**شکسپیر: همیشه به کسی فکر کن که تو رو دوست دارد، نه کسی که تو دوستش داری **

در قیر شب

دوشنبه 28 شهریور 1390 07:26 ب.ظ

نویسنده : Boolot

دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خواند،
لیک پاهایم در قیر شب است.

رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار بهم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته.

نفس آدم ها 
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.

دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد.
می کنم هر چه تلاش ، 
او به من می خندد.

نقش هایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.

دیر گاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها ، پاها در قیر شب است.



سهراب سپهری


دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

اعتراف

دوشنبه 28 شهریور 1390 07:25 ب.ظ

نویسنده : Boolot

خارها
خوار نیستند
شاخه‌های خشک
چوبه‌های دار نیستند
میوه‌های کال کرم خورده نیز
روی دوش شاخه بار نیستند
پیش از آنکه برگ‌های زرد را
زیر پای خویش
سرزنش کنی
خش خشی به گوش می‌رسد:
برگ‌های بی گناه
با زبان ساده اعتراف می‌کنند
خشکی درخت
از کدام ریشه آب می‌خورد!


قیصر امین پور




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

دکتر شریعتی

دوشنبه 28 شهریور 1390 07:25 ب.ظ

نویسنده : Boolot

حرف هایی هست برای نگفتــــــــن. . .

و ارزش عمیق هرکســــــی

به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتـــــــــن دارد . . . .

و کتاب هایی نیز هست برای ننوشتــــــــــن

و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابـــــــــی. . .

که باید قلم را بکنم و دفتر را پاره کنــــــــم

و جلدش را به صاحبش پس دهـــــــــم. . .

و خود به کلبه ی بی در و پنجره ای بخــــــــزم

و کتابی را آغاز کنم که نباید نوشـــــــــت . . .


پ.ن : نوشته های دکتر شریعتی حرف ندارن .


دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

!!!

دوشنبه 28 شهریور 1390 07:24 ب.ظ

نویسنده : Boolot

اهل سیاست پاسخگو هستند ! البته تنها به پرسشهایی که دوست دارند ! ارد بزرگ


من نوشت : !!!!!!!!!!!!!!!


دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

جملات زیبا

دوشنبه 28 شهریور 1390 07:24 ب.ظ

نویسنده : Boolot


اگر روزی عقل را بخرند و بفروشند

ما همه به خیال اینکه زیادی داریم فروشنده خواهیم بود


دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

شکست ترانه

دوشنبه 28 شهریور 1390 07:23 ب.ظ

نویسنده : Boolot

میان این سنگ و آفتاب ، پژمردگی افسانه شد.
درخت ، نقشی در ابدیت ریخت.
انگشتانم برنده ترین خار را می نوازد.
لبانم به پرتو شوکران لبخند می زند.
- این تو بودی که هر وزشی ، هدیه ای نا شناس به دامنت 
می ریخت ؟
- و اینک هر هدیه ابدیتی است.
- این تو بودی که طرح عطش را بر سنگ نهفته ترین چشمه کشیدی ؟
- واینک چشمه نزدیک ، نقشش در خود می شکند.
- گفتی نهال از طوفان می هراسد.
- و اینک ببالید ، نو رسته ترین نهالان!
که تهاجم بر باد رفت.
- سیاه ترین ماران می رقصند.
- و برهنه شوید، زیباترین پیکرها!
که گزیدن نوازش شد.


سهراب سپهری




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

!

دوشنبه 28 شهریور 1390 07:22 ب.ظ

نویسنده : Boolot
هیس !!!

دارم فکر میکنم ...


دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

کوچه ی آشتی کنان

دوشنبه 28 شهریور 1390 07:22 ب.ظ

نویسنده : Boolot

برج های طویل سیمانی
محو کردند خانه هامان را
کوچه های عریض طولانی
دور کردند شانه ها مان را
 
خانه هایی که برکت نان داشت
گرچه بی رنگ بود و خشتی بود
خانه هایی پر از ترنج و انار
میوه هایش همه بهشتی بود
 
شانه هایی که تا به پا می خاست
دست هایش به آسمان می خورد
شانه هایی که در غم و شادی
موج می شد تکان تکان می خورد
 
خانه هایی که بوی مطبخ داشت
بوی نان هم سحر گهان گاهی
شانه هایی صبور و نا آرام
کو ه های بلند و کوتاهی
 
وسط  کوچه مانده ام تنها
با من انگار خانه ها قهرند
آی بن بست های تو در تو
دوستانم کجای این شهرند ؟
 
از ته کوچه قهر می اید
به گمانم زنی جوان باشد
نام این کوچه کاش مثل قدیم
کوچه ی آشتی کنان باشد ...!


سعید بیابانکی


دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

طلا نوشت

دوشنبه 28 شهریور 1390 07:21 ب.ظ

نویسنده : Boolot
خودم نوشتِ خیلی ناشیانه :


" خدایا به امید تو نه به امید خلق روزگار !!!!!!!! "


میخوام بدم این متنو طلا بگیرن


ای بابا!!!!

باز هم پای خلق روزگار به میون اومد که !!!!!!!


به امید خودت میدم طلا بگیرن


الهی ، نگاهی ، گاهی


دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

کمی تغییر

دوشنبه 28 شهریور 1390 07:21 ب.ظ

نویسنده : Boolot

روزی مرد نابینایی روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود.

روی تابلو خوانده می شد : (من کور هستم ، لطفا کمک کنید(

روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت . نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون این که از مرد نابینا اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد نابینا پر از اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های او روزنامه نگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که متن را نوشته ، بگوید که روی آن چه نوشته است.

روزنامه نگار جواب داد : (چیز خاص و مهمی نبود ، فقط من نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم) و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ، ولی روی تابلو نوشته میشد : (( امروز بهار است ، ولی من نمی توانم آن را ببینم !!!!!!


دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

لنگه کفش گاندی

دوشنبه 28 شهریور 1390 07:21 ب.ظ

نویسنده : Boolot

گاندی در حال سوار شدن به قطار بود. یه لنگه کفشش بیرون قطار افتاد چون سرعت قطار زیاد بود نتونست کفشش رو بر داره. بعد با کمال خونسردی اون لنگه دیگه رو هم انداخت. مردی علت این کارشو پرسید گاندی خندید و گفت مرد بی نوایی که این لنگه کفش را پیدا کند حالا می تواند از آن لنگه هم استفاده کند.


پ.ن : حالا اگه یه نفر دیگه بود شاید از قطار می پرید پایین که اون یکی لنگه اش رو برداره !!!!!!!!!!!!!


دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

مسافر سرزمین اسرار

دوشنبه 28 شهریور 1390 07:20 ب.ظ

نویسنده : Boolot

تو از سرزمین اسرار آمده ای

و من از تو می ترسم ...

آری، آدمی همیشه از اسرار می ترسد ...

باید به موقع می خوابیدم

برای چشم به خوبی زیبایی

برای گوش به خوبی لالایی

و برای دل به خوبی هدیه ...

تو از کجا می آیی ای پری؟

راه گم کرده ای بر این خاک،

یا مسافری؟

و من باید به موقع می خوابیدم

تا خواب تو را می دیدم ...


آنتوان دوسنت اگزوپری


دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

یک شعر

دوشنبه 28 شهریور 1390 07:20 ب.ظ

نویسنده : Boolot

تو را صدا کردم

تو عطری بودی و نور

تو نور بودی و عطر گریز رنگ خیال

درون دیده من ابر بود و باران بود

صدای سوت ترن

صوت سوگواران بود

ز پشت پرده باران

تو را نمی دیدم

تو را که می رفتی

مرا نمی دیدی

مرا که می ماندم

میان ماندن و رفتن

حصار فاصله فرسنگهای سنگی بود

غروب غمزدگی

سایه های دلتنگی

تو را صدا کردم

تو رفتی و گل و ریحان تو را صدا کردند

و برگ برگ درختان تو را صدا کردند

صدای برگ درختان صدای گلها را

سرشک دیده من ناله تمنا را

نه دیدی و نه شنیدی

ترن تو را می برد

ترن تو را به تب و تاب تا کجا می برد؟

و من حصار فاصله فرسنگهای آهن را

غروب غمزده در لحظه های رفتن را

نظاره می کردم


حمید مصدق




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

سبز

دوشنبه 28 شهریور 1390 07:19 ب.ظ

نویسنده : Boolot

ببین از چشمه می جوشد ترانه

ز گل می کشد آتش زبانه

کبوتر می وزد بر روی هر بام

پرستو می چکد از سقف خانه 


قیصر امین پور




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

باران

دوشنبه 28 شهریور 1390 07:19 ب.ظ

نویسنده : Boolot
آسمانم ابریست ،

اما ،

قرار باریدن ندارد !!!!!!


دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

مداد سفید

دوشنبه 28 شهریور 1390 07:18 ب.ظ

نویسنده : Boolot

همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...

به جز مداد سفید...

هیچ کسی به او کار نمی داد...

همه می گفتند :) تو به هیچ دردی نمی خوری(

یک شب که مداد رنگی ها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند...

مداد سفید تا صبح کار کرد...

ماه کشید...مهتاب کشید...و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...

صبح توی جعبه ی مداد رنگی...

جای خالی او...

با هیچ رنگی پر نشد


شاعر یا نویسنده : ؟؟؟


پ.ن : میشه اسم صاحب این اثر رو اگه میدونید به من هم بگید


دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

انار پر ترک

دوشنبه 28 شهریور 1390 07:18 ب.ظ

نویسنده : Boolot
اناری پرترک از شاخه افتاد
سر شب بی صدا تو حوض خونه
نفهمید و یهو پخش و پلا شد
همه دار و ندارش دونه دونه
 
تموم ماهیا تو حوض اون شب
صدایی توی تاریکی شنیدن
پریدن روی پاشویه نشستن
اناری پرترک رو اب دیدن
 
انار پرترک تنهای تنها
دلش صد تیکه شد تو اون سیاهی
یهو اون ماهیای با محبت
شدن بی رحم عین کوسه ماهی
 
به جون اون انار افتادن و ...آخ
نخوردن آب ها اصلا تکونی
چی شد از اون انار تیکه پاره
نه جونی موند نه دونی نه خونی ؟
 
اناره یادش اومد اون شبا رو
که اون بالا بالاها آشیون داشت
برای ماهی یا لالا یی می خوند
لبی خندون دلی از غصه خون داشت
 
دلش خون بود مبادا تو دل شب
بیاد باد  و  رو  آبا  چین بیفته
نمی دونس که تیکه تیکه می شه
ازاون بالا اگه پایین بیفته
 
انار تیکه تیکه تازه فهمید
که دست مهربونش بی نمک بود
رفیقا م کا شکی روزی بفهمن
دل من اون انار پر ترک بود ...!
                                       


سعید بیابانکی


دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

ریشه در خاک

دوشنبه 28 شهریور 1390 07:17 ب.ظ

نویسنده : Boolot

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و

اشک من تو را بدرود خواهد گفت.

نگاهت تلخ و افسرده ست .

دلت را خارخار ناامیدی سخت آزرده ست .

غم این نابسامانی همه توش و توانت را زتن برده ست !

تو با خون و عرق ، این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی .

تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی .

تو را کوچیدن از این خاک ، دل برکندن از جان است !

تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است .

 

تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران ،

تو را این خشکسالی های پی در پی ،

تو را از نیمه ره برگشتن یاران ،

تو را تزویر غمخواران ،

ز پا فکند !

تو را هنگامه ی شوم شغالان ،

بانگ بی تعطیل زاغان ،

در ستوه آورد .

 

تو با پیشانی پاک نجیب خویش ،

که از آن سوی گندم زار،

طلوع با شکوهش خوش تر از صد تاج خورشید است ،

تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت ،

تو با آن چهره ی افروخته از آتش غیرت ،

- که در چشم من والاتر از صد جام جمشید است ،

تو با چشمان غم باری ،

- که روزی سرچشمه ی جوشان شادی بود ،

اینک حسرت و افسوس ، بر آن

سایه افکنده ست خواهی رفت .

و اشک من تو را بدرود خواهد گفت !

 

من اینجا ریشه در خاکم .

من اینجاعاشق این خاک از آلودگی پاکم .

من اینجا تا نفس باقی ست می مانم.

من ازاینجا چه می خواهم ، نمی دانم !

امید روشنایی گر چه در این تیرگی ها نیست ،

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم .

من اینجا روزی آخر از دل این خاک ، با دست تهی

گل بر می افشانم .

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه ، چون خورشید

سرود فتح می خوانم ،

و می دانم

تو روزی باز خواهی گشت !

 

فریدون مشیری




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

روشن شب

دوشنبه 28 شهریور 1390 07:17 ب.ظ

نویسنده : Boolot

روشن است آتش درون شب 
وز پس دودش
طرحی از ویرانه های دور.
گر به گوش آید صدایی خشک:
استخوان مرده می لغزد درون گور.

دیرگاهی ماند اجاقم سرد
و چراغم بی نصیب از نور.

خواب دربان را به راهی برد.
بی صدا آمد کسی از در،
در سیاهی آتشی افروخت .
بی خبر اما
که نگاهی در تماشا سوخت.

گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب،
لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش:
آتشی روشن درون شب .


سهراب سپهری


دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

تو هرچه می خواهی باش !!!!!!!!!!

دوشنبه 28 شهریور 1390 07:16 ب.ظ

نویسنده : Boolot

تو هرچه می خواهی باش ، اما ... آدم باش !!!

 

چقدر نشنیدن ها و نشناختن ها و نفهمیدن ها است كه به این مردم،

 

 آسایش و خوشبختی بخشیده است !!!

 

مگر نمی دانی بزرگ ترین دشمن آدمی فهم اوست؟

 

 پس تا می توانی خر باش تا خوش باشی.

 

امروز گرسنگی فكر ، از گرسنگی نان فاجعه انگیزتر است .

 

برای خوشبخت بودن ، به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن !

 

دکتر شریعتی




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -



تعداد کل صفحات : 26 1 2 3 4 5 6 7 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات