کل بازدید :
بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید این ماه :
بازدید ماه قبل :
تعداد نویسندگان :
تعداد کل پست ها :
آخرین بازدید :
آخرین بروز رسانی :
|
||