۱. بهم قول داده فراموشم نمیکنه هیچچچ وقت! بعد درست در اوج این قول و قرار بهش زنگ میزنی بهت میگه : ببخشید شما؟؟!!!
۲. بیت بالا حاصل هم فکری دو نفری مان بود ( تا یادمون اومد) اگه با اصل بیت تفاوت میبینید تقصیر اونه نه من!
۳. شنبه حدودای ساعت بازده رفتم اتاق همکارم ک سرمای بدی خورده بود احوالشو بپرسم یه ماسک تا زیر چشمش زده بود. سلام شاد و شنگول منو خیلی سرد ج داد. ب رو خودم نیاوردم. باز با همون لحن گفتم حالا ماسکتو بیار پایین ببینم صدات چطو شده!!! یهو ماسکو اورد پایین زد زیر گریه... من اینطوری:

وسط گریه ها ب سختی فهمیدم دیروز عصرش خاله و شوهر خاله ش تو تصادف کشته شدن و دوتا دخترخاله هاش یکی شون با اسیب معزی و هوشیاری پایین تو ICU هست و کوچیکه هم با شکستگی متعدد لگن و اندام....
واقعا ناراحت شدم و گدشته از خودش ک حالش بد بود من نمدونستم چجوری دلداریش بدم حتی... یکم ک گریه هاشو کرد گفتم بره خونه... خودم مریصاشو میبینم شیفت عصرشم میام فردا هم نیاد... گفتم خودم ب رییس میگم تو پاشو برو. ... و اون رفت. بعد ک زنگ زدم ب رییس گفتم من دکتر ف رو فرستادم خونه. گفت جان؟؟!

تا قبل اینکه سر ب سرم بداره بش سریع گفتم چه اتفاقی براش افتاده. متاثر شد اما بعد با همون لحن شوخ گفت حالا ک خودت مرخصی دادی خودتم مریصاشو ببین.
حالا ازون روز هرجا میبینه منو میگه : خب دیگه ب کی مرخصی دادی؟؟! یا ب تمسخر ژست کارمندا روبرو رییسشون رو میگیره میگه ببخشید خاتم دکتر ب ما اجازه مرخصی میدین؟! یا رو ب بقیه میگه ب خانم دکتر میگم رو چ حسابی طرف رو فرستادی رفته میگه رو حساب یه ماه ریاستم!!

و جالب اینجاست ک همکار ما توی این ۳روز حتی یه پیام ب رییس نداده ک من چرا رفتم و کجا رفتم و کی برمیگردم!! ( اینم شده دستمایه ی خفت دادنه ریییس ب ما!)
۴. اون مریصم ک توی پست قبل درباده ش گفتم ( مرد اولی ک چندش بود) امروز بازم اومد. این بار روی صندلی بیمار نشست و نزدیک ب من ( همیشه رو صندلی همراه بیمار مینشست و اون ور میز بود .. الان ک فکرش میکنم یه علتی ک ازش ترسیدم امروز، همین بوده) نشستو شروع ب اون لبخند مسخره و اون نگاه مسخره ترش کرد... همیشه چندتا دارو داره ک رو کاعد اسمشونو نوشته و میگه براش وارد نسخه کنم و من چون دلم نمخاد باهاش بحث کنم سریع نسخه شو مینویسم ک بره. این بار کاعدشو ک گداشت گفت اینم واسه ابانا ( اسم کوچیکم رو بدون پیشوند و پسوند گفت نکبت!

و باز اون لبخند و نگاه زشت.
انقد حس بدی داشتم ک دلم میخاس یکی از اقایون درمانگاه بیان داخل . زیر چشمی نگاه میکردم ببینم یه وقت تکون نخوره... توی چندسالی ک اینجا هستم اولین بار بود این استرس بهم وارد شده بود.
تصمیم گرفتم ب رییس بگم یه مریصشو بده ب من ، اینو بگیره. منو همکارم هردو خانم هستیم و با هردومون همینه ( البته قبلا یبار ب رییس رو انداختم گفتم اینو ببین. ولی مرده وقتی اومد گفت دکتر من تویی من جای دیگه نمیرم) یه حس گنگی بهم میگفت رییس قبول نمکنه ولی یه حس گنگ تری میگفت شاید عیرتی بشه قبول کنه.
ازقصا پس از سالی گدرش افتاد ب اتاق ما. بهش گفتم یه مریصمو با مریص خودتون عوص میکنید؟ خندید گفت تا حالا کی همچی چیزی قبول کردم ک الان بار دومم باشه؟؟!
گفتم این مرده فرق داره. و چون رییس ب شدت دوزاریش زود میافته سریع گفت: ه.ی زه؟؟ گفتم اره. گفت ینی چی کار کرده ؟ حرف عیر اخلاقی زده ؟؟ گفتم نه. گفت پس چی؟ راستش اصلت نمتونستم بهش تفهیم کنم ک ممکنه اون حرفی نزده باشه و کاری هم نکرده باشه ولی حس عدم امنیتی ک ب ادم میده عداب اوره. اصرار داشت ک بهم بگو دقیقا چی گفته. دیدم بی فایده س. گفتم هیچی اصلا. فراموش کنید. دید کوتاه اومدم گفت حالا بدار یبار بفرستنش پیش من ببینم چجوره! گفتم ای کیو ( اینو تو دلم گفتم!) خب معلومه بیاد پیش شما رفتارش فرق میکنه. ( البته مگه اینکه قبول کنیم اقایون جنس خودشونو بهتر میشناسن!!) خلاصه نهایتش سر حرف خودش موند. گفت بیاد ببینمش اگه ببینم مورد داره اون وقت غیرتی میشم!!
اینم از منو مریض هام.
شاد باشید.