جمعه 28 دی 1397
oooo
پرنده ای درگلوی رگهایم شعرمیخواند
در دیوار شعرهایم پنجره های چوبی بسیاری زندانیست
ودرهای بسته ی بیشماری در چشمهایم
درقلبم سقف اتاقی فروریخته است
وشیشه های شراب فراوانی را شکسته اند
در پاهایم دو ویلچر بی چرخ
در دستهایم دو خیابان متروکه برای متکدیان مدرن
دربازوانم سربازانی شکست خورده
ودرسرم تیمارستانی ست برای موجی ها
انگشتانم خشاب های خالی که به دشمن فرضی شلیک میکنند
زبانم زنی است که تا راه نرود حرف نمیزند
دندانهایم اخرین باری که فقر را جویدند گم شدند
من پلک نمیزنم
گریه که میکنم
گونه هایم گورستان کسانیست که ازچشمم افتاده اند
لبهایم قبل از بوسیدن کسی
تمام شدند
من گردن میگیرم گناه شانه هایم را
که سری به تنهایی شان نزدم
وگوشهایم
اری گوشهایم
را هنوز دست نخورده نگاه داشته ام
شاید
شاید
شاید
روزی دوستت دارم را از تو بشنوند
امجدزمانی
@amjadzamanii
*:
روی سرش کلاه ،،انگلیسی،، بود
بالبه های دراز وپهن که صورت جهان را میتوانست بپوشاند
پالتوی بلندخاکستری اش شهری را گرم مینمود
سیگار برگ لبهایش قطاری بودکه ،،کوبا ،،را دود میکرد
دستکش های چرمی براقی داشت که پوست آهوهای،، افریقا،، را میکَند
چکمه های سیاهش سیاهپوستان بیشماری را در عاج هایش جاداده بود
شال سبز بلندی داشت که کرم های ابریشم را یاد ،،ایتالیا،، می انداخت
پیراهنی به رنگ ،،گس ،، وکال که کالیفرنیا را مرکز جهان معرفی میکرد
چنان ماشینی مدرن،، نازی،، ها را رژه میرفت
شراب میخورد و از برف ،،سیبری،، سیر نمیشد
،، چین،،های پیشانی اش جاده ابریشم و امپراطوری چشم بادامی ها راتبلیغ مینمود
آری
امروز خدا را من اینگونه دیدم
ابرقدرت و شیک
امجد زمانی
@amjadzamanii
در سرم جیغ زنی ست که فقر را زایمان میکند
در چشمهایم چهره ی چهار نفر که در چهارجهت یک سطل بزرگ زباله
باقیمانده زندگی را بازیافت میکنند
ودر دستهایم سفره های فراوانی که حسرتِ نان میخورند
درقلبم کارگران خسته ای هستند که تمام زمستان را دور میدان کارگری نشستندو شب با لباسهای کار درکیسه های برنجی که رویشان "خاطره" ای دوراز پلو داشتندبه خانه برگشتند
درمن دری ست که کودکان بیشماری پشتشان ایستادندو انتظارشان به نان ختم نشد
درمن مردم خودشان راهم بکشند،کشته بحساب نمی ایند
درمن بانک ها سودمشارکت دررساخت قبرستان ازمرده ها میگیرند
درمن شعبه های ارزی ،عرض نکنم بهتر است
من زنی هستم پا به ماه
وهزار زن گرسنه درمغزم جیغ میکشند
نام مرا حدس بزن
امجدزمانی
@amjadzamanii
مرا جدا کنید
از هزارتوی زنجیرهای شب زده اش
که روزگارم را سیاه کرده اند
گیرافتاده ام
لابلای داندانهای این گرگ که گُرده هایم را جویده است
مرابیرون بکشید از عمقِ تاریخِ تودرتویِ تَنَشْ
مرا در سطلی بریزید
از عمیق ترین حفره های چشماهایش بالابکشید
نه...
بندبیاورید
طناب بیاورید
ریسمان بیاورید
جمجه ام را بشکافید
هوایش را به بند بکشید
هوایش از سرم نمی رود
امجدزمانی
@amjadzamanii